۲۱۸
هفته ای که گذشت در چند خط:
+ یه روز رفتم بازار وسیله نیاز داشتم بخرم، دیدم یه مغازه دار با بلندگو میگه، یه پسربچه گم شده به جنب مغازه فلانی مراجعه کنید. مغازه فلانی یه مغازه خیلی معروفه اینجا همه میشناسنش از پارچه فروشهای قدیمیه.. من رد شدم چون دور بچه پر از اقا بود و گریه میکرد.. رفتم و برگشتم دیدم خبری نیست مادر بچه پیدا شده بود.. در برگشت به این فکر میکردم اگر مادر بچه نیومده باشه برم جلو و بهش بگم مامانت گم شده الان پیداش میکنیم.. خدا رو شکر پیدا شده بود..
+ همراه مامانم و عروسمون جاتون سبز، پیراشکی و کلوچه قندی زنجبیلی محلی مون رو درست کردیم و عالی شد😁 و خیلی خوش گذشت...
+ پنج شنبه رو مرخصی گرفتم به اسم مهمانی رفتن.. چون عموم زنگ زده بود و دعوتمون کرده بود همراهشون بریم خاستگاری و بله برون!؟ اسم تک تک ما بچه ها رو اورده بود که حتما بیان.. بخاطر یه مسیله بی اهمیت که پیش اومد و حال منو اون روز خراب کرد، موندم خونه و نرفتم و موندن توی خونه و اون ارامشی که بود خیلی عالی بود.. اما خانواده م که رفته بودن سورپرایز شدن! مراسم عقدکنان بوده!!!!
میگفتن عقدکنانه تا با لباس مناسبتری برن، خوشبحال خودم که نرفته بودم والا...
روز ۵ شنبه مرخصی گرفتم بعد همکارم یک ساعت قبل از اینکه من همیشه میرفتم سرکار بهم پیام داد کی میری مهمونی که فلانی میاد بازدید ساعت ۳، اگر میتونی بری اموزشگاه، من جواب پیامشو دادم سرکارم نرفتم، اما از تبعیضی که بین من و همکار صبح قایل هستن خیلی خشمگین (شاید کلمه مناسبتری نسبت به ناراحتی باشه) شدم.. بعده ۶ ماه از سال که گذشته من یک روز رو مرخصی گرفتم! اونم بهم این مدلی پیام دادن ناراحت شدم، اونوقت همکار شیفت صبح ، یک ماه تمام مرخصی رفت و بغیر این یک ماه هر چند وقت یکبارم میره مرخصی.. اونوقت مرخصی منو میخواستن خراب کنن.. خب یعنی چی این!؟
بفکرم از این به بعد مرخصی میگیرم خط هام رو کامل خاموش کنم تا پیامی ازشون نگیرم دیگه.. والا.. خیلی زور داره اخه😕
++ از این کار عموم خیلی متعجب شدیم حداقل میگفتین عقده تا ادم بفهمه چی به چیه، چجوری لباس بپوشه.. همه اونجا رفتن شوکه.. بعد اینکه خانواده عروس همه لباس مناسب مراسم و جشن پوشیدن و خانواده داماد با مانتو و شلوار مناسب مهمانی عادی و ارایش معمولی (اونم اگر ارایش کرده بودن وگرنه هیچی) ..
مثلا اگر میدونستیم اتفاقی میافتاد!؟
برای برادر خودم از لحظه ای که دو خانواده شروع به رفت و امد کردیم مامانم به گوش چند نفری از اقوام که رفت و امدها رو اتفاقی شاهد بودن گفت، بعدم خواستگاری رسمی خواستیم بریم، پدرم همه عمو و عمه هامم دعوت کرد که رفتن خونه عروس و گفتن حرفها و رسمی کردن مراسم و مشخص کردن عقد و عروسی (قبلش دو خانواده به توافق رسیده بودن سر موضوعات و برای خاستگاری رسمی هر دو خانواده، خواهر و برادرها رو دعوت کرده بودن)..
مراسم خاستگاری فقط بزرگترها بودن ما هم بعنوان خواهر های داماد بودیم که قران و حلقه ها و یسری هدایا رو بردیم.. برای عقد همه رو دعوت کردیم و عروسی رو هم دو ماه بعد گرفتن.. الان این چه رسمی بود که مستقیم برای عقد دعوت کردن اونم به اسم خاستگاری! میگذاشتن عروسی دعوت میکردن:/ والا بخدا..
