بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238

۴۸ مطلب با موضوع «دلخوشی هام» ثبت شده است

۱۸۶

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ق.ظ

سلام

میخواستم مدتی توی تنهاییم باشم و اینجا نیام و ننویسم ولی فک کردم بهتره بنویسم.. فعلا استرس و اضطراب دارم که احتمالا بخاطر آزمون هست.. 

خب بگذریم.. 

امشب مدیرمون منو که رسوند بهم گفت خانم ع که شیفت صبح کار میکنه میخواست بره پشیمون شده گفته نمیرم چون هیچ جا مثل اینجا هوامو ندارن.. میگفت بهش گفتم بنده خدا منکه نگفتم بری خودت اگر بخوای بری که نمیتونم جلوتو بگیرم.. این حرفو زدو در ادامه گفت تو که نمیخوای بری! اگر یه روزم بخوای بری اصن نمی گذارم که بری.. 

ایا این تهدید محسوب میشه 🤔

اگر یکی بخواد بره کسی نمیتونه جلوش رو بگیره.. زندگی بالا پایینی داره و اتفاقات ناخواسته زیادی ممکنه بیفته... 

...... 

امروز دندونم شکست:/ اونم با خوردن پفک:| 

اگر بتونم فردا وقت دکتر بگیرم برم بیمارستان یه نگاه بندازه ببینم قابل عصب کشی و پر کردن هست یا باید بکشه.. چجوریه.. 

...... 

مدتی قبل، تصمیم گرفته بودم که وسیله قسطی برام بردارم اما این کارو انجام ندادم.. وسیله ای که برای خواهرم برداشتم رو هم خیلی سریعتر از زمانش تسویه کردم و به ابجیم نگفتم و هزینه رو ‌که خواهرم به حسابم که میزنه مال خودمه.. 

دوست داشتم برای خودم وسیله بردارم تا یکمی از وسایلی که دوست داشتم توی خونه خودم (منظورم ازدواج کردن نیست، در کل همیشه دوست داشتم بقدری مستقل بشم که توی خونه خودم زندگی کنم) باشه رو اماده کرده باشم اما با شرایط این روزا.. به این نتیجه رسیدم قرار نیست به این حد از استقلال برسم، حداقل به این زودیها.. پس بهتره از این خواب، بیدارشم و پولمو جای دیگه ای سرمایه گذاری کنم یا واسه خودم خرج کنم یا بفکر یه کار مفیدتر باشم.. پس دیگه وسیله ای هم نمیخرم... 

 

یکم فقط خواستم برای اون چیزایی که قراره الان، از دست بدم سوگواری کنم... ولی قطعا یه روزی بدستشون میارم. 

+ اون چیزی که منو ناراحت میکنه اینه که به اون چیزایی که دوست داشتم تا این سن بهشون برسم نرسیدم.. شرایط خیلی تغییر کرده..‌ حس میکنم ناتوانم برای رسیدن بهشون.. یعنی اون حسی که درونم هست یه همچین شکلی داره.. از خودم در مقایسه با خودم، احساس شکست میکنم.. ولی من هنوز دارم تلاش میکنم و شاید این نقطه امیدواری و خوشحالی و انگیزه م هست.. همینکه هنوز میتونم تلاش کنم و وقت دارم.. 

++ نمیدونم تا چه زمانی زنده م یا عمر میکنم اما تا هر لحظه ای که نفس می کشم سعی میکنم درست و خوب و عزتمند زندگی کنم. 

+++به لحاظ مالی مستقل نیستم هنوز... گاهی از بابام پول میگیرم.. با این حال سعی میکنم پولی ازشون نگیرم مگر واقعا ضروری و لازم باشه..

