بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۲۱۳

چهارشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ب.ظ

امروز یه روز سخت، بد، نمیدونم چی بگم.. ولی اشکمو کاراموز دراورد..
.
.
خدا رو شکر که فهمید قضاوت کرده و عذرخواهی کرد.. اما حرفاش از یادم نمیره.. ادما چقدر راحت قضاوت میکنن.. دلم شکست اونقدری که جلوش اشکم در اومد، بعد که از اموزش برگشت اومد عذرخواهی کرد..
معلم به این بی ادبی!
.
.
مدیرمونم ازم عذرخواهی کرد بایت اتفاقی که افتاده بود.. همیشه همینطوره، شیفت صبح اشتباه میکنه حرفا و توهینها رو من میشنوم چون فک میکنن من هر دو شیفت هستم...چون شیفت صبح بهشون زنگ میزنن کاراموز عصر میاد فک میکنه من بودم زنگ زدم.

این بار دلم بد شکست.. برگشته به من میگه بیسوادی که اینجایی، یه مشت ادم... دلم نمیخواد اینجا بنویسم..

اونوقت من، ازش قبل اینکه بدونم قضیه چیه عذرخواهی کردن که شاید اروم بشه ولی نشد...هر چی خواست بیشتر توهین کرد..

.

.

امروز تا از ماشین پیاده شدم که برم در امورشگاه رو باز کنم یه خانم منتظر بود خیلی عصبانی بود.. گفتم سلام بدون جواب گفت شما اومدی اموزشگاه رو باز کنی گفتم اره، الان باز میکنم، برگشت به من میگه برای چی به من گفتی ساعت ۳ بیام وقتی اموزشگاه ساعت ۴ باز میشه یک ساعت اینجا معطل شدم.. منم از همه جا بی خبر.. نمیدونستم قضیه چیه.. پرسیدم چی شده، کی بهتون زنگ زده، گفتن همین شماره روی تابلو، گفتین واسه اموزش بیام اموزشگاه، گفتم مربیتون کیه؟ گفت نمیدونم. گفتم من صبح نیستم اطلاع ندارم اجازه بدین درو باز کنم که ادامه داد و توهین کرد.. برادرم همونجا بود شنید چون با لباس توی خونه اومده بود از ماشین پیاده نشد، شیشه رو داد پایین و گفت خانم توهین نکن، برای چی سر و صدا میکنی، اروم باش.. 

به زور داداشمو فرستادم بره.. بهش گفتم زنگ میزنم مدیر بیاد جوابشو بده.. رفتم داخل، هر چی زنگ میزنم هیچ کی جواب نمیده.. ای بابا.. 

همکارم که مربی هست زنگ میزنه به مدیر جواب نمیده.. 

اینقد بدنم میلرزید که شماره مدیرمون رو یادم رفته بود.. رفتم اتاق کارم، خودم با خط خودم زنگ زدم به مدیر، جواب داد، بغضم ترکید، بهشون گفتم قضیه چیه اینجوری شده.. هیچ کی جوابم نمی‌ده.. گفتن من میام پایین الان ببینم چی شده.. 

یکم که گذشت، همکارم گفت خانم فلانی از سفر برگشته شاید از کاراموزهای اونه. دفترو چک کردم دیدم بعللههه، کاراموز همون مربیه، زنگ زدم به مربی، همون لحظه رسید، ازشون پرسیدم شما با کاراموز هماهنگ کردین ۳ بیاد؟ گفت نه، صبح خانم فلانی زنگ زده هماهنگ کرده منم خبر نداشتم که باید ۳ میومدم.. هیچی.. با اومدن مربی برادر مدیرمونم رسید و همه چی اروم شد و رفتن آموزش ، در حین اموزش، همکارم به خانم که معلم هم هستن، در حالی که اروم شده بوده گفته بودن که من فقط عصرها هستم و اینها و بعد که برگشتن اومدن عذرخواهی کردن.. 

