بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238

۱۴۶ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

۱۲۱

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ

امشب دلم گرفته.. توی سکوت نشسته بودم 

بفکرم رسید بیام اینجا و یه چیزی راجع به همکارم (نیروی خدماتی ولی توی محل کار میگیم همکار) بنویسم.. اگر فک میکنین غیبته و پشت سرشون حرف زدنه یا قضاوت کردنشونه و به گناه میفتین ادامه نوشته رو نخونید.. 

۱۲۰

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۵۴ ب.ظ

امروز سرکار یکم شلوغ بود.. بعدش پیاده اومدم بازار..

یکم وسیله نیاز داشتم خریدم و اومدم خونه 😁

صبح یکی از دوستام از برفی که در حال بارش بود برام یه کلیپ فرستاد خیلی لذت بردم 😍

واقعا قشنگ بود😍😍😍

 

این روزا واقعا حالم خوبه و بابت دوستای خوبی که دارم خدا رو شاکرم و خدا رو شکر میکنم.. 

دوستایی که از کتابا و فیلمایی که دیدیم با هم حرف میزنیم و از حال بد و خوبمون مینویسیم و همه خانم هستیم.. 

این دوستا، دوستای نینی سایتی هستن که توی تلگرام گروه زدن منم عضو شدم با اینکه کوچکترین عضومون ۱۷ سالش هست و بزرگترین ۳۹ ولی همه بچه های خوب و پر شر و شور و شادی هستن.. 

دیشب یکی از بچه ها نوشت دلش گرفته ازش پرسیدم اتفاقی افتاده گفت با شوهرم بحث م شده.. براش نوشتم من نمیدونم اینجور مواقع چی باید بگم کاش فلانی و فلانی آن بودن، بهش توصیه کردم چند تا کار رو انجام بده و اگر دوست داشت گریه کنه تا آروم بشه.. 

عموما عادت ندارم بپرسم واسه چی بحث کردین چیزی شده یا نه.. سر چی و غیره.. 

فقط سعی کردم بهش با این حرفا بگم تنها نیستی کنارتم.. همین چند تا پیامم انگاری حالشو بهتر کرده بود.. امروز خدا رو شکر خیلی سرحال بود.. بابت اینکه باعث انتقال حال بد شده بود عذرخواهی کرد بهش گفتم عذرخواهی نکن، خوبه که خودت بودی.. همیشه حالمون خوب و خوش که نیست.. اینجا از همه حال و احوالاتمون خوبه که حرف بزنیم.. 

 

فک میکنم آدما به اینکه دوستای خوبی حتی مجازی کنار خودشون داشته باشن نیاز دارن 🌹

گاهی فک میکنم چی شده یا چرا به اینجا رسیدیم که همه تنهان.. ممکنه اطرافشون شلوغ باشه اما از درون حس تنهایی دارن..

قبلا منم چنین حسی رو حس کرده بودم اما الان چنین حسی ندارم شاید چون الان از احساساتم بیشتر مینویسم بیشتر با دوستم حرف میزنم ... خودمو بروز میدم میگم اگر کسی دوست نداشته باشه بهم میگه.. خوشحال میشم اگر دوستامم مثل خودم باشن و امیدوارم که همینجوری بوده باشن مثل خودم... 

حداقل اگر ازم خوششون نمیاد یا از حرفی یا رفتاری ناراحت میشن یا براشون سوتفاهم پیش میاد بهم بگن از اینکه من ممکنه ناراحت بشم نترسن ... ولی تا حالا نمیدونم چرا هر وقت ازشون پرسیدم فقط خوبیمو گفتن.. دوست واقعی باید بدی دوستشم بگه.. بهش فرصت اینو بده که انتخاب کنه رفتارش درست بوده یا نه.. اونو اصلاح کنه یا نه.. 