۱۶۳

چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۹ ق.ظ

تو سال جدید براتون آرزو میکنم
که الهی همیشه به موقع برسید به عشق،
به پول، به زندگی ، به یار،
به خوشبختی، به موقعیت ،
به ترفیع، به همه چیز حتی به رویا،
به خیال‌هایی که روز و شب باهاش زنده هستین و ادامه میدین،
به آرزوهایی که بهشون قول رسیدن دادین.
به موقع رسیدن ، به موقع لذت بردن،
به موقع کنارش بودن ، به موقع دیدن ،
به موقع در آغوش کشیدن، به موقع خندیدن، به موقع ذوق چیزی یا کسی رو داشتن،
حتی به موقع شنیدن ،
چیزیه که نصیب هرکسی نمیشه،
براتون ارزو میکنم نصیب همه تون ، به موقع بودن به موقع رسیدن به موقع لذت بردن بشه🌸🌱

فرگل مشتاقی

۱۴۹

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ

شاید نوشتن این برنامه اینجا درست نباشه ولی مینویسم واسه خودم.. 

روزهای سخت و پر دغدغه م گذشته و اکثر روزهام شادم و از هم صحبتی با دوستام یا بیرون رفتن باهاشون حس خوبی میگیرم و انرژی مثبت میگیرم.. 

این روزا فیلم و سریال تماشا نمیکنم یا کتابی مطالعه نمیکنم.. 

مطالعاتم محدود به دروس امتحانی آزمون هست اینبار میخوام خودمو محک بزنم و ببینم نتیجه چی میشه.. تلاشمو میکنم اما سخت نمیگیرم.. میدونم اگر قبول بشم خیلی حس عاای ای خواهم داشت و اگر قبول نشم بخاطر اینکه تلاش کردم و از یسری چیزها الان و این چند ماه گذشت کردم ناراحت میشم.. ناراحت میشم چون تلاشم کم بوده و به اون چیزی که میخواستم نرسیدم.. ولی در حال حاضر خوشحالم چون هنوز وقت دارم که بخونم و تلاش کنم.. 

بلاخره یه دری توی سال جدید به روم باز میشه.. یعنی خودم ریسک میکنم.. 

من تا حالا وام بر نداشتم یا تا حالا چیزی قسطی نخریده بودم همیشه نقد بوده خریدام و اگر پولم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیده اصن سراغش نمیرفتم.‌ ولی امسال قسطی خرید کردنو تجربه کردم و خوب بود.. شاید بازم امتحانش کنم.. 

واسه خودم خرید نکردم بفکرم واسه خونه مامانم وسیله بردارم و یسری وسایلها رو لازمه تغییر بدم.. منکه فعلا باهاشون زندگی میکنم حالا حالاهام ظاهرا کنارشونم😊 پس اون چیزایی که لازمه رو میخوام با سلیقه خودم جدید بگیرم.. فعلا دارم به انجام اینکار فکر میکنم ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. وقتی عملی شد ادامه اش میدم‌.. 

سال بعد شاید یه کار بزرگتر و ریسکی تر انجام بدم.. فعلا تا ۲۸ اردیبهشت زمانم پره.. حتی بعده ماه رمضان عروسی دختر عمه م مشهده نمیرم.. اون ده روزی که رفته بودم مشهد خیلی بد برخورد کرد انگار ما وجود خارجی نداریم.. دلیلی نمیبینم با ادمی که نمیخواد ارتباطی داشته باشه باهامون ارتباط داشته باشم.. اون زمانو به بهانه امتحان درس میخونم بعدشم قصدم اینه مرخصیمو واسه سفر دیگه ای که لغو کردن پارسال بزارم و خودم و ابجیم تنهایی بریم.. حالا تا اون زمان ببینیم چه اتفاقایی در پیش باشه.. 

من اون زمانی که مشهد بودم از برخوردش خیلی ناراحت شدم.. فک میکردم بخاطر شرایط روحی بدم هست اما به مرور فهمیدم اشتباه نمیکنم خودش تمایلی به ارتباط گرفتن نداره... راستش من وقتی سفر میرم اصن دوست ندارم خونه فک و فامیل بریم ولی وقتی مجبور باشیم باید بریم دیگه تحمل کنیم.. شرایط مالی واقعا ادم رو محدود میکنه.. منم با خرج بابا رفتم اون سفر رو... حقیقتش من اصن پس اندازی ندارم.. از حقوقم چیزی نمیمونه که پس انداز کنم ... قطره ای در دریاست.. چون باهام قرارداد نبستن.. حقوقم اصن حقوق قانون کار نیست.. واقعیتش فقط پول تو جیبیمه.. 