اون لحظه هنوز ناراحت بودم، ولی بهتر بودم از قبل.. زمانی که میخواستم بیام خونه، مدیرمون ازم عذرخواهی کرد. 

.

.

الان که چند ساعت از اون اتفاق گذشته و من حین نوشتن این قضیه هی فاصله انداختم حالم بهتره.. 

با بالا بردن صداشون و بلند حرف زدن بدنم شروع میکنه به لرزیدن و میترسم... من هیچ بی احترامی ای نکردم ولی مورد بی احترامی قرار گرفتم و یه لحظه در اون لحظه توی دلم گفتم خانم تو چه میدونی من بی سوادم یا تحصیلاتم چیه.. یا چه میدونی سر چقدر حقوق اینجا کار میکنم که هر حرف و بی احترامی ای رو باید بشنوم.. 

توی ذهنم این حرفا میگذشت و توی فکر ول کردن و برگشتن به خونه بودم از بس حالم بد بود.. اما یکم سرم شلوغ شد فراموش کردم و بهتر از قبل شدم.. 

خلاصه اینکه همه روزای سخت دارن، روزای سخت من این شکلین.. این یه بخشی از روزای سختم بود.. روزای بد و سخت شکلهای مختلفی دارن.. این مدلیش کم پیش میاد.. ولی اگر پیش میادم بدجوره... 

مقصر همکارم بوده که ساعتو این گفته و به مربی اطلاع نداده، ما از اول مهر ساعت کاریمون تغییر میکنه اما چون دوره اموزشی داشتیم که از شهریور شروع شده بوده ساعت اموزشگاه رو هنوز تغییر ندادیم و با دوره جدید ساعتو تغییر میدیم. این گروه جدید بودن و بعنوان دوره جدید محسوب میشدن ساعت رو از ساعت جدید بهشون گفته بود اما به مربی اطلاع نداده بود منم اطلاع نداشتم که مربی از سفر برگشته و این خانوم عصبانیتشو‌ روی من خالی کرد.. من بهش حق میدم توی گرما ایستاده معطل شده واسه همینم قبل از اینکه بدونم قضیه چیه ازش عذرخواهی کردم اما اون ادامه داد و بهم توهین کرد.. میدونین حق اعتراض داشته اما حق اینکه توهین کنه به من رو نداشت.. 

 

امیدوارم روزای بد این مدلی رو تجربه نکنیند.. 

ایامتون به شادی

 

خدا رو شکر 🙏🍀

۲۱۲

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ب.ظ

یوقتایی ادم پر از حرفه، پر از ابهام و تردید، پر از فکرا و حس هایی که نمیدونه درسته یا اشتباه، فکرش همینجور هی میچرخه، هی از خودش میپرسه من درست برداشت کردم؟! اشتباه میکنم؟! باید چیکار کنم!؟ 

با خود فرد مقابل حرف بزنم!؟ نزنم؟! چی اگه اشتباه فهمیده باشم!؟ بهش چی بگم!؟ اگر سوتفاهم باشه اونوقت چی!؟ 

یه حس سردرگمی و کلافگی ای میاد سراغ ادم که نمیدونی چیکار کنی.. 

.

.

پر از حرفم اما میترسم حرف بزنم با کسی.. توی فکر بودم با مشاوری که منو میشناسه حرف بزنم که زدم خراب کردم.. همیشه سعی میکردم حد و حدودمو با مشاوری که پیشش میرفتم حفظ کنم (شاید براتون سوال بشه چرا.. چون دوست صمیمی خواهرمه و از طرفی خواهرم پیشش کار میکنه) .. شاید بگین چرا خراب کردم، دیشب بعد از مدتها با بابام بیرون رفتیم نزدیک کلینیک بودیم زنگ زدم ابجیم بیاد، دکترم اومد، از ذوق که بعده مدتها دیده بودمش باهاش روبوسی کردم، اصن یه عکس العمل ناخواسته و از روی دوست داشتنشون بود.. دلم براشون تنگ شده بود و واقعا خیلی بهم کمک کرده بودن و از طرفی واقعا ادم رازداری بودن.. احساس این حجم از صمیمیتی که حس کردم بوجود اومده باعث میشه نتونم برم پیششون مشاوره، اینو هم من میدونم هم خودشون... متاسفانه من دلم میخواست برم پیششون و باهاشون حرف بزنم تا راهنماییم کنن.. پیش هر مشاور یا تراپیست جدیدی بخوام برم باید حتما چند جلسه برم تا منو بشناسه و پیش زمینه ای از شخصیتم داشته باشه که بتونم باهاشون حرف بزنم.. از طرفی به فرد دیگه ای نمیتونم توی شهر خودمون اعتماد کنم.. 