....
اینو بگم کسی جبهه نگیره، اولا اینکه یکی جایی میره خاستگاری که از جواب مطمین نیست به هیچ عنوان نباید توی فامیل و اقوام بگه اینو خیلی خیلی قبول دارم، در صورتی که توافق شده باشه و جواب مثبت رو گرفته باشن اره میشه گفت چون دیگه مشخصه.. مثلا سمت ما، یه خاستگاری رسمی با خواهر و برادرهای پدر و مادر هر دو خانواده دختر و پسر، براساس رسم و رسوم برگزار میکنن که اینجا فقط توافقات بین دو خانواده و تاریخ عقد و عروسی رو میگن به اقوام (یعنی قبلش جواب مثبته گرفته شده دو نفر موافقتشون رو اعلام کردن و به نتیجه رسیدن و همه حرفها رو دو خانواده سر مهریه و هر چیزی زدن و به توافق رسیدن و گیر و گوری نیست).. حالا هر شهری رسم و رسوم خودش رو داره، این وضعیت خارج از رسم ما بود و یسری مسایلی که بی احترامی به پدرم و کل اقوام بود.. با این اتفاق اگر عروسی بگیرن که بخوان همین رفتارو داشته باشن احتمال زیاد هیچ کسی از اقوام نمیره..
این اتفاق تازگی داشت! جنبه مثبت یا منفی ای اگر داره من نمیدونم فقط فک میکنم بی احترامی در این کار بود..
+++از دوستان برای راهنمایی هاشون در پست قبلی تشکر میکنم🍀✨💐
- ۰۳/۰۷/۲۹
پری تو هر وصلتی یک سری حرف و حدیثها هست. از لباس پوشیدن، کادو دادن، رقصیدن و احوالپرسی کردن و نکردن بگیر تا اینکه گاهی اوقات مجلس شادی رو به دعوا کشوندن و تهش بگن آخیش دلم خنک شد! علتش شاید برگرده به اینکه ماها برعکس خارجیها نمیتونیم حرفامون رو رک و راست بزنیم و از طرفی طاقت شنیدن حرف رک رو نداریم. بنابراین میایم و پشت سر یک سری آدمای غیرحاضر در جمع قصه های عریض و طویل درست میکنیم و انتهای کار دنبال تاییدکننده کارمون میگردیم و اگر یکی خواست نقدمون کنه سریعا جبهه میگیریم یا نهایتا حرفایی که به مذاقمون خوش نمیاد نمی شنویم یا بد میشنویم. این عادت در خود منم هست و مبرا ازش نیستم...
البته رفته رفته که نسل داره رو به جلو میره و بمدد ابزارهای امروزی با دنیای اطراف بیشتر آشنا میشه داره این رفتارها برچیده میشه و امروزه اینقدر دلمشغولی و سرگرمی برا آدما درست شده که دیگه مثل قدیمیها وقت غیبت کردن و آسمون ریسمون چیدن ندارن. دیگه حتی به این هم فکر نمیکنن که ازدواج فامیلی بکنیم بهتره یا اقلا ازدواج با همولایتی و همشهری. میگن سر و ته زندگی اون دو نفری هستن که قراره برن زیر یک سقف. زندگی با والدین هم دیگه تقریبا منسوخ شده و خیلی کم پیش میاد داماد یا عروسی بیاد با والدین همسرش زندگی کنه. دیگه خیلی که دموکرات مدار باشن میگن دخترم یا پسرم خواستی ازدواج کن نخواستی هم نکن. به اندازه کافی بزرگ شدی و رشد کردی که بتونی خوب و بد رو از هم تشخیص بدی.
و اما درباب داستانی که گفتی واقعیت نمیدونم چی بگم؟ برام مقداری عجیب بود که صاحبکار پسر عموتون وارد گود ماجرا شده! به هر حال شاید دلایلی اقلا برای پسرعمو وجود داشته که اون آقا رو آورده وسط مراسمی که صددرصد متعلق به خانواده خودش و طرف مقابلش بوده.
بقول یکی از قدما، خدا کنه هیچکس از کرده خودش پشیمون نشه. همه بتونن مشکلاتشون رو خودشون حل و فصل کنن و تصمیم نهایی رو خودشون بگیرن. البته نظر هر بزرگتری رو باید شنید و بهش احترام گذاشت. اما زوجین اگر استقلال فکری نداشته باشن کلاهشون پس معرکه است.