سالهای قبل حقوق خوبی داشتم ولی همه رو به پدرم کمک کردم‌.. بابا در حد توانش بهم کمک میکنه و برام جبران میکنه.. ولی الان ارزش پول اون زمان نیست.. اون زمان با ۴۵ میلیون من حداقل دو تا ماشین میتونستم بخرم، یه تیبا و یه پراید ولی الان هر کدوم ببینین چقده.. زمین تا اسمون فرقه.. ‌

سال اینده رو باید بسازم برای خودم و از این کار بیام بیرون. 

یه کار ثابت برای خودم با حقوق و شرایط مشخص و ثابت باید راه بندازم.. بعده ازمون میخوام برم دنبال کتاب خوندن و دنبال کردن ایده هایی که الان توی ذهنم بوده و هست و بخاطر ازمون زمان عملی کردنشون رو به تعویق انداختم.. 

 

امیدوارم یه روز که برمیگردم به این پست، به این چیزا رسیده باشم.. 

من دارم از منطقه امنم کم کم خارج میشم و تجربه های جدید رو بدست میارم.. حس خوبیه.‌ 

گاهی فک میکنم ازدواج کردنم شبیه خروج از منطقه امن میمونه... برای همه اینطوره...

فک میکنم الان شرایط متفاوته و توان اینو دارم که از این منطقه امن بیام بیرون و شاید اگر موقعیتی پیش بیاد بخوام وارد این کارزار زندگی بشم و بجنگم:) (کلی نوشتم و منظورم بحث ازدواج نیست) و بخوام از این منطقه امن بیام بیرون و توی این مسیر قدم بزارم و سعی کنم از مسیر لذت ببرم.. 

.....

خیلی حرف زدم.. انگاری سفره دلمو باز کردمو اجازه دادم هر کسی یه چیزی ازش برداره و با خودش ببره🤔 و هر وقتی که خواست اونو یه خنجر کنه و به من اسیب برسونه.. 

مثلا اگر ازمون قبول نشم بشنوم بهم میگن فقط حرف میزنه.. واسم مهم نیست.. شکست جزئی از زندگیه و تا شکست نخوریم نمیتونیم پیشرفت کنیم.. 

با هیچکی در این موارد حرف نزدم جز امشب و شما دوستان خاموش و روشن اینجا و ازتون میخوام برام دعا کنین.. در هر مسیری قدم میگذارم مثل گذشته موفق و شاد و پیروز و ثابت قدم باشم😊

منم بتونم برای خودم و زندگی خودم راهی رو که میخوام قدم بزارم به پایان برسونم و نقطه سر خطش به معنای موفقیت باشه😊

توکل به خدا... که جز خدا و پدر و مادرم کسیو توی این راه ندارم که پشت و پناهم باشن.. خدایا برام پدر و مادرمو سالم نگه دار.. بزار عمر بیشتری رو کنار هم بگذرونیم.. 

فک کردن به اینکه اگر روزی نباشن چیکار میکنم منو غمگین و گلوم رو پر بغض میکنه.. فک میکنم اگر نباشن مثل زمانی که مامان بزرگ فوت شد و من افسردگی گرفتم بشم.. نمیدونم اونوقتم میتونم بازم بدون دارو به خودم برگردم یا نه... 

هر لحظه‌ زندگیمو سعی میکنم نفس بکشم و باهاشون وقت بگذرونم و زندگی کنم و لذت ببرم... گاهی سر کار میزارمشون و باهاشون شوخی میکنم.. با مامان بیشتر ولی بابا رو بیشتر باهاش حرف میزنم و حرفاشو گوش میدم.. 

امیدوارم هیچ ادم مسنی به این نتیجه نرسه که چون پیر شده دوست داشتنی نیست.. خوب میشه که وقت بیشتری رو براشون بزاریم و باهاشون حرف بزنیم و بگیم و بخندیم.. فک میکنم ادمای مسن نیاز به توجه بیشتری دارن.. حواسمون به عزیزانمون باشه... 

خدا برامون حفظتون کنه❣🙏 الهی آمین🙏❤

با نوشتن اروم شدم انگاری.. استرس داشتم..