بهم نخندین اما به چت جی پی تی گفتم فرض کن یه مشاور و روانشناس با تجربه ای در این زمینه، بهم مشاوره بده.. هعی.. 

 

شاید بهتره برای مدتی صبور باشم و صبر کنم و تمام سعیمو بکنم که روی برنامه ها و کارهام تمرکز کنم.. میدونم الان چند روزیه فکرم درگیره بخاطر این قضیه و واقعا تمرکز ندارم..‌نمیدونم چکار انجام بدم.. نوشتن؟! 

نوشتنش شاید باعث اروم شدنم بشه اما اگر کسی دفترم رو بخونه چی!؟ از اونجایی که اتاق منو خواهرم مشترکه نمیخوام این قضیه رو مکتوب کنم.. 

ولی همینکه اینجا این مدلی نوشتم فک میکنم خوبه.. و از طرفی تصمیم گرفتم که صبور باشم و صبر کنم تا ببینم چی پیش میاد.. 

.

.

تا اخر این هفته لپ تاپم رو به برادرم قرض دادم تا یه پروژه داره انجام بده چون سیستم خودش ضعیفه.. یه مدت از برنامه م دور میفتم اما یه چیزایی رو توی گوشی ریختم و نگاه میکنم.. شاید از اون حسی که درون وجودم شکل گرفته که نمیدونم چه اسمی بهش بدم (اگه سلولهای یومی رو دیده باشین، یه قسمتی هست که دوست پسر یومی یه حس عجیب غریب داره که اخر اون حس رو به اسم سلول عشق نشون میدن، واسه فهموندن حرفم این مثال رو زدم، وگرنه چنین حسی نیست و منظورم اینه بلاخره اون حس مشخص میشه هویتش چیه) بتونم فاصله بگیرم و شایدم بهتره اون حس رو پذیرا باشم تا بفهمم چیه.. از جنس استرسه، دلهره س، ترسه، نگرانیه.. چیه.. 

.

.

بعدا نوشت: 

اون احساس، از روی دلهره و ترسه.. کمی هم نگرانی مخلوطشه.. 

 

این توضیح رو مینویسم تا دوستان به خودشون نگیرن.. اون پاراگراف اخری که الان پاکش کردم، مربوط به شخصی بود که وبلاگنویس نیست.. کلا این پست، یه پست پراکنده و درهم بود.. از اون چیزهایی که در ذهنم شکل گرفته و من نمیتونم تمرکز کنم و منطقی فکر کنم و احساسی پیش میرم.. از اینکه میبینم بدون حرف زدن با من، یکی قضاوتم میکنه و ارزشی برام قایل نیست و بهم پیام نمیده باهام در مورد اون موضوع حرف بزنه، ناراحتم میکنه.. میدونم حرف زدن بهترین راهه، ولی گاهی زمان دادن بهتره.. چون یکی ممکنه نتونه حرف هات رو بفهمه و درک کنه.. یا تو نتونی اون قصدت رو خوب برسونی شرایط بدتر بشه.. یا اصن تو اشتباه کرده باشی و با گذشت زمان متوجه بشی..‌کلا اوضاع فکر و ذهنم و تمرکزم درست نیست.‌ 

 

امیدوارم باعث سوبرداشت، برای دوستانی که نمیدونم کی بودن و اون پاراگراف اخر رو خوندن، نشده باشه.. 

