بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۰۶
    251

۲۲۶

پنجشنبه, ۶ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

سلام 

بعده مدتها از لپ تاپم اومدم و به وبلاگم سر زدم و از اینجا دارم مینویسم و از گوشی کمک نگرفتم... 

نوشته هامو میگذارم ادامه مطلب...

۲۲۵

جمعه, ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۳ ب.ظ

سلام 

مدتیه خیلی فکرم مشغوله... نمیدونم در مورد اون مسائلی که ذهنم رو مشغول کرده باید با اون فرد حرف بزنم یا نه... 

گاهی روابط دوستی یا همکاری هم پیچیده ست... اینکه ادم پیش خودش فکرایی کنه و دست به داستان سرایی بزنه هم درست نیست... هر فردی از برخوردها و رفتار هر ادمی برداشت خودش رو داره و گاهی همین برخوردها باعث سوتفاهم ها در بعضی موارد میشه... بنظر شخص من تا وقتی فردی حرفی رو مستقیم و با صراحت بهمون نگه نباید اون رو به خودمون بگیریم... 

یوقتایی فک میکنم چجوری میشه که ادمها اشتباه میکنن...

بگذریم... 

.............. 

گفتم مدتیه فکرم مشغوله... 

دلم میخواد یه مدت کل تمرکزم روی یادگیری باشه... اما گوشی که دستمه من برای چند مورد ازش استفاده میکنم.. 

1. دیدن ویدیوهای اموزشی و کارهای بانکی 

2. شبکه های ارتباطی مثل اینستاگرام و تلگرام

 

یسری برنامه ها رو دلیت اکانت زدم.. 

تلگرامم رو لازم دارم... 

متاسفانه اینستاگرام نقش زیادی توی زندگیم نداره ولی زمان زیادی رو اخیرا یا زمان هایی که استرس زیادی دارم در این فضا میگذرونم...

همه اینا باعث میشه وقتم اونجا گرفته بشه... البته اینطورم نیست که همیشه برم داخل اپ... 

از روی گوشیم میگم حذفش کنم اما دستم به حذفش نمیره... 

یه اپ لاک میگم نصب کنم اما بلد نیستم با برنامه کار کنم... میدونم میشه ویدیو اموزشی دید ... شاید همین کار رو در نهایت انجام دادم... 

به مدت سه ماه روی گوشیم بسته نت نخریدم که کمتر وقت توی شبکه های مختلف بگذرونم و تقریبا موفق بودم ولی این ماه مجبور شدم بسته بخرم... ولی مجدد این بسته تمام شه بسته جدید نمیخرم... 

 

توی وبلاگ هم زیاد میام گاهی فک میکنم بزنم حذفش کنم اما دلم نمیاد حذفش کنم... یعنی اصن قصد حذف کردنشو ندارم ولی گاهی فکر میکنم بهش..‌

باید سعی کنم موانعی که هست رو یجوری به زمان مفید تبدیل کنم تا زودتر راه بیفتم... 

الان شرایطم اوکیه اما احساس میکنم اینا وقتم رو، تمرکزم رو، میگیره و گاهی باعث میشن حسرت بخورم و غصه و ناراحت بشم که به هر چی خواستم نرسیدم... شاید تلاشم کم بوده... نمیدونم... شاید گذشت زیادی داشتم... باید کمی خودخواه بشم... 

باید یاد بگیرم به خودم بیشتر بها بدم اگر میخوام از صفر به 70 برسم... حالا ۱۰۰ نه.. 

کتابمو میخونم اما کم .... سریال نمیبینم... وقتشو ندارم ... شبا مثل جنازه از خستگی میفتم و بیهوش میشم.. 

 

یکم ذهنم آروم شد... باید راهکار بهتری پیدا کنم...

 

 

 

بعدا نوشت: 

انگار یسری دوستان هم قهرن... میان سر میزنن و در سکوت میرن... اگر دوس داشتین کامنتی بنویسین خوشحالم میکنید.. دوست نداشتین اجباری نیست. 