استرسی پنهان که یکی از عوامل اسیب زا به خودم هست ... 

147

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ

سلام 

خیلی وقته این عکسا و آهنگ ها رو دوست داشتم اینجا اشتراک بگذارم.. آهنگ ها رو آپلود نکردم چون فضای اختصاصی بیان اذیتم میکنه.. لینک مستقیم سایتها رو میگذارم.. 

 

 

1. اهنگ من هوای ابریم جانا تو باران منی

2. آهنگ موهات 

3. آهنگ بیلیونر

...................................................................................

عکس اول از بورک هست... قبلا داخل یکی از کامنتها در موردش با الیشاع صحبت کرده بودم این سری که خریده بودیم عکس گرفتم تا مجددا داخل وبلاگ بزارم تا ببینید چه جوریه... 

 

 

عکس دوم هم از دوناتاییه که خودم درست کردم:)

 

 

پ.ن: میدونین چیه ... باور اینکه برگشتم به شرایط قبلی و طبیعی خودم یکم برام سخته ... همینطور برای بقیه اطرافیانم ... هنوزم من رعایت میکنم.. بار سنگین برنمیدارم یا یسری کارهای دیگه رو انحام نمیدم... این دونات ها رو هم که درست کردم روز بعدش بند به بند انگشتای دستم گوشت پاره کرده بود و درد میکرد اما نه از اون مدل دردی که بگم مشکل دستم برگشته.. نه... از اون مدل دردی که وقتی برای بار اول میری باشگاه ورزش میکنی بدنت گوشت پاره میکنه... یه همچین دردی... لذت بخش و امیدوارنه بود... 

هر سری که میتونم یه کاریو انجام بدم که ف کمیکردم دیگه نمیتونم انجام بدم بهم حس خوب و امیدواری بیشتری برای ادامه دادن میده... 

تقریبا زندگیم به حالت عادی برگشته و من واقعا خوشحالم. 

 

۱۴۶

جمعه, ۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ب.ظ

سلام

این نوشته ممکنه طی فاصله زمانی تا شب کامل بشه.. چون کل کارای خونه فعلا دست منه و یکم زیادی سرم شلوغه... 

+تازه یادم افتاد جمعه س و من لباسامو نشستم:/ 

این حرفم یعنی خودمو توی این چند روزه فراموش کردم... 

........

از چند روز قبل و اتفاقاتش مینویسم..

........

مامان اینا دیروز، منکه سر کار بودم رفتن مرغ خریدن، اورده توی سینی گذاشته که بره بعد ریز کنه.. (مرغ گرم بوده، یعنی مرغ زنده گرفتن و کشتن و پر کردن و اوردن خونه) مشغول حرف زدن با گوشی شده نگو در اتاق بالا که به توی حیاط دادشم اینا راه داره باز بوده از اونجا گربه اومده یکی از مرغا رو برده😁 خلاصه که یه مرغ گم شده بود تا زمانی که من اومدم خونه رفتم روی پشت بوم سرویسا رو نگاه کردم اونجا بود.. مامان گفت میدمش به یکی دیگه.. فقط گردن مرغه رو به دندون گرفته بوده بقیه ش سالم بود.. 

........ 

کل نوشته هامو پاک کردم..خلاصه مینویسم..

ابجیم یه عمل کوچیک داشت که باید میرفتم زاهدان پیشش که بتونه انجام بده.. رفتم و روز بعد با هم برگشتیم.. 

من یه روز رو رفتم زاهدان و روز بعد با هم و دوتایی برگشتیم خونه و از اون روزه حواسم بهش هست و حتی شبم توی اتاق ابجیم میخوابم که اگر کاری داشت یا تب ی چیزی حواسم باشه بهش.. اخه غیر این قضیه، سرما هم خورده و داغونه اصن.. 

با این وضعیت، که شب توی اتاقش میخوابم و ازش مراقبت میکنم.. فک میکنم سرما خوردن منم دور از انتظار نباشه.. فعلا بدنم با سوزش بینی داره مقابله میکنه تا بعد ببینم من پیروز میشم یا این ویروس😁

کارهای خونه رو هم به مامان گفتم بزار من این چند روز تعطیلی غذا درست میکنم و حواسم به کارا هست استراحت کن تا توام زود خوب بشی.. با اینحال بازم یه کارایی میکنه.. 