 

اوووف چه چیزایی نوشتم :) 

 

خدایا شکرت❤

 

 

بعدانوشت: امروز داشتم به این فک میکردم وقتی من حالم خوب نیست چقدر خودم به اون حرفایی که به دوستم گفتم‌عمل میکنم!؟ 

مثلا یه دوش اب گرم، یه نوشیدنی که مورد علاقه ته، اهنگ، گریه، کدوم گزینه! 

کاش منم کمی مغرور بودم... گاهی اینجوری فکر میکنم.. 

۱۱۸

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

کتابخونه نیمه شب رو بلاخره امشب تموم کردم.. 

فردا کتاب جدیدی رو شروع میکنم و دست میگیرم..

 

مثل گذشته بخش هایی از کتاب رو داخل وب احتمالا ننویسم .. شایدم مثل کتابخانه نیمه شب ، بخشایی که دوست دارمو برای خودم ویس بفرستم.. 

 

دیگه برم بخوابم.. 

۱۱۶

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

این روزا واقعا عجیب سرم شلوغ بود یا سرگرم انجام کارا بودم یا سرکارم بودم یا توی جمع و همراه خانواده دور هم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم.. 

برسیم به امروز و از دیروز فعلا نگم باشه در انتها بگم.. 

امروز صبح رفتم اداره پست و ۶ بسته شیرخشکی که برای خواهرزاده م خریده بودیم رو براشون فرستادم چون این مدل شیرخشک شهرشون پیدا نمیشد اینجام بعده یک ماه بلاخره تونستیم همین ۶ تا رو پیدا کنیم و بخریم.. 

خلاصه از پست برگشتم که ... (یادم نمیاد😅) 

پرانتز باز که این وسط مامان لباسای نی نی مون رو توی ماشین انداخته بود من بردم پهن کنم.. چقدر حس خوبی داشت پهن کردن لباسای نوزاد.. شبیه لباسای عروسکا.. خودا جون خیلی گوگولی و ناز بودن لباساش.. فک کنین بوی لباس و خود نوزاد رو تصور کنین خیلی حس خوبی داره.. بعده پهن کردن لباسا روی رخ آویزه داخل خونه ازشون عکس گرفتم تا امروز برام به یادگار بمونه.. پرانتز بسته ... 

۱۰۹

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۴ ق.ظ

چند تا موضوع رو در مورد خودم میخوام بنویسم..

۱۰۷

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ

با اینکه فک میکنم پاییز و زمستون فصلای قشنگین و دوستشون دارم اما سرما و سوزشون رو دوست ندارم.. 

هنوز هوا اینجا اونقدری سرد نشده که بخوایم بخاری روشن کنیم ولی در کل هوا سرده.. مخصوصا شبا.. وقتی سرکارم واقعا سردمه با اینکه لباسم پاییزه س و منو گرمم داره اما دلم میخواد کنارم بخاریم روشن باشه تا دستامو گرم کنم.. ولی بخاری روشن نیست.. 

شایدم من غیرطبیعی سردمه... 

الان مدتیه با اومدن پاییز و زمستون، دچار افسردگی فصلی میشم یعنی خودم متوجهم.. خیلی خسته و بی حال و افسرده میشم و بیشتر ترجیحم اینه توی خونه بمونم و گرم باشم.. 

الان یک هفته بیشتره بفکرم برم فنی حرفه ای ببینم کلاس چی دارن یجوری خودمو سرگرم کنم اما بخاطر سرمای صبح زورم میاد.. از طرفی کلاسم اگر برم وقتی برای انجام کارای کلاسی ندارم و تمایل دارم یاد بگیرم نه اینکه وقتمو پر کنم.. کاش اینجا هم کلاس ورزشی ای که متناسب با شرایط جسمی من بود صبح ها برگزار میشد ولی نمیشه و اکثر کلاسها عصره که من سرکارم.. از طرفی کلاس خصوصی هزینه ش خیلی بالاست من ندارم که پرداخت کنم.. 

چند شب پیش با پدرم راجع به حقوقم حرف میزدم و شرایط کاریم.. 