کل وبلاگ رو میاید میخونید یواشکی و میرین... دوست داشتم بدونم چه کسایی هستین.. اسم نمیبرم اما اگر دوستانی هستین که از گروه خانم دکتر لینک وبلاگم رو گرفتین، یادمه، اسمتون رو هم یادمه... خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم و اگر از دوستان قدیمی هستین هم بازم حضورتون خوشحالم میکنه... 

 

بعدتر تر نوشت: 

یادم رفته بگم اون فرد همکارمه و دیروز خودش‌قصدشو گفت.. قصد و نیتش به خاطر من بوده و مثبت بوده اما نمیدونسته با این کارش منم اذیت میشدم... چون صبح ها میاد و چند ماهیه عصرها نمیاد خیالش راحته من هستم و منم رودر رو نمیدیدمش تا دیروز.. 

خلاصه حل شد.. خدا رو شکر 

۲۲۴

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۲:۴۱

۲۲۳

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۱۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ آذر ۰۳ ، ۲۳:۱۱

۲۲۲

شنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۴ ب.ظ

سلام

این مدته خیلی برام سریع گذشت.. اصن هیچی نفهمیدم چطوری گذشت.. 

همه ش خونه شلوغ و پر از مهمان بود و من واقعا این روزای اخر دیگه کشش و حوصله این همه ادم دور هم رو نداشتم ... 

هر روز سر یک تایم مشخص تا حدود دو تا سه ساعت زمان من پای لپ تاپ میگذشت... 

جمعه این هفته رانندگی رو هم شروع کردم به تمرین.. واقعا افتضاح بودم، زمان حرکت کردن افتضاح بودم نمیتونستم کلاچ و گاز رو در زمان درست مدیریت کنم برای همین ماشین هی به جلو حالت پرش داشت و خاموش میشد فک کنم گیربکس؟ صفحه کلاچ؟ (نمیدونم) ماشینو داغون کردم:/ 

اما بعده این قضیه حرکت کردنم خوب بود مدیریت رانندگیم بد نبود اما بازم تا ماشین میدیدم سرعت میگرفتم تا فرار کنم اما باید اینو کنترل کنم تا بتونم داخل شهر رانندگی کنم.. 

از دنده عقب رفتنم که نگم.. کلا یه نمایش بود😂

بابام که جز اول کار که براتون گفتم چقدر افتضاح بودم به بعد گفت خوبی باید بیشتر تمرین کنی ... 

 

بعده دو سال .. بخوام خودمو با گذشته مقایسه کنم زمانی که اموزش میرفتم اصن ماشینو خاموش نکردم ولی زمانی که بلوار بود یا گردش به چپ داشتم نمیتونستم سرعت ماشین رو کنترل کنم و گردش هام درست نبود اما الان شروع حرکت مشکل داشتم اما گردش ها و کنترل سرعتم نزدیک بلوار و زمان گردش خوب بودم.. 

هر چیزی با تمرین خوب میشه.. توی شلوغی شهر میترسم رانندگی کنم.. 

 

یه حرف رو دلی مینویسم.. ممکنه درک نکنید.. 

گاهی وقتا دلم میخواد توی سکوت و ارامش باشم.. با افراد کمتری در ارتباط باشم..گاهی با هیچ فردی حرف نزنم... دقیقا الان همینجوریم.. واسه همینم هست که حرفی برای نوشتن توی وبلاگم و کانالم ندارم.. واسه همینه نوشته های اکثر دوستان رو میخونم اما در سکوت و خاموش... 

این مدته شلوغی زیاد بوده نیاز دارم به ارامش برسم.. گاهی دلم میخواد فرار کنم و تنها زندگی کنم... خیلی انرژی زیادی ازم گرفته شده... 

این مدته از زندگی فاصله گرفته بودم.. هنوزم دلم نمیخواد بنویسم.. حالم خوبه اما میخوام به ارامش برسم، کمی نیاز دارم تنها باشم... اگر حرفی نمیزنم یا کامنتی نمینویسم یا داخل کانال نیستم واسه رفع حس نیازیه که دارم.. گاهی واقعا توان و حوصله حرف زدنم ندارم...  دلم میخواد دور خودم دیوار بکشم... 

