۱۲۳
یه روز عجیب و شلوغ بود امروز..
ظهر مهمون داشتیم مامان، دایی رو دعوت کرده بود.. پیرمرد تنها اومده بود به حساب پسرش با گوشیش هر کاری میکرد پیامک رمز دوم نمیامد که پول بزنه.. بابا هم براش چند بار طی چند زمان مختلف امتحان کرد نشد.. بلند شد بره عابر گفتم دایی میخواین منم باهاتون بیام؟
گفت اگه تو بری که خودت بری دستت درد نکنه..
گفتم پس شما بشینین من اماده شم میرم..
دلیل اینکه بهش گفتم دایی باهاتون بیام این بود که دیدم ذره بین دستش گرفته و باهاش توی گوشیشو نگاه میکنه اخه سنش بالای ۷۰ هست.. گفتم در عابر باز چجوری میخواد پول جابجا کنه با این چشم و سن و سال..
خلاصه اینکه رفتم براشون کارشونو انجام دادم و اومدم و کارت رو تحویل دادم و بعده ناهار رفتم سرکار..
این روزا سرمون خیلی شلوغه .. دیشب اصن متوجه گذر زمان نشده بودم یهو همکارم گفت ساعت ۶ و نیمه نمیری خونه!؟
امشبم همینجور شد.. تا ۶ و نیم سرگرم بودم..
ولی امشب با دیشب فرق داشت دوستم دعوتم کرد.. بعده کار، رفتم خونه دوستم و از اونجا رفتیم یه پیتزافروشی و پیتزا سفارش دادیم و کلی با هم حرف زدیم..
حالم الان بهتره..
........
خدایا شکرت که جنگ نشد.
خدایا شکرت که امروز ماه رو توی روز روشن وسط اسمون دیدم..
خدایا شکرت که یه کاری دارم و سرگرمم هر چند حقوق خیلی کم و ناچیزی میگیرم..
خدایا شکرت که هوا بهاریه و خنکای بهار رو داره..
خدایا شکرت برای لحظه و زمانی که با دوستم گذروندم..
خدایا شکرت برای سلامتی ای که دارم..
خدایا شکرت برای همه چیز❤
- ۰۲/۱۱/۰۱
سلام و درود
سفره تون همیشه پر برکت باشه بابت دعوت کردن مهمون ها🌷🌷🌷👏👏👏👏👏
هزار هزارررررررررر آفررررررین به شما که کار بانکی دایی تون رو انجام دادین
و چه حس خوبی داشت خوندن این کارتون، 👏👏👏👏
زندگی تون پر از آرامش و دلتون شاد 🌷 🌷