با این حقوق من یک لیست از برنامه ها و نیازهام دارم و هیچ کدومو نمیتونم انجام بدم الان چند ماهیه پس اندازیم نمیتونم بکنم.. اصن به طرز عجیبی هر چی پول میاد دستم خرج میشه.. گاهی میبینم واسه توی خونه خرج میشه، اگر ۲۰۰ یا ۳۰۰ باشه میگیرم ولی ۳۵ تومن و ۴۰ تومن چیزی نیست که بگم و بگیرم.. بقیه شم خورده ریزه پول شامپو و کرم و وسایلی از این دست میشه و همینطور داروهام.. داروهام یکیشون گرونه توی شهرمون همینی که گرونه پیدا نمیشه یسری از تهران گفتم واسم خریدن و اوردن چند سری مرکز استان پیدا شده واسم خریدن این سری اخر پیدا نشد از یه شرکت دیگه همین یه مدلو داشت گفتم برام بخرن و بفرستن.. 

پس اندازی م که داشتم همین ماه روی کادوی خونه و شب خیر برادرزاده ام دادم.. بفکر بودم یه جفت گوشواره کوچولو بگیرم.. دیدم هم وسعم نمیرسه هم برادرم پول بیشتر نیاز داره.. کادو پول نقد دادیم.. 

خلاصه که دوباره میخوام شروع کنم به پس انداز و اینبار میخوام پس اندازمو اول واسه دندونام خرج کنم که دندونم شکست و انگار جنس دندونام چندان جنس خوبی نیست.. اونی که شکسته درد نمیکنه اما یکی دیگه درد میکنه باید برای اینا یفکری کنم... برم یکی یکی درستشون کنم و بعدم باز پول جمع کنم برای خرید گوشی.. 

حالا گوشی رو شاید دیرتر بخرم اما بفکرم برم دنبال وام و یسری کار دیگه..

تا حالا وام برنداشتم نمیدونم چجوریه... ولی حتما قبل از برداشتنش یسری چیزها رو باید بدونم و اموزش ببینم.. امیدوارم بتونم شروع کنم، شروع نشده پایان پیدا نکنه.. 

وامو زمانی میخوام بردارم که از وامای پدرم اینا یکی تموم شده باشه که اگر یوقتی من به مشکل بخورم حداقل اونا توان پرداختشو داشته باشن... حرف از ناامیدی نمیزنم یا ناامید نیستم ولی این مدلی برای خودم یه حس امنیت ایجاد میکنم از درون جلوی منتقد درونمو و اون حسی که منو میترسونه اینجوری وایمیستم و میگم پشتمن پدر و مادرم... 

الانم هستن اما میدونم خودشون توی وام و قرض زیادی فرو رفتن.. دستشون تنگه.. وقتی شرایط خرج و برج خونه رو میبینم و میدونم که ممکنه گاهی پول خرید نونم نباشه نمیخوام ریسک کنم.. حداقل میخوام وقتی ریسک کنم که اونام خلقشون کمی باز شده باشه و تا اون زمان منم اون کارای لازمه رو یاد بگیرم و انجام بدم.. 

 

خدایا شکرت❤ کمکم کن.. به کمکت نیاز دارم... پناهم باش❤

 

پ.ن: داستان من، دقیقا عین داستان موسی و چوپانه... من خدای خودمو میشناسم نه خدایی که بقیه میگن... 

پ.ن: امروز یه شاخه از الوورامون رو که یک یا دو هفته ای هست که شکسته بود و من توی آب گذاشته بودم تا ریشه بده که نداده بود رو توی باغچه کاشتم.. عکسم گرفتم ولی حوصله م نمیشه الان بزارم اینجا.. چندین هفته قبل دو تا بذر گل رز توی گلدون کاشتم و ۵ تام توی باغچه.. بعده گذرون دوره سرما رشد میکنن.. فعلا که گلدونم جوونه نزده ولی هر چند روز چکش میکنم و اگر نیاز باشه آب میدم.. تا ببینم چی میشن اینا.. اگر تجربه ای از کاشت گل رز دارین بهم بگین ممنون میشم💐

۱۰۶

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ

امروز صبح قرصمو نخوردم ببینم چه تاثیری برای بقیه روز روم میزاره.. 

