۱۴۹
شاید نوشتن این برنامه اینجا درست نباشه ولی مینویسم واسه خودم..
روزهای سخت و پر دغدغه م گذشته و اکثر روزهام شادم و از هم صحبتی با دوستام یا بیرون رفتن باهاشون حس خوبی میگیرم و انرژی مثبت میگیرم..
این روزا فیلم و سریال تماشا نمیکنم یا کتابی مطالعه نمیکنم..
مطالعاتم محدود به دروس امتحانی آزمون هست اینبار میخوام خودمو محک بزنم و ببینم نتیجه چی میشه.. تلاشمو میکنم اما سخت نمیگیرم.. میدونم اگر قبول بشم خیلی حس عاای ای خواهم داشت و اگر قبول نشم بخاطر اینکه تلاش کردم و از یسری چیزها الان و این چند ماه گذشت کردم ناراحت میشم.. ناراحت میشم چون تلاشم کم بوده و به اون چیزی که میخواستم نرسیدم.. ولی در حال حاضر خوشحالم چون هنوز وقت دارم که بخونم و تلاش کنم..
بلاخره یه دری توی سال جدید به روم باز میشه.. یعنی خودم ریسک میکنم..
من تا حالا وام بر نداشتم یا تا حالا چیزی قسطی نخریده بودم همیشه نقد بوده خریدام و اگر پولم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیده اصن سراغش نمیرفتم. ولی امسال قسطی خرید کردنو تجربه کردم و خوب بود.. شاید بازم امتحانش کنم..
واسه خودم خرید نکردم بفکرم واسه خونه مامانم وسیله بردارم و یسری وسایلها رو لازمه تغییر بدم.. منکه فعلا باهاشون زندگی میکنم حالا حالاهام ظاهرا کنارشونم😊 پس اون چیزایی که لازمه رو میخوام با سلیقه خودم جدید بگیرم.. فعلا دارم به انجام اینکار فکر میکنم ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. وقتی عملی شد ادامه اش میدم..
سال بعد شاید یه کار بزرگتر و ریسکی تر انجام بدم.. فعلا تا ۲۸ اردیبهشت زمانم پره.. حتی بعده ماه رمضان عروسی دختر عمه م مشهده نمیرم.. اون ده روزی که رفته بودم مشهد خیلی بد برخورد کرد انگار ما وجود خارجی نداریم.. دلیلی نمیبینم با ادمی که نمیخواد ارتباطی داشته باشه باهامون ارتباط داشته باشم.. اون زمانو به بهانه امتحان درس میخونم بعدشم قصدم اینه مرخصیمو واسه سفر دیگه ای که لغو کردن پارسال بزارم و خودم و ابجیم تنهایی بریم.. حالا تا اون زمان ببینیم چه اتفاقایی در پیش باشه..
من اون زمانی که مشهد بودم از برخوردش خیلی ناراحت شدم.. فک میکردم بخاطر شرایط روحی بدم هست اما به مرور فهمیدم اشتباه نمیکنم خودش تمایلی به ارتباط گرفتن نداره... راستش من وقتی سفر میرم اصن دوست ندارم خونه فک و فامیل بریم ولی وقتی مجبور باشیم باید بریم دیگه تحمل کنیم.. شرایط مالی واقعا ادم رو محدود میکنه.. منم با خرج بابا رفتم اون سفر رو... حقیقتش من اصن پس اندازی ندارم.. از حقوقم چیزی نمیمونه که پس انداز کنم ... قطره ای در دریاست.. چون باهام قرارداد نبستن.. حقوقم اصن حقوق قانون کار نیست.. واقعیتش فقط پول تو جیبیمه..
سالهای قبل حقوق خوبی داشتم ولی همه رو به پدرم کمک کردم.. بابا در حد توانش بهم کمک میکنه و برام جبران میکنه.. ولی الان ارزش پول اون زمان نیست.. اون زمان با ۴۵ میلیون من حداقل دو تا ماشین میتونستم بخرم، یه تیبا و یه پراید ولی الان هر کدوم ببینین چقده.. زمین تا اسمون فرقه..
