بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۱۰۰

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۲۶ ب.ظ

امشب به طرز عجیبی بدن درد و استخون دردم صبحم عطسه زیاد میزدم، فعلا علایمم ایناست... امیدوارم آنفولانزا نباشه... :(

همینو کم داشتم.. 

سرمم درد میکنه و بخاطر داروهام نمیتونم مسکن بخورم... میترسم تداخل دارویی داشته باشه..

اگر فردا حالم بدتر بشه میرم دکتر.. امشب نمیتونم برم.. توان جسمیم نمیکشه.. 

۹۹

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۴۴ ق.ظ

سلام

این روزا زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم.. گاهی از درونیاتم نوشتنم سخته.. 

الان داره قطره قطره بارون میاد.. خیلی آروم و دوست داشتنی.. این بارونو دوست دارم اولین بارون امساله.. 

بیشتر توی کانالم هستم.. نبودنم رو به فال نیک بگیرین و بدونین حالم خوبه.. 

این چند هفته چند تا فیلم و سریال دیدم دوستشون داشتم البته جز یکی.. یجورایی این روزا منفعل شدم.. قبلا فیلمایی که خون و خونریزی داشتن دوست نداشتم اما الان انگار منفعلم نسبت به دیدن اینجور فیلما.. 

سریال بدترین شیطان رو دیدم و در کل بد نبود.. 

سریال در حال پخش یه روز خوب برای سگ شدن رو هم دارم نگاه میکنم هفته ای یه قسمت میاد:/ 

فیلم همه چیر، همه جا به یکباره رو دوست داشتم.. توی فیلم دختر خانواده هم جتس باز بود توی یکی دیگه از دنیاها خود خانمه همین جوری بود.. بدون در نظر گرفتن این بخشهاش بنظرم رابطه بین دختر و مادر رو به خوبی به تصویر کشیده بودن.. دختری که میخواست دیده بشه بهش توجه بشه همونجوری که هست قبولش کنن.. 

امشب فیلم هندی جوان (سرباز) رو دیدم برام هیجان انگیز بود ریتم داستانیشو دوست داشتم بیشتر از همه اهنگاش شاد و قشنگ بودن.. و موضوعات مهمی رو داخلش اشاره کرده بودن که به لحاظ سیاسی شاید اهمیت داشته باشه.. 

 

دلم میخواد یه گلدون بردارم و توش گل رز بکارم اما بذرا رو پیدا نکردم.. دلم گل میخواد..

=========

توی فروردین یه دوره خودشناسی خریدم و دوره رو دنبال میکنم و خیلی خوب و مفید بوده.. جمعه ای که گذشت یه دورهمی انلاین با خانم دکتر داشتیم در مورد همین دوره خودشناسی و من در مورد حس تنهایی و حس بی ارزشی ای که بهم دست میداد حرف زدم.. صدام باز بود.. با همون چند تا حرف و موضوعی که اشاره کردم خانم دکتر فهمید که کمالگرام.. بهم گفت بدور از کمالگرایی اینو قبول کن که تو نیاز به استراحتم داری برای همین میری سر وقت گوشی و سرچ میزنی و مطالعه میکنی(مطالعه م مفیده نه وقت تلف کردن) گفت اینو تفریح بدون.. نیاز به تفریح یکی از ۵ نیاز مهم انسانه ... بهش توی حرفام گفتم یه ادم درونگرام و یه دوست صمیمی دارم که گاهی میرم بیرون باهاش اما زیاد از خودم باهاش حرف نمیزنم یکی دو ساعتی با اعضای خانواده حرف میزنم و بعدم سرکارم.. پرسید از درونیاتت با کی حرف میزنی، گفتم مینویسم.. توی فضایی مثل وبلاگ مینویسم.. بهم گفت خیلی خوبه ادامه بده با ادما در ارتباط باش.. گفت این نیاز تو رو یعنی حرف زدن در مورد درونیاتت در فضایی امن و بدون قضاوت رو تامین میکنه .. این تفریح توعه.. چرا فکر میکنی وقت تلف کردنه و حس بی ارزشی میگیری.. گفت اینجا وقتشه به منتقد درونت بگی من میخوام بنویسم من میخوام از نوشتن و حرف زدن درونیاتم توی این فضا حس خوبی بدست بیارم این وقت هدر دادن نیست این سرگرمیه.. این بی ارزش نیست.. تشویقم کرد بنویسم اما من هیچی ندارم بنویسم.. 

