بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238

۱۴۶ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

۱۳۶

شنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۷ ق.ظ

 روز ۵ شنبه، سمت چپ قفسه سینه م درد میکرد.. بخصوص وقتی نفس عمیق میکشیدم به قلبم فشاری که میومد درد داشت نمیتونستم خوب نفس بکشم.. به مرور بدتر شد.. برای اینکه بفهمم واسه معده مه یا نه یکم عرق نعناع خوردم:) 

بهتر میشدم ولی باز درد برمیگشت.. اخرش نفهمیدم قلبم بود یا معده م.. ولی خب از اونجایی که امروز با درد معده بلند شدم و کل روزم اذیت بودم احتمالا معده م بوده و اینم از عوارض قطع کردن داروهاست احتمالا... تا یه مدت باید تحمل کنم این درد رو، تا بلاخره رو براه بشم.. دیگه حوصله دکتر رفتن ندارم... 

 

البته ناگفته نمونه سر صبحی یه پیامک قشنگ از طرف بانکی اومد که من اصن اونجا حسابی ندارم چه برسه به وام... اصن وامی به اسم من ثبت نیست چون من اصن وام برنداشتم تا حالا... 

 

این تصویر اون پیام... اسم بانک رو بدستی من حذف نکردم:/ 

قبل این پیام، چندین پیامک برام جهت سر رسید قسط وام میومد.. خب من وامی ندارم توی این بانکم اصن حساب م ندارم.. بعده چند بار پیامک اومدن با سرشماره عددی، وقتی با این سرشماره با اسم بانک پیامک اومد رفتم بانک.. 

پیامکو نشون دادم و گفتم من اینجا نه حسابی دارم نه وامی برداشتم قضیه این پیامک چیه برام میاد.. کاربر پشت باجه سرش شلوغ بود یه نگاه انداخت و گفت این پیامک واسه قسط یارانه س، شما از یارانه ت وام برداشتی! واسه اونه.. 

اخه یارانه من به حساب پدرم میره اونم بانکی غیر از سپه.. بعدم در ادامه گفت این پیامک واسه همه میره نگران نباشین و تمام ..

خب وقتی نه حسابی دارم نه وامی طبیعیه پیگیر نشم دیگه... ولی این پیامک امروز صبح فکرمو مشغول کرد... به اینکه کسی از روی مدارکم وام برداشته یا شماره تماس رو اشتباه ثبت کردن... قضیه چیه..

به بابا نشون دادم و قرار شد فردا اگر تعطیل نکنن صبح بریم بانک ببینیم قضیه چیه این وام به اسم کیه برای چی برای من پیامک میاد... 

من فک میکنم شماره مو اشتباه ثبت کردن..

۱۳۲

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ

میخوام گوشیمو فرمت بزنم نمیدونم بعدش چه مدلی میشه:/

خلاصه که فعلا گوشیمو باید خالی کنم ..‌ 

خدا به دادم برسه:/

امروز پای لپ تاپ بودم کلا..

پدر دست و گردنم در اومد.. تا گوشیمو درست کنم برمیگردم.. 

خدا به دادم برسه.. همه ش سرم شلوغه این روزا:/ 

چراااا اخه:(

 

خدا رو شکر:)

___________

 

امروزنوشت: 

دیشب تا دیر وقت با گوشی درگیر بودم..

با اینکه فیل.ترشک.ن این سری خریده یودم و مشکلی از لحاظ اتصال نداشتم ولی ایمیلم روی اعصابم رفت بخاطر تایید دو مرحله ای:| 

 

یعنی بخاطر این تایید دو مرحله ای ایمیلم که فعال بود نمیتونستم روی گوشیم وارد حسابم بشم...

دیگه اخر روی لپ تاب رفتم غیرفعالش کردم تا بتونم وارد حسابم بشم..

دفعه بعد یادم باشع اول این رو غیرفعال کنم بعد بزنم ریست...

 

خلاصه با سردرد خوابیدم و فک میکردم مثل همیشه بخوابم و بیدار شم خوب میشم اما این سردرد اصن نگذاشت بخوابم و خواب خوبی نداشتم، صبح فشارمو گرفتم عادی بود دیگه مسکن خوردم.. یکم که بهتر شدم رفتم بیرون و فقط یکی از کارام انجام شد .. بازم با اینکه صبح خوبی رو شروع نکردم ولی روزمو همونطور که صبح به خودم گفتم خوب میسازم و روزی خوبی داشتم تا الان.. 