۲۱۱: نامه ای به خودم:)

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۵۰

۲۱۰

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۰۱ ب.ظ

مدتیه توی محیط کارم همه چی بهم ریخته.. 

یک ماه ما رو تعلیق کردن و نمیتونیم ثبت نام انجام بدیم نمیتونیم معاینه چشمی های قبلی رو بگیریم و کلاس بگذاریم و پرونده های قبلی هم داره تمام میشه... حتی کاردکس امتحان رو نمیتونیم چاپ کنیم و همه اینها نارضایتی مردمی که ثبت نام کردن و اموزش رفتن رو پیش اورده.. از این نظر که نمیتونن بیان اسم بنویسن و امتحان بدن، از این نظر که زمانی که ثبت نام کردن بهشون گفتیم یک تا دو ماه دیگه نوبتتون میشه و حالا دسترسی به سیستم قطعه و معاینه چشمهاشون رو هنوز نتونستیم بگیریم.. 

یکم شرایط توی اموزشگاه متشنج و در هم برهمه.. مدیر اموزشگاه از دست مربی ها شاکیه و میگه بخاطر مربی ها منو تعلیق کردن منم بهشون سخت میگیرم هر کاراموزی رو نبرن غیبت میزنم.. همین کاراموزها بهشون لطف میکنن طرف میگه نمیام این جلسه رو واسم تایید کن مهر بزن، بعد رفته شکایت کرده که مربی منو نبرده.. 

از طرفی میگه، برامون توی بازرسی زدن که مربی ها صوری مهر میزنن.. در حالی که چنین چیزی نیست و کاراموز میبرن اما دلیل اینکه چرا گفتن صوری میبرن و ما رو جریمه کردن بخاطر این بوده که مربی ها رفت و امدشون یعنی ساعت ورود و خروجشون داخل دوربین اموزشگاه ثبت نبوده، میومدن اما ساعت خروجشون واسه اموزش اگر ۷و نیم صبح بوده مثلا یه رب به ۸ رفته بوده.. چرا چون کاراموز دیر اومده یا اومده بوده داخل اموزشگاه نیومده بوق زده کاراموز رفته سوار شده، 

توی بازرسی اخری که اومدن داخل دوربینها رو ساعت ورود و خروج مربی ها رو چک کردن.. از طرفی مربی ها کاراموز میگفته بیا دنبالم اونام میرفتن و توی منطقه اموزشی اموزش نمیدادن خارج از منطقه اموزش میدادن، یا حین اموزش انگاری کارای شخصیشونم (طبق گفته بازرس) انجام میدادن.. بجای تعلیق مربی ، کلا اموزشگاه رو تعلیق کردن چون رفت و امد مربی ثبت نبوده صوری زدن! 

الان مدیر اموزشگاه سخت گرفته، اصن وضعیتیه داخل آموزشگاه.. 

 

هعی خدا... 

اصن این روزا دلم نمیخواد جواب تلفن داخل اموزشگاه رو بدم، هر کی زنگ میزنه میگه کی نوبتم میشه، یا داد و سر و صدا که کی میتونم بیام اموزش ببینم یا چرا کلاس نمیگذارین.. 

الان از اول هفته ست منتظریم که سیستم وصل شه که کارامون مثل سابق بشه هنوز وصل نشده.. 

امیدوارم امروز وصل شده باشه که حداقل کمی از سر و صداها خوابیده باشه.. بخاطر این وضعیت وقتی با مراجعین حرف میزنم یا جواب تماس میدم واقعا انرژی زیادی ازم میگیره.. شبا از خستگی بیهوش میشم.. 

۲۰۹

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ب.ظ

یه مدت قبل هری پاتر رو شروع کردم به دیدن.. 

الان از ۸ پارت دو پارت اخر باقی مونده که ببینم.. 