این آرامش چیه.. 

معذرت میخوام مدتی از همه فاصله گرفتم.. اما باز دوباره برمیگردم.. لطفا اگر نبودنم طولانی میشه نگران نباشین.. 

 

ممنونم که هستین، حالم رو میپرسید..‌ گاهی ادم یه باگ هایی هم داره و منم باگم اینه.. سعی میکنم زود روبراه بشم و برگردم.. 

 

پ.ن: تمام سعی م رو میکنم که از این حالت بیام بیرون .. 

بعدا نوشت: 

این چند روز به این نوشته هام فک کردم به درونیات خودم دقت کردم، دلیل این سکوت و خاموشی و ننوشتن شلوغی دور و اطراف نبوده و نیست... این روزهای گذشته غمگین و ناراحت بودم، دلگیر بودم، گاهی بغض میکردم اما بخاطر شرایط جایی برای نشون دادن و بیان غمم نداشتم.. 

ادم غمگین که میشه، توی خودش فرو میره.. ادمایی که باهاشون حرف میزنه و ارتباط میگیره اونایی بودن که توی زندگیش یه جایگاه یا نقش مهمی داشتن، حالا بعنوان اعضای خانواده، بعنوان دوست، بعنوان رفیق.. اما توی همچین زمانی حوصله و دل و دماغ حرف زدن با هیچکدومشون رو نداره... نمیدونم دلیلش چیه یا راه چاره ش چیه.. ولی سعی میکنم اون بند باریک ارتباطی قطع نشه و بعده یه مدت همه چی درست میشه... 

۲۲۱

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۲۴ ق.ظ

دوباره سرماخوردم و اینبار شدیدتر.. 

همگی درگیر شدیم، دفعه اولی بود که خانوادگی رفتیم دکتر.. حس عجیب در عین حال خوبی بود... 

خدا رو شکر من خیلی بهترم اما حال بقیه خوب نیست.. امیدوارم زودتر بهتر بشن.. اونقدری خوب هستم که امروز ظرف ها رو شستم، شام پختم و سالاد درست کردم و اومدم پاسخ کامنت وبلاگم رو دادم پاسخ کامتتهای کانال رو دادمو ایمیلم رو پاسخ دادم و فقط موند به وبلاگ دوستان سر بزنم و کانال دوستان رو بخونم.. فعلا تا اخر هفته خونه م و استراحت میکنم تا حالم بهتر بشه.. 

میدونین وقتی همه سرما میخورن خونه چجوری میشه ؟ 

کل سینک اشپزخونه پر از ظرف نشسته میشه.‌. ممکنه ناهار و شام نداشته باشیم که بخوریم.. 

کلا موقع مریضی شرایط واقعا عجیب سخت میشه... اینجاست که ادم قدر سلامتی رو میفهمه... 

از شامی که پختم عکس گرفتم خواستم توی وبلاگ بگذارم و دوستان رو دعوت کنم به چالش اشپزی.. اما نظرم عوض شد و اینکارو انجام نمیدم...

۲۲۰

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۵۲ ق.ظ

بلاخره لپ تاپم برگشت:)

شاید فعلا بخشی از دلخوشیم بودن لپ تاپم باشه...

توی محل کارم مسائلی پیش اومده که تا اخر این ماه مشخص میشه... 

روزهای اول خیلی نگران و پر استرس بودم.. تمرکزم رو از دست داده بودم و حتی نمیتونستم کتاب بخونم... به هر حال اولین چیزی که به ذهن ادم میاد بیکار شدن و بی پولی و اگر بدهی ای داشته باشه، هست... حالا درسته که والدینم هستن و کمک میکنن اما ادم حالش بد میشه...

فعلا مجددا ما رو لغو ثبت نام زدن اما مثل اون ماه گذشته تعلیق سیستمی نبودیم... که البته اینم بعید نیست هر لحظه اتفاق بیفته...

خلاصه اینکه اگر مجوز آموزشگاه رو تمدید کنن که سر کارم هستم اگه مجوز رو تمدید نکنن بیکار میشم:)

به همین سادگی... 