 

خیلی خلاصه بگم، جزواتو دانلود کردم و فعلا توی گوشی میخونم تا زمانی ‌که کتابا رو بتونم پیدا کنم یا بخرم یا پرینت بگیرم.. 

شاید از این به بعد کمتر حضور داشته باشم امیدوارم این نبودنم باعث نگرانی نشه. 

+ بانو جان، الانکه گوشیمو ریست کردم ایمیل تون رو حتما پاسخ میدم🌹 دوستتون دارم، مراقب خودتون باشین 💕

130

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۱۲ ب.ظ

دیروز خیلی سرم شلوغ بود...

یسری منابع رو پیدا کردم و فردا هم میخوام برم کتابخونه نزدیک خونه که قبلا عضو بودم و اونجا درس میخوندم.. 

اگر یسری کتابم اونجا داشته باشن ازشون امانت میگیرم و میخونم نداشتنم که پرینت میگیرم..

هنوز ثبت نام نکردم... امروز باید حتما ثبت نام کنم ... 

برای اولین بار دیروز رفتم یه مغازه ظرف فروشی که همکارم منو بهشون معرفی کرد یه وسیله امانت برداشتم یعنی حقیقتش برای خواهرم به اسم خودم برداشتم اما شاید برای خودمم وقتی قسط اخر رو دادم ظرف بردارم ... 

امروزم از صبحیه این وروجک خونه س و کلی باهاش وقت گذروندم و خیلی خندید ماشاالله.. 

الانم خوابه:)

 

خدایا شکرت برای همه زیبایی های دور و اطرافم

..

اینم بگم گلدون گل رز م هنوز رشد نکرده:(

 

هم کود دادم هم آب میدم .. هنوزم وقته برای رشدش ... اگر تا فروردین در نیاد دیگه ناامید میشم:)

۱۲۸

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۷ ب.ظ

امروز از سفر برگشتم و چقدر خسته شدم.. 

دکتر بهم گفت تا یک هفته داروهاتو یک روز در میون بخور و بعد قطع کن.. 

از پریشب شروع کردم.. ببخشید دیشب.. پریشب خورده بودم دیشب نخوردم.. باز امشب داروهامو خوردم.. 

دوباره استخدامی دبیری اومد و رشته منو میخواد.. از همه اصراره که شرکت کن.. اینبار انگاری نایی برای مخالفت باهاشون دیگه ندارم انگاری باید قبول کنم و شرکت کنم.. نمی دونم واقعا.. 

از هفته اینده به امید خدا قصد دارم یکاری رو شروع کنم.. شاید اگه ثبت نام کردم در کنار اینا بشینم درسم بخونم.. 

یجورایی حس منفعل دارم... 

میدونید چیه.. از این میترسم که چند سال دیگه بفهمم با خودم لج کردم که ازمونا رو شرکت نکردم.. 

چجوری میتونم بفهمم با خودم لج نکردم و دارم میرم دنبال خواسته خودم... ؟ 

......

امشب فهمیدم اسنپ م قسطی میشه پرداخت کرد:/ 

خدایا چه اتفاقی افتاده..‌ 

...... 

دلم میخواد کلی پول میداشت که میرفتم بازار فقط خرید میکردم:/ 

یعنی در این حد از لحاظ روحی نیاز به خرید و تغییر روحیه دارم.. 

..... 

چند روزه به یه خانم که کارش فروش سفالینه های دست ساز خودشه پیام دادم جوابمو نداده ناراحت شدم.. در جواب اونهمه پیام و سوال من اومده نوشته میشه فردا ارسال کنم!؟ 

باز کلی توضیح و غیره که من فردا مسافرم برام پست کنید هزینه پست رو بگید تا من همراه هزینه اینا واریز کنم فقط سین زده.. یعنی اینقده سخت بوده یه ویس بفرسته بگه الان سرم شلوغه بعد پاسخ میدم یا فقط بگه فلان مبلغ میشه اینم بزن .. 

الان امروز روز دومه صبر کردم اگر فردام پاسخمو نده ازش خرید نمیکنم.. 

اون چیزی که میخواستم بخرم به قصد هدیه دادن بود... 😔

واقعا ناراحت شدم.. 

طرز پاسخگویی واقعا خشک و بی روح بود.. الان که فکر میکنم انگاری بهم برم خورده.. اون باید دنبال مشتری بدوه نه مشتری دنبال اون.. 😔

ناراحتم حتی اگر حرفام قضاوت باشه.. من چندین ماهه این صفحه رو فقط بخاطر همین‌ که کادو میخ استم بخرم فالو داشتم حالا که دارم سفارش میدم انتظار چنین رفتاری رو نداشتم... 