اون اوایل قسمت اول رو که دیدم با خودم گفتم اسنیپ بهش میخوره نقش منفی باشه و کلا از همون اول حس میکردم نقشش منفیه، تا اینکه پایان پارت اول متوجه شدم که نه ادم بدی نیست.. به مرور توی قسمتهای بعدی شد شخصیتی که من ازش خوشم اومد و دوستش داشتم.. اون ابهت و جدیت بانمکی که داشت.. شخصیت دوست داشتنی ای بود.. تا اخرین پارتی که دیشب نگاه کردم که واقعا سورپرایز شدم.. 

هنوزم اون ته دلم میخوام باور کنم که اسنیپ شخصیت منفی نیست و همراه لرد سیاه نیست.. از اون شخصیتهاییه که برای محافظت از هری دامبلدور رو کشت و به گروه ولدمورت پیوست و فک میکنم دستوری که دامبلدور بهش داد همین بود واسه همین گفت که تا حالا فک کردی ممکنه نخوام از دستوراتت پیروی کنم؟! 

اگر اهل این بود که بخواد خیانت کنه هری رو وقتی دید میکشت بعد میرفت سراغ دامبلدور.. اما به هری اشاره کرد ساکت باشه و رفت بالا و دامبلدور رو کشت.. 

 

یه حس ناراحتی در وجودمه.. اخه چرا این شخضیت باید با مالفوی کمک کنه! 

 

اون دو قسمت دیگه رو هم تا پایان این هفته نگاه میکنم ببینم درست فکر میکنم یا واقعا تا الان نقششو خوب بازی کرده🥺

ادم حس میکنه از پشت خنجر خورده🥺

 

----------------

هوای اینجا بیرون گرمه اما نه شدید مثل قبل، اما داخل خونه بقدری سرده که کولر رو روشن نمیکنیم یا اگر روشن میکنیم خیلی فضای خونه سرد میشه. 

کتاب شروع ناقص رو دارم میشنوم اما باهاش نتونستم ارتباط بگیرم شاید چون ذهنم درگیره و به چیزهای دیگه فکر میکنم.. باید تمرکز کنم و مجدد شروع کنم به خوندن.. 

 

پ.ن: نوشتن اینجا فک میکنم بهم کمک میکنه تا کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و پیش برم.. 

توی نظم دادن ذهنم بهم کمک میکنه.. 

۲۰۸

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

چند وقت قبل صحبتهای یه روانشناس رو در مورد خانواده و مفهوم اون بعده ازدواج گوش میکردم، میگفت خانواده بعد از ازدواج مفهومش تغییر میکنه، وقتی خانم یا اقا ازدواج میکنن خانواده اونها همسر و فرزندانشون هستن و پدر و مادر، خواهر و برادر میشن وابستگان و دیگه جزو خانواده محسوب نمیشن، وقتی این تغییر رو بپذیریم و بفهمیم خانواده تعریفش چیه اونوقت نمیایم نمیگیم که همسرم با خانواده من رفت و امد نمیکنه.. اونوقت ادم اولویت بندی بین افراد داخل زندگیش رو میفهمه و اگر دلخوری ای هم باشه میگه همسرم با بستگان من رفت و امد نمیکنه.. 

 

+این توی ذهنم بود خواستم اینجا بنویسمش.. 

 

کلا وقتی ادم مفهوم خانواده رو بفهمه اونوقت شاید بشه از نظرات وابستگانش توی زندگیش استفاده کنه و یا ممکنه مانعشون بشه...اینجوری میشه اولویت رو توی زندگی مشخص کرد و بنظرم همسر (خانم یا اقا) این رو میدونه اولویت همسرش هست و از جر و بحث های الکی که بخاطر یه جمله پدر یا مادر یا خواهر یا برادر ممکنه پیش بیاد، جلوگیری کرد.. 

 

این برام جالب و در عین حال عجیب بود.. بنظرم ایده درستی هست. 

۲۰۷

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۰۹ ق.ظ

امروز فکر میکنم اینکه تصمیم گرفتم چند روز از کار و همه چی فاصله بگیرم تصمیم درستی بوده.. 