======

با خودم از اینجا به بعد حرف میزنم... 

- حالت چطوره؟ 

+ ای بد نیست حسی شبیه بی انگیزگی دارم ولی بی انگیزه نیستم شایدم واقعا بی انگیزه م.. اما سرم شلوغه.. توی گوشی مطالعه میکنم سرچ میزنم.. گاهی کلیپ میبینم گاهی توی نی نی سایت مطالب خوبی میخونم گاهی اونجا داستان مینویسن میخونم گاهی وبلاگای دیگه رو میخونم و بدون هیچ حرفی صفحه شونو میبندم که به این معنی نیست نوشته هاشونو دوست ندارم بلکه به این معنیه یا حرفی برای گفتن نداشتم یا اون موضوع رو قبلا بهش رسیدم یا فک کردم سکوت بهتره.. 

- چرا سکوت کردی؟ دلت میخواد سکوت کنی؟ 

+ دلم میخواد مدتی غرق کارای خودم و زندگی و مشکلاتش بشم حس میکنم برای فرار از مشکلات میام اینجا.. شبیه دست و پا زدن توی مردابه.. با نوشتن این حرفا حالم بد شد.. 

- این روزا چی گوش میدی؟ 

+ امممم.. خب این اهنگ پاقدمو خیلی دوست دارم بنظرم ریتم قشنگی داره دوس دارمش.. 

- دلت گل میخواد؟ 

+ آره.. خیلی... یه دسته گل قشنگ شبیه اون عکسی که اسکرین گرفتم.. 

- ببخش که برات نمیتونم الان گل بخرم حتما جبران میکنم.. 

+ باشه صب میکنم ولی من گل میخوام فقط یه شاخه رز قرمز قشنگ.. 

- مراقب خودت باش، دوستت دارم❤💕 بازم باهات حرف میزنم.. 

+ توام همینطور، منم دوستت دارم💕💞منتظرت میمونم لطفا بیشتر بهم توجه کن سرم دست بکش بغلم کن... 

۹۸

جمعه, ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۲۱ ب.ظ

سلام

امروز خیلی خسته شدیم همگیمون، من کمک کمی ازم برمیومد اما در همون حدم کلی کار کردم و خسته م ... 

همه وسایلای خونه داداش رو بردیم بالا.. خانواده خانمش م بودن همه با هم کمک کردیم و خونه شون مرتب و تمیز چیده شد ...

هنوز کابینت نشده ولی همونجوری هم وسایل گاز و ماشین لباس شویی رو هم چیدیم البته شیرهای اب رو هم هنوز وصل نکردن اما خوبه.. اونا رو هم انشاالله هفته بعد اگر خدا بخواد میخره که بیان وصل میکنن فقط کابینت میمونه..

 

اب توی لوله های خونشون جریان پیدا کنه میرن خونه خودشون.. 

یکم این چند ماه زندگی سختتر میشه.. ولی امیدوارم به خیری و خوشی بگذره.. امید به خدا 

 

 

بعدا نوشت: 

گاهی همینکه کنار هم باشیم کافیه..😔

امشب ناراحتم غمگینم، دلم شکسته، بغض دارم، دلم میخواد ای کاش میتونستم براش کاری کنم... فقط تونستم بغل بگیرمش تا گریه کنه.. 

تا حالا دقت کردین کسی که در جواب سوالت که میگی میخوای بغلت‌کنم میگه نه اما وقتی تو بغلش میکنی چقدر بلندتر گریه میکنه و خودشو رها میکنه.. من زود اشکم در میاد زود احساساتی میشم... یکم امشب احساساتمو سرکوب کردم و حالام اینه وضعم... 

چقدر آدما میتونن ظالم باشن بی وجدان باشن.. 😔

97

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۶ ق.ظ

یه دستور پختی هست که چند هفته س ذخیره کردم اما دوست درام خونه خلوت که شد بشینم بپزم ببینم چطوری میشه..