 

این روزا یکم اون دل مشغولی و ناراحتی و نگرانی کمتر شده ... به خودم اعتماد دارم که میتونم از اول شروع کنم...

درسته برنامه ریزی هام بهم میخوره... و البته از همین الان کل برنامه ریزی خانواده بخاطر این قضیه بهم خورد..

خواهرم ثبت نام کرده بود و اموزشش همین دوره بود که من بنا به دلایلی گفتم این دوره نیست و به همون دلیل خودمم میخواستم مرخصی بگیرم اما با این وضعیت که نامعلومه سریع به همکارم زنگ زدم که ابجیم میاد برای اموزش بگذارش... 

البته ما الان خانم برای اموزش نداریم یعنی همینکه ثبت نام میکنن نوبت اموزششون میشه و اموزش میرن... خواهرم یک ماهی هست که توی نوبت بود.. الان کلا کاراموز توی این دوره نداشتیم واسه آموزش.. دیگه واسه همین مربی خالی بود وقتش و سریع اوکی شد... 

حالا اموزشو بره تا بعد ببینیم برای اموزشگاه چه اتفاقی میفته... کار ادامه داره یا باید همه منتقل شن به اموزشگاه های دیگه یا باید انتقالی بگیرن... 

اینم وضعیت ما...

 

میدونین قبلا اگر کارم به صورت طرح بود میدونستم که فلان ماه کارم تمام میشه و بس... نگران نبودم میدونستم و دنبال کار بودم.. ولی الان اصن یکهویی یه همچین اتفاقی افتاده... و اینکه من دیگه نمیخواستم محل کارم رو عوض کنم و دنبال یسری برنامه بودم که فعلا به درامد اینجا نیاز داشتم و بعده اون کلا میخواستم بیام بیرون و دیگه برای هیچ کسی کار نکنم و برای خودم کار کنم.... 

 

ایرادی نداره نتیجه هر چی بشه انشاالله خیره و بعدا میفهممش...

--------------------------------------------------------------------------------------------

اینا به کنار...

دارم کتاب تکه هایی از یک کل منسجم رو میخونم و بنظرم جالب و قابل تامله...

دیشب کتاب صوتی بازیکن شماره 1: اماده رو هم وقتی مشغول اشپزی بودم پلی زدم و خیلی محو گوش دادنش شده بودم و تا وسطای قسمت 4 شنیدمش.. خیلی متفاوت از فیلمش بود و خیلی بنظرم قشنگ تر و جذاب تر نسبت به فیلمش بود... بنظرم فیلمش رو نتونسته بودن اینقدر خوب در بیارن... شاید اگر عین خود کتاب میساختنش همین قدر جالب میبود... 

خلاصه اینم شروع کردم به شنیدن... 

 

یکی از دوستان معرفیش کردن. وقتی در موردش توی کامنتهامون حرف زدیم من اصلا تصوری از این کتاب نمیتونستم داشته باشم و فک میکردم دیدن فیلمش برام قابل درک و قابل لمس تره... اما با شنیدن کتابش دیدم نه اینطورم که فکر میکردم نبود... خیلی ساده و روان ترجمه شده بود و چون صوتی روایی بود قشنگ بود و ادم رو جذب میکرد و قشنگ توصیفاتش رو میشد متصور شد... 

اصن ادم خودش رو توی اون دنیا میبینه... کلا کتابهای این مدلی مثل کتابخانه نیمه شب که قابل تصور هستن خیلی ادم رو غرق میکنن و حس خوبی به ادم میدن انگار اونجایی و داری خودت اون ماجرا رو تجربه میکنی و اول شخص داستانی... 

 

همینا دیگه... کلی حس خوبم کنار مشکلات هست که بهتره دیده بشن... برای مشکلاتم راه حل هست... حل میشن. دیگه نگران نیستم. 