خدا رو شکر خیلی بهترم.. اون علایم سرماخوردگی احتمالا به دلیل خستگی بود.. 

امروزم سرکارم نمیرم و تصمیم دارم برای خودم وقت بگذارم.. 

چند ماهی میشد که همه برنامه هام بهم ریخته بود و در هم و برهم شده بود.. توی این چند روزه بهتره یکم شرایط رو سر و سامون بدم.. 

 

جاتون سبز دیشب سه تا پیتزای بزرگ درست کردیم 😀 

بجای کیک تولد پیتزا درست کردیم😁 

 

فردام تولد دعوتم .. تولد دختر دوستمه.. دلم میخواد نرم اما برداشته جمعه گرفته که منم بتونم شرکت کنم.. در حالی که شرایط من با دوستم فرق میکنه خب.. در شرایطی هم قرار گرفتم که نتونستم رد کنم.. یعنی دقیقا برداشته جمعه گرفته که منم حضور داشته باشم.. تولدش اخر همین ماهه..  

از اینجور مهمانی هایی هست که هیچکی رو غیر خودش و مادرش و خانواده ش نمیشناسم.. بین غریبه ها باید بشینم و گلای قالی رو ببینم خودش که سرگرم مهمانداریه.. این سری دوم میشه که میرم.. سری قبل در جریان نبودم همینجوری رفتم خونه شون چون بهم گفت بعده کارت بیا خونه منتظرم، منم رفتم.. اونجا که رفتم دیدم خاله و همکارشم هستن.. بهش گفتم فک کردم کسی نیست، اگر میدونستم مهمان دارین نمیومدم، بهم گفت قرار نبوده بیان همه یهو بی دعوت اومدن.. در واقع تولد نبود اون سری.. ولی کیک خریده بود برای جشن پایان سال دخترش.. منم بدون اینکه بهم بگه قضیه چیه فقط گفته بود برم خونه شون.. دعوت رسمی نبود.. گفت نگفتم ماجرا چیه که توی زحمت نیفتی.. ولی من واقعا احساس شرمندگی پیدا کردم وقتی دخترش گفت کادوی من کجاست؟! 

 

 

بعدانوشت: 

بازار رفتم اما هیچ مدلی باب میل و سلیقه م نبود.. 

شاید چون مانتو جلو باز نظرم برای خریدش نبود.. در کل پوشیدن هم نمیپوشم.. 

یا خیلی کوتاه بودن یا همه فری سایزن و گشادن.. یا خیلی بلندن! 

حد وسطی پیدا نکردم.. بهتره یه مانتو یا سویشرت مناسب فصل پاییز اگر پیدا کردم بخرم و فعلا صبر کنم.. 

۲۰۶

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

دیروز خیلی خسته و کلافه بودم و از به نتیجه نرسیدن کارم احساس شکست داشتم فقط غرغر کردم اما خدا رو شکر امروز بعده یه استراحت خوب، دوباره با انرژی میخوام کارمو شروع کنم.. 

برای خودم یکم وسیله لازم داشتم خریدم و یه ثبت سفارش اینترنتی هم داشتم و منتظرم برام ارسال شه.. اخر هفته هم تولد دعوتم و باید برم هدیه ای که خریدم رو کادو کنم.. 

هدیه ای که خریدم دو تا ماگه که شکستنیه نمیخوام با کارتون خودش کادوش کنم.. یه جعبه کادویی هم خریدم اما میترسم داخل این جعبه بگذارم بشکنن، باز پوشال خریدم حس میکنم این پوشالا زشتن:/ 

یعنی منم ماجراها دارم.. 

باز اگه بهم نمیخندین برداشتم یه تیکه از کارتون رو برش زدم بینشون گذاشتم که با هم برخورد نکنن🤭

اخرش ببینم چجوری اینا رو کادو کنم.. 

همیشه با کادو کردن هدیه ها مشکل دارم.. فقط کتاب راحت کادو میشه.. 