خلاصه سرم خیلی شلوغه در کنار اینا سر کارم میرم و میام و کی کم بیاره بدنم بگههه اقااا بشین دیگه خسته م کردی کم اوردم رو خدا میدونه🤭

 

فقط همینا.. میام میخونمتون ولی فرصت نوشتن یا درست فکر کردن ندارم‌. چون شب اکثرا نوشت هاتون رو مطالعه میکنم ذهنم خسته س و باز نیست چیزی نمینویسم.. یا در طول روزم اکثرا حین انجام کارام میام نوشته هاتون و پاسخ کامنتهامو میخونم .. میخوام وقتی پاسخی میدم با ذهنیت باز باشه و در ارامش باشم.. برای همین زیاد سخت نمیگیرم و میدونم درک میکنید.. اینکه اینجا هم  نوشتم از این سر شلوغی و اینا فقط واسه ثبت کردنش هست وگرنه دلم نمی خواد این روزا زیاد چیزی بنویسم.. 

 

اگر پری قدیم بود میگفت دوستتون دارم مراقب خودتون باشین.. پری جدیدم دلش میخواد همین حرفو بزنه ولی جلوی خودش رو میگیره چون نوشتن این جمله درست نیست... شاید معنای اشتباهی رو به افرادی که اینجا رو میخونن برسونه.. (منظورم غریبه هاست) ولی اینو میگم مراقب خودتون باشین خیلی🌸💞

وجود دوستای خوبی مثل شماها باعث دلگرمیه و بابت بودنتون خدا رو همیشه شکر میکنم.. خیلی حرفایی که شاید به ادمای اطرافم نگم رو اینجا مینویسمو با دوستایی که اینجا دارم حرف میزنم و از اون ناراحتی و غم یا هر چیزی که در درونم رخ میده و گاها شما نمی دونید چون من ازش حرفی نمیزنم فقط با حرف زدن در مورد موضوعی غیر از ناراحتیم یا مشکلم روحیه میگیرم و روبراه میشم و قدرت ادامه دادن پیدا میکنم..

 

ممنونم که هستین🙏🌸

 

 

 

پ.ن: الانم باید برم تیکه های مرغ رو ابپز کنم و بعد اماده ش کنم تا باهاش ماکارانی درست کنم😁 ببینم چه میکنم من.. 

حتما خوشمزه میشه☺😎 نشدم باید بگن خوشمزه شده 😂 زوریه😁🤣

اینجا همه چی زوریه😁

۱۴۵

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۲۴ ب.ظ

واووو نمیدونین چه روز عالی ای داشتم امروز 😍🧚‍♀️

 

صبح رفتم بیرون و برگشتم هوا گرم بود ها.. یهو بارون زد و تگرگ😍😁

رفتم توی حیاط تا یکم از صدای بارون رو مثل همیشه ضبط کنم واسه خودم.. یهو یه رعد و برقی زد که ترسیدم دویدیم توی خونه ابجیم ترسید.. اخه درو که باز کردم اونم با صدای رعد و برق ترسید خیلی صداش بلند و ترسناک بود.. 

من از بچگی صدای رعد و برق میشد میترسیدم از طرفی اینجا بارون کم میاد هر وقتم بارون اومده خوشبختانه من توی خونه بودم... 

گاهی فک میکنم این فقط منم که ار رعد و برق میترسم.. ولی احتمالا افراد دیگه ایم هستن که از این صدا میترسن😁

خلاصه بگم براتون از بهار وارد زمستون شدیم😁 یعنی هوا گرم و بهاری بود ها یهو بعده یه بارون سرد شد .. دم غروبم بارون اومد .. کیف کردم😁 لذت بردم از بارونی که از دیشب در واقع شروع شد و خدا رو شکر تا امشب ادامه داشت.. البته ۵ دیقه ای میومد قطع میشد یا نهایت ده دیقه اما توی زمان مختلف می بارید.. 