.....

امشب دوستم اومد خونه.. دخترش وقتی میاد دیدن من از اینجا نمیره میخواد پیشم بمونه.. دیگه امشب بهم گفت بهش بگو هر جوزی شده که بیاد چون عادت میشه سرش.. بهش گفتم خاله جون امشب تو برو خونه تون چون فردا صبح هیچکدوممون خونه نیستیم تنها میمونی اینجا (که البته راست بود) من قول میدم یه روز از مامان اجازه تو بگیرم بیای پیشم بمونی.. 

نمیدونم دلیل اینکارش بخاطر چیه.. فقط خونه ما میمونه و به هیچ صراطی نمیتونه ببرتش خونه.. در حالی که خونه دوستاش شده با گریه ولی دنبال مادرش راه میفته میاد بیرون بدون اینکه بگه میمونم.. 

خونه ما بچه کوچیکم نیست.. هم بازی هم نداره ولی نمیدونم چی باعث میشه بخواد اینجا بمونه.. شاید پرجمعیت بودن خونه دلیلش باشه نمیدونم.. 

شایدم محبتی که من نسبت بهش دارم همیشه بغلش میگیرم میبوسمش.‌ خودشو پیشم لوس میکنه.. نمیدونم... 

......

از این به بعد یسری پست مینویسم که در واقع کپی حرفای شما دوستانم توی کامتتهاتونه.. بعضی حرفاتون رو دوست دارم.. میخوام به اسم خودتون برای خودم داشته باشمشون تا هر وقت خواستم بخونمشون در دسترسم باشن.. اجازه میدین؟ الیشاع؟ امیر؟ دوستای خوبم؟ 

۱۲۷

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۴۷ ق.ظ

راستش امروز من مسافرم و میرم توی مسیر.. فرصت نمیکنم کامنتها رو پاسخ بدم.. 

یه سفر یکی دو روزه س. برای همین اگر فرصت نکردم این چند روزه پاسخ بدم منو ببخشید🌸🙏🏽دلم میخواد با حواس جمع پاسخ کامنتهاتون رو بدم نه از روی عجله و سریع فقط یچیزی بنویسم.. 🤕

این پست رو هم به همین دلیل نوشتم.. تا در جریان قرار بگیرید.. 

......

خدایا شکرت برای امروزم🙏🏽🌱

۱۲۶

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۱ ب.ظ

صبح رفتیم بازار واسه بابا هدیه خریدیم.. یه پیراهن..

سایزش رو می دونستیم اما دفعه اولی بود که پیراهن مردانه میخریدم.. 

خود فروشنده کمکمون کرد مدلای مختلف نشون داد طبق اون چیزی که ما می گفتیم تا بلاخره یکی رو انتخاب کردیم و خدا رو شکر بابا خوشش اومد😁

خدایی کادو خریدن سخته.. الان توی این ماه تولد خواهرزاده مم هست تولد زن داداشمم هست تولد دوستمم هست .. خواهرزاده مو امسال کادو نمیدم چون به اون دو تای دیگه م کادو ندادم.. ولی دوستم و زن داداشمو چه کنم🤔

....... 

این یه اعترافه از یه خواهرشوهر.. 

فقط از احساسم مینویسم.. 

امروز زنگ زدم به داداشم که روز پدر رو بهش تبریک بگم خانمش جواب داد .. یه حس عجیب پیدا کردم توی دلم ناراحت شدم که چرا خانمش جواب داد.. در حالی که بنده خدا گفت الان تعویض روغنی هستیم رفته روغن ماشینو عوض کنه دستش بند هست نمیتونه حرف بزنه.. اخه تهران بودن میخواستن حرکت کنن بیان سمت ما.. 

 

فقط یه حس عجیب بود.. قطع که کردم با خودم فک کردم گفتم چرا حال خانمش رو درست و حسابی نپرسیدم.. حرفش منطقی بود وقتی داداش نبوده کار درستی انجام داده جواب داده اگر جواب نمیداد ممکن بود ناراحت بشم یا نگران بشم.. 

خلاصه عصری زنگ زدم به خانمش باهاش حرف بزنم.. در دسترس نبود.. 

چند دقیقه پیش خود داداش زنگ زد باهاش حرف زدم و تبریک گفتم ، با خانمشم حرف زدم و حال و احوال پرسیدم و گفتم بسلامت برسین مراقب خودتون باشین و تمام.. 