سال اینده رو باید بسازم برای خودم و از این کار بیام بیرون.
یه کار ثابت برای خودم با حقوق و شرایط مشخص و ثابت باید راه بندازم.. بعده ازمون میخوام برم دنبال کتاب خوندن و دنبال کردن ایده هایی که الان توی ذهنم بوده و هست و بخاطر ازمون زمان عملی کردنشون رو به تعویق انداختم..
امیدوارم یه روز که برمیگردم به این پست، به این چیزا رسیده باشم..
من دارم از منطقه امنم کم کم خارج میشم و تجربه های جدید رو بدست میارم.. حس خوبیه.
گاهی فک میکنم ازدواج کردنم شبیه خروج از منطقه امن میمونه... برای همه اینطوره...
فک میکنم الان شرایط متفاوته و توان اینو دارم که از این منطقه امن بیام بیرون و شاید اگر موقعیتی پیش بیاد بخوام وارد این کارزار زندگی بشم و بجنگم:) (کلی نوشتم و منظورم بحث ازدواج نیست) و بخوام از این منطقه امن بیام بیرون و توی این مسیر قدم بزارم و سعی کنم از مسیر لذت ببرم..
.....
خیلی حرف زدم.. انگاری سفره دلمو باز کردمو اجازه دادم هر کسی یه چیزی ازش برداره و با خودش ببره🤔 و هر وقتی که خواست اونو یه خنجر کنه و به من اسیب برسونه..
مثلا اگر ازمون قبول نشم بشنوم بهم میگن فقط حرف میزنه.. واسم مهم نیست.. شکست جزئی از زندگیه و تا شکست نخوریم نمیتونیم پیشرفت کنیم..
با هیچکی در این موارد حرف نزدم جز امشب و شما دوستان خاموش و روشن اینجا و ازتون میخوام برام دعا کنین.. در هر مسیری قدم میگذارم مثل گذشته موفق و شاد و پیروز و ثابت قدم باشم😊
منم بتونم برای خودم و زندگی خودم راهی رو که میخوام قدم بزارم به پایان برسونم و نقطه سر خطش به معنای موفقیت باشه😊
توکل به خدا... که جز خدا و پدر و مادرم کسیو توی این راه ندارم که پشت و پناهم باشن.. خدایا برام پدر و مادرمو سالم نگه دار.. بزار عمر بیشتری رو کنار هم بگذرونیم..
فک کردن به اینکه اگر روزی نباشن چیکار میکنم منو غمگین و گلوم رو پر بغض میکنه.. فک میکنم اگر نباشن مثل زمانی که مامان بزرگ فوت شد و من افسردگی گرفتم بشم.. نمیدونم اونوقتم میتونم بازم بدون دارو به خودم برگردم یا نه...
هر لحظه زندگیمو سعی میکنم نفس بکشم و باهاشون وقت بگذرونم و زندگی کنم و لذت ببرم... گاهی سر کار میزارمشون و باهاشون شوخی میکنم.. با مامان بیشتر ولی بابا رو بیشتر باهاش حرف میزنم و حرفاشو گوش میدم..
امیدوارم هیچ ادم مسنی به این نتیجه نرسه که چون پیر شده دوست داشتنی نیست.. خوب میشه که وقت بیشتری رو براشون بزاریم و باهاشون حرف بزنیم و بگیم و بخندیم.. فک میکنم ادمای مسن نیاز به توجه بیشتری دارن.. حواسمون به عزیزانمون باشه...
خدا برامون حفظتون کنه❣🙏 الهی آمین🙏❤
با نوشتن اروم شدم انگاری.. استرس داشتم..
استرسی پنهان که یکی از عوامل اسیب زا به خودم هست ...
- ۴ نظر
- ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۲