خدا رو شکر ❤

رفتم سر کارم و برگشتم .. موقع برگشت پیاده اومدم از جلو شیرینی فروشی رد شدم یهو هوس دونات کردم.. شیرینی نههه هااا، دونات😐

گفتم از اون هوساییه که زود از بین میره در اثر گشنگیه و اینا.. هیچی اومدم خونه چون گرسنه م بود یکم چیز میز خوردم چایی م خوردم.. دیدم نه واقعا هوس کردم از اون هوسایی که باید حتما همین الان دونات درست کنم... مزه دوناتای بیرونو دوست ندارم این یکی که خودمون درست میکنیم خوشمزه تره.. 

از ابجیم پرسیدم اگه بخوام درست کنم بنظرت الان میشه درست کرد؟ 

گفت نه.. حداقل دو سه ساعت خمیر نیاز به استراحت داره.. 

هیچی دیگه پنچر نشدم یه سرچ توی مستر گوگل زدم رسیدم به دستور پخت دونات بدون خمیرمایه.. فوری و فوتی😄

همه موادش بود درست کردم و جاتون خالی نوش جان شد.. 

ولی از خستگی افتادم .. نمیتونم تکون بخورم.. خیلییی خسته شدم😄

ولی ارزششو داشت خوشمزه بود😋

جاتون سبز🌸🌼

۱۳۴

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۴۰ ب.ظ

توی سریال ۲۵،۲۱ ازش پرسید:

قبل از اینکه دنیا تموم بشه دوست داری چکار کنی؟ 

.

.

.

‌.

+ شما بگین، قبل از اینکه دنیا تموم شه دوست دارین چکار کنین؟ 

++ من میگم: زندگیمو بسازم، سفر برم، دوستامو فارغ از بحث جنسیت بتونم ببینم، انسانیت رو ببینم... 

۱۲۸

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۷ ب.ظ

امروز از سفر برگشتم و چقدر خسته شدم.. 

دکتر بهم گفت تا یک هفته داروهاتو یک روز در میون بخور و بعد قطع کن.. 

از پریشب شروع کردم.. ببخشید دیشب.. پریشب خورده بودم دیشب نخوردم.. باز امشب داروهامو خوردم.. 

دوباره استخدامی دبیری اومد و رشته منو میخواد.. از همه اصراره که شرکت کن.. اینبار انگاری نایی برای مخالفت باهاشون دیگه ندارم انگاری باید قبول کنم و شرکت کنم.. نمی دونم واقعا.. 

از هفته اینده به امید خدا قصد دارم یکاری رو شروع کنم.. شاید اگه ثبت نام کردم در کنار اینا بشینم درسم بخونم.. 

یجورایی حس منفعل دارم... 

میدونید چیه.. از این میترسم که چند سال دیگه بفهمم با خودم لج کردم که ازمونا رو شرکت نکردم.. 

چجوری میتونم بفهمم با خودم لج نکردم و دارم میرم دنبال خواسته خودم... ؟ 

......

امشب فهمیدم اسنپ م قسطی میشه پرداخت کرد:/ 

خدایا چه اتفاقی افتاده..‌ 

...... 

دلم میخواد کلی پول میداشت که میرفتم بازار فقط خرید میکردم:/ 

یعنی در این حد از لحاظ روحی نیاز به خرید و تغییر روحیه دارم.. 

..... 

چند روزه به یه خانم که کارش فروش سفالینه های دست ساز خودشه پیام دادم جوابمو نداده ناراحت شدم.. در جواب اونهمه پیام و سوال من اومده نوشته میشه فردا ارسال کنم!؟ 

باز کلی توضیح و غیره که من فردا مسافرم برام پست کنید هزینه پست رو بگید تا من همراه هزینه اینا واریز کنم فقط سین زده.. یعنی اینقده سخت بوده یه ویس بفرسته بگه الان سرم شلوغه بعد پاسخ میدم یا فقط بگه فلان مبلغ میشه اینم بزن .. 

الان امروز روز دومه صبر کردم اگر فردام پاسخمو نده ازش خرید نمیکنم.. 

اون چیزی که میخواستم بخرم به قصد هدیه دادن بود... 😔

واقعا ناراحت شدم.. 