هیچی دیگه کل روز بی حوصله بودم و انرژی کم اوردم و زود خسته شدم سر کار.. اینم فهمیدم یکم امروز بداخلاقم..یعنی بودم..

سرکارم همون اول وقت یکی زنگ زد هر چی براش توضیح میدادم خانم بهت زنگ زدن خودت جواب ندادی دیگه لیست آموزش پر شده دوره بعد.. قبول نمیکرد و قشنگ با عرض معذرت بهم رید از پشت تلفن:| 

هر چیم میگم خانم اگر کسی انصراف بده بهتون زنگ میزنم گوشش شنوا نبود دیگه بهش گفتم بیا با مدیر حرف بزن منکه هر چی میگم قبول نمیکنی گوشی رو قطع کرد روم:| 

یعنی اون لحظه بخاطر این خانم حس خوبی نداشتم انگار بی حوصله بودم ولی به مرور بهتر شدم و بعدش رفتم با دوستم بازار..

قبل از رفتن به سرکار به بابا گفتم امشب دلم میخواد برم خونه دوستم دیدنش و پیشش بمونم تا ۹ یا ده بعد با تاکسی بیام ولی اون پیام داد بیا بریم بازار .. منم چون دستکش چرم نیاز داشتم گفتم باشه بریم.. 

از دیدنش و باهاش وقت گذروندن خیلی حس خوبی گرفتم.. دلم براش تنگ شده بود دیگه نرفتم خونه شون با اینکه بهم گفت بیا بریم..

اون لحظه م حال و حوصله رو نداشتم برم ولی همین الان دلم میخواد برم پیشش...

شایدم صبح رفتم...

یجور خاصیم.. 

یوقتایی گریه خوبه اما نیاز به گریه ندارم..

فک میکنم شاید گریه کردن حالم رو خوب کنه ولی نیازی به گریه ندارم.. 

هی زندگی..

هر چی خواستم با ادب باشم میبینم نمیشه.. 

۱۰۵

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۸ ق.ظ

سلام

هفته ای که گذشت هفته خیلی شلوغی بود برام..

یه خونه تکونی اساسی تقریبا انجام دادیم و کمی دکور خونه رو هم تغییر دادیم.. سه شب پشت سر هم به مناسبت های مختلف جشن داشتیم...

تولد توت فرنگی هم بود و براش کیک گرفتیم و جشن گرفتیم تا حال و هواش عوض بشه.. خوش گذشت جاتون خالی..

شب بعدش شب خیری برادرزاده ام بود.. همکارام ازم شیرینی خواستن و منم براشون بردم.. 

جمعه شب م شب عقد یکی از دخترای فامیل بود همسرش شهرستانی بود اینجا عقد کردن و اقوام دعوتی فقط خواهر و برادرهای پدر و مادر عروس بودن و از خانواده داماد فقط دو تا خواهرش بودن و پدر و مادرش... عروسیشون رو شهر محل زندگی داماد که محل تحصیل هر دوشونم هست میگیرن... انشاالله خوشبخت بشن... 

در همین حین اون اتفاق افتادن و عملیات نجات تخم مرغ ها هم اتفاق افتاد و کلی بدن درد و خستگی توی تن م بود.. صدامم که الان یه هفته بیشتره گرفته.. از بس سرکار حرف میزنم .. 

دیروز بعد از ظهر سرکار اتفاقی افتاد که منو ناراحتم کرد و تمام این خوشی ای که توی وجودم بود رو از بین برد...

من از این ناراحت شدم که من مقصر نبودم اما طرف که بهش هیچ ربطی هم نداره منو جلوی کاراموز مقصر جلوه داد.. منم اونجا اسم اون فردی که این اشتباه رو انجام داده بهش گفتم تا بفهمه که اشتباه از طرف فامیل خودش بوده نه من..