۲۱۹

پنجشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۱:۰۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ آبان ۰۳ ، ۰۱:۰۸

۲۱۸

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ

هفته ای که گذشت در چند خط: 

 

+ یه روز رفتم بازار وسیله نیاز داشتم بخرم، دیدم یه مغازه دار با بلندگو میگه، یه پسربچه گم شده به جنب مغازه فلانی مراجعه کنید.‌ مغازه فلانی یه مغازه خیلی معروفه اینجا همه میشناسنش از پارچه فروشهای قدیمیه.. من رد شدم چون دور بچه پر از اقا بود و گریه میکرد.. رفتم و برگشتم دیدم خبری نیست مادر بچه پیدا شده بود.. در برگشت به این فکر میکردم اگر مادر بچه نیومده باشه برم جلو و بهش بگم مامانت گم شده الان پیداش میکنیم.. خدا رو شکر پیدا شده بود.. 

+ همراه مامانم و عروسمون جاتون سبز، پیراشکی و کلوچه قندی زنجبیلی محلی مون رو درست کردیم و عالی شد😁 و خیلی خوش گذشت... 

+ پنج شنبه رو مرخصی گرفتم به اسم مهمانی رفتن.. چون عموم زنگ زده بود و دعوتمون کرده بود همراهشون بریم خاستگاری و بله برون!؟ اسم تک تک ما بچه ها رو اورده بود که حتما بیان.. بخاطر یه مسیله بی اهمیت که پیش اومد و حال منو اون روز خراب کرد، موندم خونه و نرفتم و موندن توی خونه و اون ارامشی که بود خیلی عالی بود.. اما خانواده م که رفته بودن سورپرایز شدن! مراسم عقدکنان بوده!!!! 

میگفتن عقدکنانه تا با لباس مناسبتری برن، خوشبحال خودم که نرفته بودم والا.‌.. 

روز ۵ شنبه مرخصی گرفتم بعد همکارم یک ساعت قبل از اینکه من همیشه میرفتم سرکار بهم پیام داد کی میری مهمونی که فلانی میاد بازدید ساعت ۳، اگر میتونی بری اموزشگاه، من جواب پیامشو دادم سرکارم نرفتم، اما از تبعیضی که بین من و همکار صبح قایل هستن خیلی خشمگین (شاید کلمه مناسبتری نسبت به ناراحتی باشه) شدم.. بعده ۶ ماه از سال که گذشته من یک روز رو مرخصی گرفتم! اونم بهم این مدلی پیام دادن ناراحت شدم، اونوقت همکار شیفت صبح ، یک ماه تمام مرخصی رفت و بغیر این یک ماه هر چند وقت یکبارم میره مرخصی.. اونوقت مرخصی منو میخواستن خراب کنن.. خب یعنی چی این!؟ 

بفکرم از این به بعد مرخصی میگیرم خط هام رو کامل خاموش کنم تا پیامی ازشون نگیرم دیگه.. والا.. خیلی زور داره اخه😕 

 

++ از این کار عموم خیلی متعجب شدیم حداقل میگفتین عقده تا ادم بفهمه چی به چیه، چجوری لباس بپوشه.. همه اونجا رفتن شوکه.. بعد اینکه خانواده عروس همه لباس مناسب مراسم و جشن پوشیدن و خانواده داماد با مانتو و شلوار مناسب مهمانی عادی و ارایش معمولی (اونم اگر ارایش کرده بودن وگرنه هیچی) .. 

مثلا اگر میدونستیم اتفاقی می‌افتاد!؟ 

برای برادر خودم از لحظه ای که دو خانواده شروع به رفت و امد کردیم مامانم به گوش چند نفری از اقوام که رفت و امدها رو اتفاقی شاهد بودن گفت، بعدم خواستگاری رسمی خواستیم بریم، پدرم همه عمو و عمه هامم دعوت کرد که رفتن خونه عروس و گفتن حرفها و رسمی کردن مراسم و مشخص کردن عقد و عروسی (قبلش دو خانواده به توافق رسیده بودن سر موضوعات و برای خاستگاری رسمی هر دو خانواده، خواهر و برادرها رو دعوت کرده بودن)..