البته یسری کارهای مهمتری هم هست که منو این مدته درگیر خودش میکنه..

مثل اموزش دیدن و شروع یسری کار تا ببینم میتونم درامدی ازشون داشته باشم یا نه اخه مدتیه دنبال یه کاریم که بتونم از توی خونه انجام بدم.. هنوز تصمیمی نگرفتم اما همین که داداش و زن داداش برن سر خونه و زندگی خودشون منم میرم توی اتاق خودم و اونوقت بهتر میتونم خیلی از کارهام رو انجام بدم... یجورایی دستم بسته نیست:)

 

مراقب خودتون و خوبی هاتون باشین دوستای مهربونم...

 

بعدا نوشت: امشب یه صحنه قشنگو عکس گرفتم و چقدر دوست دارمش😍 بمونن برام❤

۹۶: من و او: یک تا n ام

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۸

۹۵: من و او: صفر

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ مهر ۰۲ ، ۲۳:۴۷

۹۴

شنبه, ۸ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۰۲ ، ۱۲:۴۷

۹۳

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۳ ب.ظ

+ امسال چقدر سریع هوا سرد شده، البته ما هنوز کولر رو روشن میکنیم اما هوای بیرون سرد و خنکه.. پاییز فصل قشنگیها امسال زود خودشو نشون داده.. 

 

× دلم برای موهای بلندم تنگ شده.. پشیمونم که کوتاهشون کردم☹

 

+ یسری اتفاقایی افتاده که امیدوارم خیر باشن.. فعلا باید صبور بود و دید تا اخر ماه چه اتفاقی میفته.. 

 

× کمتر از دو ماه دیگه به زایمان "ح" مونده و انشاالله خدا خودش مادر و دخترو حفظ کنه... 

 

+ این روزا خیلی سرم شلوغ بوده.. ببخشین که کامنتی اگر نوشتین من هنوز نتونستم پاسخ بدم.. 

 

× دچار کمبود آهن شدم، یعنی ازمایش اینو نشون داده بعد حالم از بوی قرصی که داده بخورم بد میشه🤢 وقتی میخورمم احساس میکنم بدنم بوی قرص رو میده.. روزی ۲ تا هم باید از قرصا بخورم... اااه.. انگار دچار وسواس شدم.. 

 

+ امسال سی م شهریور برام یجوری خاص و قشنگ گذشت پر از حس خوب و قشنگ از پیامهایی که دریافت کردم از زیبایی ای که در اون پیامها بود.. هر کدوم در جایگاه خودش منحصر به فرد بود ☺

 

× بازم برای اینکه کامنتهای خصوصی رو پاسخ ندادم عذر میخوام ⚘🙏🏽

 

+ شهرهای شمام سرد شده؟ 

 

× گاهی دلم میخواد توی کانال م بیشتر بنویسم و اینجا کمتر باشم..  اونجا عکس، اهنگ، ویدیو راحت میشه اشتراک گذاشت... 

۹۲

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۵۳ ب.ظ

امروز عصر رفتیم کوه خواجه، هر وقت میرفتیم من پایین میموندم بخاطر ترس از ارتفاع نمیتونستم از کوه برم بالا و برم سر مزار خواجه.. 

اینبار داداش از مسیر ماشین رو که خاکی بود و پر از سنگ های درشت که از کوه ریخته بود ما رو برد بالا.. خیلی خوش گذشت و دفعه اولی بود رفتم زیارت خواجه.. عکس از مزار رو گرفتم ۴ متره تقریبا و جالب بود.. عکس دیگه ای از اطراف نگرفتم قبلا توی یکی از پستهای اون یکی وبم یا شایدم حساب اینستام بوده عکس از یکی از قلعه های پایین کوه گذاشتم.. 

 

دوست داشتم عکسو اینجا اپلود کنم و بزارم که فعلا حس و حالش رو ندارم.. 

 

 

+ تا پایان هفته این پست تکمیل میشه.. 

++ تا به امروز هیچ کتابی رو نخوندم یا نشنیدم، البته خرابی هنزفری و درد گرفتن گوش و در پی اون سردرد وحشتناکی که بعده استفاده از هنزفری میگیرمم یکی از دلایل مهمش هست.. 