یجاهایی ناراحتی بی دلیله.. ولی گاهی یه حس عجیب باعث ناراحتی میشه.. ولی خدا رو شکر برای خودم حلش کردم.. دلیل پشت این ناراحتی نمیدونم چیه.. کاش میشد دلیلش رو پیدا کرد ولی همینکه خدا رو شکر جدی نبود و من بهش فکر کردم و حلش کردم باز خوبه.‌. 

۱۲۵

چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۴۰ ب.ظ

امروز برعکس همه ی روزها خیلی شلوغ بود و من... 

در حدی که توانم بود فقط دو تا ثبت نامی رو انجام دادم و تعدادی از امتحان کتبی ها رو لیست گرفتم باقی موند شنبه خودشون بنویسن.. 

مدیرمون بود.. دو نفری سرمون شلوغ بود.. 

امروز واقعا عجیب بود.. 

خدا قوت به خودم😁

صبح رفتم بُورَک خریدم خیلی خوب بود.. بابا و مامان دوست داشتن خوشحالم:) 

یعنی پول گذاشته بودم اموزشگاه همکارم برام بخره.. صبح زنگ زد رفتم اوردم.. 

 

 

برای روز پدر نتونستم هدیه ای بخرم ولی هفته اینده براش کادو میخرم 😄

 

روز پدر و روز مرد رو به همه دوستان و پدران عزیز تبریک میگم..🌹 

۱۲۴

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۲۴ ب.ظ

امشب خیلی خسته م.. از خستگی و فشار کاری این هفته شونه م درد میکنه که دلیلش دیسک هست..

بخاطر تعطیلی ۵ شنبه فشار کارم خیلی بیشتر شده.. 

سعی میکنم فردا به خودم فشار نیارم.. 

+ رفتم دفتر بیمه، میخواستم دیگه بیمه واریز نکنیم اون سه سالیم که واریز کردیمو پس بدن.. گفتن اخره ساله اردیبهشت بیاید الان بیمه رو نمیتونیم انصرافتون رو ثبت کنیم.. (بیمه کوثر) 

× چند روز قبل به لحاظ روحی خیلی داغون بودم.. یهویی گذشته با همه تلخی هاش توی ذهنم بالا اومد.. فک کردم با نوشتن اروم میشم اما حین نوشتن اشک ریختنم شروع شد و من تا لحظه ای که اروم میشدم گریه کردم.. گریه کردم برای خودم.. دلم برای خودم تنگ شده.. گریه کردم تا سبک بشم مثل اون روزی که توی دفتر تراپیست یهو زدم زیر گریه ... حال بدیه.. یه غم گنده که توی دلته یهو میترکه.. شبیه یه چرک بزرگ و دردالود که یهو سر باز میکنه...

+ برای مدتی تصمیم دارم از کتاب خوندن و شنیدن فاصله بگیرم.. خسته م حوصله ندارم.. مغزم کشش نداره.. 

× چند شب پیش به مامان گفتم دیگه دس از سر ما بردارین بزارین برای خودمون زندگی کنیم.. دیگه خسته شدم بس بخاطر شما درس خوندم بس بخاطر شما تلاش کردم بهترین باشم بس اون چیزی که شما خواستینو انجام دادم.. الان دلم میخواد برم دنبال اون چیزی که خودم دوست دارم.. (این حرفا رو بخاطر این زدم که مامان میگه بخونین و برین سر کار دولتی و من دلم نمیخواد برای کسی کار کنم میخوام کار خودمو داشته باشم.. هر دفعه ازمون استخدامی میاد بهمون میگم ثبت نام کنین برین ازمون بدین.. اوایل ثبت نام میکردم میخوندم ولی قبول نمیشدم، بعدش هی میگفتم باشه ثبت نام میکنم و دیگه ثبت نامم نمیکردم.. چون شرایط قبولی ها چی بود! به ترتیب اولویت اقا متاهل، اقا مجرد، خانم متاهل، خانم مجرد.. بین همه دوستام هر کی متاهل بود قبول شد ما مجردام رد میشدیم .. خودم نه ولی دو تا از دوستام چون خانم و مجرد بودن توی مرحله اخر در رقابت با اقایون رد شده بودن، یکی از همکارای خانمم توی رقابت با یه اقای متاهل رد شد با اینکه خودش متاهل بود) برای همین خسته شدم دیگه م انگیزه ای و توانی برای درس خوندن ندارم.. 