مراسم خاستگاری فقط بزرگترها بودن ما هم بعنوان خواهر های داماد بودیم که قران و حلقه ها و یسری هدایا رو بردیم.. برای عقد همه رو دعوت کردیم و عروسی رو هم دو ماه بعد گرفتن.. الان این چه رسمی بود که مستقیم برای عقد دعوت کردن اونم به اسم خاستگاری! میگذاشتن عروسی دعوت میکردن:/ والا بخدا.. 

....

اینو بگم کسی جبهه نگیره، اولا اینکه یکی جایی میره خاستگاری که از جواب مطمین نیست به هیچ عنوان نباید توی فامیل و اقوام بگه اینو خیلی خیلی قبول دارم، در صورتی که توافق شده باشه و جواب مثبت رو گرفته باشن اره میشه گفت چون دیگه مشخصه.. مثلا سمت ما، یه خاستگاری رسمی با خواهر و برادرهای پدر و مادر هر دو خانواده دختر و پسر، براساس رسم و رسوم برگزار میکنن که اینجا فقط توافقات بین دو خانواده و تاریخ عقد و عروسی رو میگن به اقوام (یعنی قبلش جواب مثبته گرفته شده دو نفر موافقتشون رو اعلام کردن و به نتیجه رسیدن و همه حرفها رو دو خانواده سر مهریه و هر چیزی زدن و به توافق رسیدن و گیر و گوری نیست).. حالا هر شهری رسم و رسوم خودش رو داره، این وضعیت خارج از رسم ما بود و یسری مسایلی که بی احترامی به پدرم و کل اقوام بود.. با این اتفاق اگر عروسی بگیرن که بخوان همین رفتارو داشته باشن احتمال زیاد هیچ کسی از اقوام نمیره.. 

 

این اتفاق تازگی داشت! جنبه مثبت یا منفی ای اگر داره من نمیدونم فقط فک میکنم بی احترامی در این کار بود.. 

 

 

+++از دوستان برای راهنمایی هاشون در پست قبلی تشکر میکنم🍀✨💐

۲۱۶

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۰۱ ب.ظ

مدتیه یه چیزی توی فکرمه، خوشحال میشم تجربه هاتون رو بگین و راهنماییم کنید.. 

 

دارم به رانندگی توی جاده فکر میکنم..‌اشتباه نکنین منظورم راننده ماشین سواری و جاده نیست برای وقتی که مثلا یه خانواده میرن سفر و چند نفر از اعضا رانندگی بلدن میگم.. 

برای اولین بار که توی جاده خواستین رانندگی کنین، نظر بقیه چی بود؟! مخالفت کردن؟! 

تجربه تون چطوری بود؟! لازمه به چه چیزایی توجه کنیم که تصادف نکنیم؟ 

قبل از رانندگی توی جاده، داخل شهرم پشت فرمون نشستین؟

 

من حدودا یک سال و چند ماهه که گواهینامه ام رو گرفتم شایدم دو ساله؟! یادم نیست فعلا گواهینامه مو هم حوصله ندارم بگردم پیدا کنم ببینم چقدر گذشته، اون محدودیت یک سال رو مطمینم که گذشته.. اما مسیله مهم اینه توی این مدت من پشت فرمون ننشستم و رانندگی نکردم.. بخاطر شرایطی که اکثرا میدونین رانندگی نکردم.. 

اگر بخوام توی جاده گاهی پشت فرمون بشینم بنظرتون لازمه از چند وقت قبل داخل شهر بشینم و آیا لازمه برم اموزش مجدد ؟ 

مشکلی با رانندگی ندارم باید دوباره تمرین کنم چند باری اما توی جاده نمیدونم چجوریه.. منو میترسونه، از طرفی بابامم چشماش ضعیفه و چند وقت قبل یه چشمش رو بخاطر اب مروارید عمل کرده اون یکی چشمش رو عمل نکرده چون هنوز لازم نبود.. واسه همین رانندگی توی شب رو میخوام اگر لازم بشه یاد بگیرم که من بشینم.. 

میخوام اطلاعات داشته باشم با این که سفر و رانندگی توی جاده خبری نیست اما میخوام بدونم.. خودم رو اماده کنم.. 

ممنونم ازتون🍀💐