+++ این روزا فک میکنم به ظاهر خوبم و به کارام میرسم اما با اینکه حالم خوبه اما حال و حوصله دست گرفتن کتاب یا دنبال کردن یه برنامه خاص رو مثل همیشه ندارم و برای خودم قوانین بایدی وضع نکردم.. یسری چیزا رو در نظر دارم اموزش ببینم اما حال و حوصله دیدن کلیپهاشو ندارم.. نمیدونم چم شده با اینکه حالم خیلی هم خوبه.. شاید تاثیر داروهاست.. 

 

موافقین بریم ادامه مطلب؟!

 

۹۱

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ

امشب یه حس عجیبی توی قلبم و ذهنم مثل خوره افتاده و اذیتم میکنه.. هر چی بیشتر بهش فک میکنم تا بتونم بشناسمش بیشتر نمی شناسمش و گیج میشم:/ 

اگر بخوام توصیفش کنم مثل اینه که یه حس شادی و دلتنگی برای کسیه که توی قلبمه.. یه همچین حسی که نمیدونم حتی درست توصیفش کردم یا نه.. نمیدونم بهترین راه برای توصیفش چیه.. 

انگار یه چیزی توی قلبم در حال انفجاره شایدم دلشوره و دل آشوبه.. 

کاش میشد فهمید چجور سلولی هست.. سلول دلشوره س.. سلول احساس شادی و شعفه.. سلول فکر کردن به کسیه که نمیدونم کیه.. سلول چیه واقعا:/😅

 

نمیدونم تا حالا کسی چنین تجربه ای داشته یا نه.. شاید یه حس سرخوشی موقته.. شاید تاثیرات داروهامه.. 

فقط یه نفس عمیق میکشم و مینویسم.. 

در پایان بگم شبیه اینم هست که انگار قلبم از جاش داره کنده میشه 🤔 ولی نه ضربان قلبم شدیده نه هیجان زده م.. توصیفاتم نمیدونم چقدر کمک کننده س تا بتونم این حس عجیبی که امشب دارم رو بشناسم.. 

پری دیوونه شدی انگاری🤣 زیادی داری سعی میکنی همه چی رو بفهمی و درک کنی قاطی کردی زدی به سیم اخر😂👩‍💻

 

دلم برای بعضی دوستام تنگ شده، سحر، بنی.. 

کاش بودین و واسه خودتون مینوشتین و اصن با من حرف نمیزدین ولی بودین.. وباتونم حذف کردین.. سحر هیچ جا نیستی... 😢😔 دلم میخواد باهات حرف بزنم... 

اه اخرش غمگین شد.. نمیخواستم اینجوری بشه و نمیدونم چی شد یهو یاد دوستایی که نیستن افتادم.. شاید اون حس درونم که الان آروم گرفته همین حس دلتنگی برای دوستایی که دیگه نیستن هست.. 🙂

روزاتون شاد.. از وقت خوابمم گذشته داروهامو خوردم دارم هذیون مینویسم😅

بای فعلا تا بعد😊⚘

 

بعدا نوشت: 

خواب بدی دیدم.. تشییع جنازه بود .. پدر و مادرم نبودن توی خواب حس می کردم تشییع جنازه پدر و مادرمه.. صاحب عزا ما بودیم.. بخاطر حس بد این خواب، به سختی امروز بلند شدم.. بدون اینکه بگم چه خوابی دیدم فقط از مامانم پرسیدم خواب تشییع جنازه تعبیرش چیه، بهم گفت به جشن و شادی تعبیر میشه و اون کسی که فوت کرده طول عمرش طولانی میشه.. 

امیدوارم همینطوری باشه، صدقه هم میدم.. انشاالله خیر باشه... 