فقط میخوام زندگی کنم.. در ارامش ... با اینکه امنیت مالی ای ندارم.. 

بازم خدا رو شاکرم.. 

+ این روزا گوشیم اکثرا دست مامانمه میره توی اینستا میگرده سرگرم میشه.. برای همین من دیر میام وبلاگ.. کامنتها رو برای همین ممکنه دیر پاسخ بدم که از این بابت عذر میخوام 🌱🌹

× از این که دیدم دلیت اکانت زده ناراحت شدم، نمی دونم چه زمانی اینکارو کرده.. ولی حساب دلیت شده اش رو از کانالم حذف کردم.. از دست این دختر.. باز باید ببینم چی شده که دلیت زده.. چند روز دیگه هم تولدشه .. 🤔

۱۲۳

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

یه روز عجیب و شلوغ بود امروز.. 

ظهر مهمون داشتیم مامان، دایی رو دعوت کرده بود.. پیرمرد تنها اومده بود به حساب پسرش با گوشیش هر کاری میکرد پیامک رمز دوم نمیامد که پول بزنه.. بابا هم براش چند بار طی چند زمان مختلف امتحان کرد نشد.. بلند شد بره عابر گفتم دایی میخواین منم باهاتون بیام؟ 

گفت اگه تو بری که خودت بری دستت درد نکنه..

گفتم پس شما بشینین من اماده شم میرم.. 

دلیل اینکه بهش گفتم دایی باهاتون بیام این بود که دیدم ذره بین دستش گرفته و باهاش توی گوشیشو نگاه میکنه اخه سنش بالای ۷۰ هست.. گفتم در عابر باز چجوری میخواد پول جابجا کنه با این چشم و سن و سال.. 

خلاصه اینکه رفتم براشون کارشونو انجام دادم و اومدم و کارت رو تحویل دادم و بعده ناهار رفتم سر‌کار.. 

این روزا سرمون خیلی شلوغه .‌. دیشب اصن متوجه گذر زمان نشده بودم یهو همکارم گفت ساعت ۶ و نیمه نمیری خونه!؟ 

امشبم همینجور شد.. تا ۶ و نیم سرگرم بودم.. 

ولی امشب با دیشب فرق داشت دوستم دعوتم کرد.. بعده کار، رفتم خونه دوستم و از اونجا رفتیم یه پیتزافروشی و پیتزا سفارش دادیم و کلی با هم حرف زدیم.. 

حالم الان بهتره.. 

........ 

 

خدایا شکرت که جنگ نشد.‌

خدایا شکرت که امروز ماه رو توی روز روشن وسط اسمون دیدم..

خدایا شکرت که یه کاری دارم و سرگرمم هر چند حقوق خیلی کم و ناچیزی میگیرم.. 

خدایا شکرت که هوا بهاریه و خنکای بهار رو داره.. 

خدایا شکرت برای لحظه و زمانی که با دوستم گذروندم.. 

خدایا شکرت برای سلامتی ای که دارم.. 

خدایا شکرت برای همه چیز❤

۱۲۲

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۱۱ ب.ظ

صبح ها و شب ها حدود ۲ تا ۳ ساعت گوشیم دست مامانه.. 

اگر فیل انداز وصل شه میره توی حساب اینستاگرامش میگرده.. سرگرمه.. 

---

 

کتاب رازیست بین من و او از زینب احراری رو نگارشش رو دوست دارم خیلی سال قبل اینو خونده بودم الان مجددا دارم میخونمش.. بنظرم رابطه بین انسان و خدا رو قشنگ توصیف کرده .. 

.... 

خدایا شکرت برای اینکه امروز صبح از خواب بیدار شدم و اسمون بالای سرم رو دیدم..

خدایا شکرت که خیلی سریع به اخر هفته و اخر ماه رسیدیم و به روز تعطیلی و واریز حقوق رسیدیم🤭😁

خدایا شکرت برای اینکه امروزم جوونه های زیبای توی باغچه رو دیدم.. 

خدایا شکرت که امروز هوا عالی بود.. 

 

+ تصمیم گرفتم روزانه شکر گذاری کنم.. حس خوبی بهم میده😊🙏🏽🌱🌹

....... 

هفته بعد داداش میره تهران، دلم میخواست میتونستم همراهش برم.. اما هم سفر اون یک روزه س و زود برمیگرده هم من هفته بعد احتمالا اگر بتونم نوبت بگیرم میرم مرکز استان.. البته مرخصی هم شرطه.. 

در کل دلم یه سفر رفتن میخواد..