طرز پاسخگویی واقعا خشک و بی روح بود.. الان که فکر میکنم انگاری بهم برم خورده.. اون باید دنبال مشتری بدوه نه مشتری دنبال اون.. 😔

ناراحتم حتی اگر حرفام قضاوت باشه.. من چندین ماهه این صفحه رو فقط بخاطر همین‌ که کادو میخ استم بخرم فالو داشتم حالا که دارم سفارش میدم انتظار چنین رفتاری رو نداشتم... 

.....

امشب دوستم اومد خونه.. دخترش وقتی میاد دیدن من از اینجا نمیره میخواد پیشم بمونه.. دیگه امشب بهم گفت بهش بگو هر جوزی شده که بیاد چون عادت میشه سرش.. بهش گفتم خاله جون امشب تو برو خونه تون چون فردا صبح هیچکدوممون خونه نیستیم تنها میمونی اینجا (که البته راست بود) من قول میدم یه روز از مامان اجازه تو بگیرم بیای پیشم بمونی.. 

نمیدونم دلیل اینکارش بخاطر چیه.. فقط خونه ما میمونه و به هیچ صراطی نمیتونه ببرتش خونه.. در حالی که خونه دوستاش شده با گریه ولی دنبال مادرش راه میفته میاد بیرون بدون اینکه بگه میمونم.. 

خونه ما بچه کوچیکم نیست.. هم بازی هم نداره ولی نمیدونم چی باعث میشه بخواد اینجا بمونه.. شاید پرجمعیت بودن خونه دلیلش باشه نمیدونم.. 

شایدم محبتی که من نسبت بهش دارم همیشه بغلش میگیرم میبوسمش.‌ خودشو پیشم لوس میکنه.. نمیدونم... 

......

از این به بعد یسری پست مینویسم که در واقع کپی حرفای شما دوستانم توی کامتتهاتونه.. بعضی حرفاتون رو دوست دارم.. میخوام به اسم خودتون برای خودم داشته باشمشون تا هر وقت خواستم بخونمشون در دسترسم باشن.. اجازه میدین؟ الیشاع؟ امیر؟ دوستای خوبم؟ 

۱۲۷

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۴۷ ق.ظ

راستش امروز من مسافرم و میرم توی مسیر.. فرصت نمیکنم کامنتها رو پاسخ بدم.. 

یه سفر یکی دو روزه س. برای همین اگر فرصت نکردم این چند روزه پاسخ بدم منو ببخشید🌸🙏🏽دلم میخواد با حواس جمع پاسخ کامنتهاتون رو بدم نه از روی عجله و سریع فقط یچیزی بنویسم.. 🤕

این پست رو هم به همین دلیل نوشتم.. تا در جریان قرار بگیرید.. 

......

خدایا شکرت برای امروزم🙏🏽🌱

۱۱۶

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

این روزا واقعا عجیب سرم شلوغ بود یا سرگرم انجام کارا بودم یا سرکارم بودم یا توی جمع و همراه خانواده دور هم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم.. 

برسیم به امروز و از دیروز فعلا نگم باشه در انتها بگم.. 

امروز صبح رفتم اداره پست و ۶ بسته شیرخشکی که برای خواهرزاده م خریده بودیم رو براشون فرستادم چون این مدل شیرخشک شهرشون پیدا نمیشد اینجام بعده یک ماه بلاخره تونستیم همین ۶ تا رو پیدا کنیم و بخریم.. 

خلاصه از پست برگشتم که ... (یادم نمیاد😅) 

پرانتز باز که این وسط مامان لباسای نی نی مون رو توی ماشین انداخته بود من بردم پهن کنم.. چقدر حس خوبی داشت پهن کردن لباسای نوزاد.. شبیه لباسای عروسکا.. خودا جون خیلی گوگولی و ناز بودن لباساش.. فک کنین بوی لباس و خود نوزاد رو تصور کنین خیلی حس خوبی داره.. بعده پهن کردن لباسا روی رخ آویزه داخل خونه ازشون عکس گرفتم تا امروز برام به یادگار بمونه.. پرانتز بسته ...