ادامه نوشت: هنوز اون حال بد تا شب همرام بود، حتی توی چهرمم مشخص بود که بابا گفت تو امروز یه چیزیت شده.. یکم گریه کردم تا آروم شدم.. از خواب بد دیدن خسته شدم یکم توحید و صلوات گفتم و خوابیدم و خوب خوابیدم و برعکس روز قبل، امروز خیلی پر انرژی و سرحال بودم، هدیه مم بدستم رسید یه کیف دستی کوچولو بود که برای من واقعا ارزشمند هست.. اینم یه دلیل قشنگ دیگه برای حال خوب امروزم☺😍

برای ظهر جاتون خالی کمی سالاد شیرازی درست کردم.. برای امشبم دلم میخواد سالاد درست کنم حالا ببینم چی میشه😅☺😁

تنبلم خودمم میدونم😁😁 

++ چند شب پیش دیدم همه میگن پسرم رفته کربلا، داداشم رفته کربلا، خانمم رفته کربلا..‌ یکی دیگه گفت اگر خدا بخواد سال بعد منم میرم کربلا... 

از بس این حرفا رو شنیدم توی فکرم میچرخید که اینجا پیشنهاد بدم که بیاین بریم کربلا پیاده روی.. بعد یادم اومد اول پاسپورت ندارم.. دوم پیاده روی سخته هوام گرمه هلاک میشیم.. سوم حداقل واسه دفعه اول اگر کسی بخواد بره بهتر اینه کاروانی بره تا یاد بگیره بعد بفکر پیاده روی رفتن باشه😅

کلا کنسل شد😅😁

 

++این پست رو چون حال و هواش یجوری بود اول رمزی گذاشتم اما الان که اومدم در ادامه ش اینا رو نوشتم با خودم گفتم باشه و دلم نیومد پاکشون کنم.. به هر حال هر کی بخواد میخونه هر کی نخواست نخونه.. حال ادم همیشه خوب نیست نمیشه که همیشه هم از خوبی ها و حال خوبش بنویسه گاهی ادم ناراحته و گرفته س و همین نوشتن از ناراحتی ها و حال روحی و احساساتشه که ارومش می کنه.. اینام یه بخشی از زندگی همه س.. همه تجربه شون میکنیم.. دلم نمیخواد خودمو سانسور کنم.. منم یه بخشی از زندگیم یسری درگیری ها و مشکلاتی دارم.. ولی سعی میکنم بی خیال و با حال خوب همراه باشه.. مثلا یه روز بی مناسبت برای دل خودم و علاقه خودم کیک شکلاتی سفارش دادم تا دور هم بخوریم.. مثلا یه شب همراه خواهرم رفتیم پیاده پارک و پیاده برگشتیم.. مثلا امروز صبح رفتم توی بازار فقط قدم زدم و اومدم خونه تا حال و هوام با نفس کشیدن هوای تازه بهتر بشه و عالی بشم‌... خودم روزم رو ساختم و در نهایت و همین الان یه عروسک برای تولد دختر دوستم خریدم و میخوام زودتر بهش کادو بدم.. شایدم صبر کردم نمیدونم تولدش دعوتم میکنه یا نه ولی میخوام زودتر بهش کادو بدم چون ممکنه تولدش نرم.. دوست ندارم توی جمعی باشم که غریبم و باقی همه مادرن و بچه هاشون رو آوردن.. ولی یه چیزی رو قطعی میدونم که دختر دوستم منو خیلی دوست داره و منم عاشقشم😘😍 فرشته قشنگم😘💕

 

++ ادامه نوشت امشب: 

کل شام امشب رو من درست کردم.. برای اولین بار برنج رو بجای ابکش کردن دمی گذاشتم تا دم پخت بشه.. از این به بعد این مدلی باید یاد بگیرم برنجمو خوب در بیارم چون این مدلی برنج درست کردن برای من راحتتره تا اب کش کردن.. امشبم برای بار اول خوب شده بود ولی باید بهتر بشه😀 یکم بادمجونم با گوجه دم کردم و سالادم تا دم کشید اماده کردم و سفره و مخلفاتشم اماده😁

غذای امشب پیشنهاد بابا بود.. اینم از امشبم😁

خدا قوت به خودم.. و خدا رو شکر واسه امروزم و تمام روزای گذشته م و روزایی که پیش رو دارم.. 

امیدوارم توان مقابله با سختی ها رو داشته باشم😊⚘

 

حالا تنبل کیه؟ 😁 اگه گفتین:)))

 

میگن دوشمن😅 دوشمن من کیه😁 افسردگی... ناراحتی... همه رو زدم زمین و خاکشون کردم... 😁😁