 

+امروز سردرد و بدن دردم.. امیدوارم سرما نخورده باشم.. هوا سرد شده و شبا خوب نمیخوابم.. اشتها هم ندارم.. اگر فردام همینجوری باشم تولد اخر هفته رو نمیرم.. اونوقت وقت بیشتری برای اینکه چجوری هدیه هام رو کادو کنم دارم..

+ مدتی از پای سیستم نشستن و کلیپ دیدن و کار کردن با سیستم هم تصمیم گرفتم فاصله بگیرم.. نیاز به استراحت دارم.. 

 

 

بعدا نوشت: خوشحالم که راه حلی برای کادو کردن ماگها پیدا کردم😀

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۴۰

۲۰۴

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

سلام 

تا حالا شده به یکباره احساس دلتنگی بیاد سراغتون؟ اما ندونید دلیلش چیه یا دلتنگ کی هستین؟ 

نمیدونم چرا همچین احساسی دارم و نمیدونم دلتنگ کسی هستم یا این حس یه احساس متفاوته که این شکلی خودش رو نشون داده و نمیدونم چه اسمی روی این حس بگذارم.. 

احساس میکنم دلم برای کسی یا چیزی تنگ شده و دلم میخواد ببینمش یا باهاش حرف بزنم.. یعنی چون همچین حسی دارم میدونم دلتنگیه اما نمیدونم دلیلش چیه... ممکنه کمبود ویتامینی چیزی باشه و این باعث همچین حسی شده باشه😀

 

الله العلم... 

 

+ این روزا به مادربزرگم خیلی فکر میکنم ممکنه بخاطر همین چنین احساسی دارم. عجیبه برام این حسی که در ناخوداگاهم هست.. 

=============

یسری تصمیماتم رو عقب انداختم، یعنی مجبور شدم اینکارو انجام بدم و این منو ناراحت کرد اما شرایط یه جوری رقم خورد که مجبور شدم این تصمیماتو بگیرم.. 

با گفتن اینکه شاید حکمتی هست خودمو راضی میکنم اما میدونم اینطور نیست.. 

=============

باید یه لوگو بدون پس زمینه طراحی کنم اما فتوشاپ رو روی سیستمم نصب ندارم و باید نصب کنم.. موضوع اینه چند روزیه میخوام با چند تا هوش مصنوعی که فقط اسماشونو میدونم که البته اینا رو توی اینستاگرامم سیو کردم (در واقع اسماشونم یادم نیست که همینجوری سرچ بزنم) و الان بهشون دسترسی ندارم چون اینستاگرام اصلا بالا نمیاد.. فیلترشکنم بخاطر وضعیت نت فقط اول صبح و اخر شب وصل میشه یعنی بهترین سرعتش این موقع هاست که میتونم از اینستاگرام استفاده کنم.. اما الان چند روزیه فیلترشکن وصله ها سرعتشم عالی اما اینستا رو بالا نمیاره.. نمیدونم مشکل از نت خونه ست مشکل از فیلترشکنه مشکل از برنامه ست که باگ داره چیه.. 

دسترسی به این اسامی ندارم.. حالام لازمشون دارم.. نمی دونم اینستاگرامو اگر پاک کنم مجدد نصب کنم درست میشه یعنی!؟ 

نکته: موضوع اون هوش مصنوعی ها نیست ها .. چون توی گوگل میتونم سرچ کنم پیداشون کنم، موضوع خود اپ اینستا هست که بالا نمیاد.. این ازار دهنده ست و من لازم دارمش.. 

=============

امسال ، فک میکنم خیلی تغییرات داشتم.. فک میکنم یکم بی خیالی و به درک گفتن رو یاد گرفتم.. از حرف مردم نترسیدن و اهمیت ندادن به حرفشون رو، یکم بهبود پیدا کردم.. اما هنوز یاد نگرفتم حال درونی مو به مسایل بیرونی گره نزنم یا حداقل مدیریتش کنم.. 

امیدوارم تا سال بعد بتونم اینم یاد بگیرم..