مدیرمون خودش هیچی نمیگه ولی برادرش طوری حرف میزنه که انگار اون صاحب کار منه و دستوری حرف میزنه.. خوبه حق و حقوقم رو درست و حسابی نمیدن.. واقعا از کار کردن خسته م دیگه.. دلم میخواد کار خودمو هر جوری شده راه بندازم اما.. همه ش حس میکنم شکسته... چون حتی شغل ازادم الان اکثرا میبینم دارن جمع میکنن مغازه هاشون رو... 

به جسمم نگاع میکنم و به توانایی هام و به شرایط بدنی م .. گاهی ناامید میشم.. همه ش میگم این حق م نبود... 

خیلی واقعا زحمت کشیدم... خسته م...

 

بازم خدا رو شکر..

چکار میشه کرد...

۱۰۴

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۲ ب.ظ

🤣🤣🤣🤣

 

امروز بابا تخم مرغ رفته بود خریده بود بعد ما همیشه شونه تخم مرغ میخریدیم این سری بابا گفته بود توی پلاستیک بزاره.. 

من ازش گرفتم توی ظرف تخم مرغ ها بچینم دیدم ته ظرف نرمه نون هست با پلاستیک به دست رفتم نرمه نون ها رو توی ظرف نون خشک ها خالی کنم روی سرامیکها تا دمپایی روفرشیامو دراوردم که دمپایی دیگه بپوشم پام لیز خورد با دمپایی و به پشت افتادم😅

لحظه افتادن بهو زیر چشمی تخم مرغا رو دستم دیدم قبل اینکه بخوره به زمین، دستمو بالاتر بردم نشکنه🤣

یعنی اون لحظه فکرم سالم موندن تخم مرغا بود🤣🤣😁

بابا پشت سرم بود طفلک با چه ترسی اومد کنارم چی شد، پا شدم زدم زیر خنده تا خیالش راحت شه🤣😁

خلاصه که سالمم اماااا از این غمم میگیره چرا بفکر سالم موندن تخم مرغ ها بودم اون لحظه😐 از بس سخته شرایط.. ناخوداگاهم این شکلی خودشو نشون داد🙂

زنده م فعلا تا بعد که ببینم ضرب خوردم یا نه🤣😅🧚‍♀️

 

#خنده ازاد است😁

۱۰۲

جمعه, ۲۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۳۲ ب.ظ

سلام

درگیری ذهنی ای که داشتم برام شبیه یه چالش ترسناک و غیرقابل حل بنظر میرسید.. گاهی افکارمون خیلی ترسناک بنظر میان اما وقتی بهشون فکر میکنی و دلیل پشتشون رو پیدا میکنی میبینی یه بادکنک بوده که بادش خالی شده و کوچیک شده و دیگه ترسی نداره... 

خیلی ممنونم از دوستانم⚘🌱

 

امروز روز دوست داشتنی ای بود برام.. 

یکی دیگه از همکارام همه رو دعوت کرده بود خونه شون.. منم رفتم.. برام لذت بخش بود این دورهمی خانمانه.. با اینکه توی اون جمع خیلی حرفی نمیزنم اما واقعا اون جمع صمیمانه و اینجور دورهمی ها رو دوست دارم💕

بگو بخندها و لحظه های شادی که بینمون هست قشنگه.. 

بارون عصری هم هوا رو دلپذیرتر و دوست داشتنی تر کرده بود😍

هوا دلبری میکرد برای اهلش💕

بوی خاک بارون خورده رو خیلی دوست دارم.. هوا رو میکشی توی ریه هات با یه نفس عمیق و از ته دل و میدی بیرون و میگی خدایا شکرت این زیبایی رو .. خدایا شکرت که امروزم بودم و این هوا رو حس کردم و لذت بردم... 

خدایا شکرت💞🌱