بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۹۱

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ب.ظ

امشب یه حس عجیبی توی قلبم و ذهنم مثل خوره افتاده و اذیتم میکنه.. هر چی بیشتر بهش فک میکنم تا بتونم بشناسمش بیشتر نمی شناسمش و گیج میشم:/ 

اگر بخوام توصیفش کنم مثل اینه که یه حس شادی و دلتنگی برای کسیه که توی قلبمه.. یه همچین حسی که نمیدونم حتی درست توصیفش کردم یا نه.. نمیدونم بهترین راه برای توصیفش چیه.. 

انگار یه چیزی توی قلبم در حال انفجاره شایدم دلشوره و دل آشوبه.. 

کاش میشد فهمید چجور سلولی هست.. سلول دلشوره س.. سلول احساس شادی و شعفه.. سلول فکر کردن به کسیه که نمیدونم کیه.. سلول چیه واقعا:/😅

 

نمیدونم تا حالا کسی چنین تجربه ای داشته یا نه.. شاید یه حس سرخوشی موقته.. شاید تاثیرات داروهامه.. 

فقط یه نفس عمیق میکشم و مینویسم.. 

در پایان بگم شبیه اینم هست که انگار قلبم از جاش داره کنده میشه 🤔 ولی نه ضربان قلبم شدیده نه هیجان زده م.. توصیفاتم نمیدونم چقدر کمک کننده س تا بتونم این حس عجیبی که امشب دارم رو بشناسم.. 

پری دیوونه شدی انگاری🤣 زیادی داری سعی میکنی همه چی رو بفهمی و درک کنی قاطی کردی زدی به سیم اخر😂👩‍💻

 

دلم برای بعضی دوستام تنگ شده، سحر، بنی.. 

کاش بودین و واسه خودتون مینوشتین و اصن با من حرف نمیزدین ولی بودین.. وباتونم حذف کردین.. سحر هیچ جا نیستی... 😢😔 دلم میخواد باهات حرف بزنم... 

اه اخرش غمگین شد.. نمیخواستم اینجوری بشه و نمیدونم چی شد یهو یاد دوستایی که نیستن افتادم.. شاید اون حس درونم که الان آروم گرفته همین حس دلتنگی برای دوستایی که دیگه نیستن هست.. 🙂

روزاتون شاد.. از وقت خوابمم گذشته داروهامو خوردم دارم هذیون مینویسم😅

بای فعلا تا بعد😊⚘

 

بعدا نوشت: 

خواب بدی دیدم.. تشییع جنازه بود .. پدر و مادرم نبودن توی خواب حس می کردم تشییع جنازه پدر و مادرمه.. صاحب عزا ما بودیم.. بخاطر حس بد این خواب، به سختی امروز بلند شدم.. بدون اینکه بگم چه خوابی دیدم فقط از مامانم پرسیدم خواب تشییع جنازه تعبیرش چیه، بهم گفت به جشن و شادی تعبیر میشه و اون کسی که فوت کرده طول عمرش طولانی میشه.. 

امیدوارم همینطوری باشه، صدقه هم میدم.. انشاالله خیر باشه... 

ادامه نوشت: هنوز اون حال بد تا شب همرام بود، حتی توی چهرمم مشخص بود که بابا گفت تو امروز یه چیزیت شده.. یکم گریه کردم تا آروم شدم.. از خواب بد دیدن خسته شدم یکم توحید و صلوات گفتم و خوابیدم و خوب خوابیدم و برعکس روز قبل، امروز خیلی پر انرژی و سرحال بودم، هدیه مم بدستم رسید یه کیف دستی کوچولو بود که برای من واقعا ارزشمند هست.. اینم یه دلیل قشنگ دیگه برای حال خوب امروزم☺😍

برای ظهر جاتون خالی کمی سالاد شیرازی درست کردم.. برای امشبم دلم میخواد سالاد درست کنم حالا ببینم چی میشه😅☺😁

تنبلم خودمم میدونم😁😁 

++ چند شب پیش دیدم همه میگن پسرم رفته کربلا، داداشم رفته کربلا، خانمم رفته کربلا..‌ یکی دیگه گفت اگر خدا بخواد سال بعد منم میرم کربلا... 

از بس این حرفا رو شنیدم توی فکرم میچرخید که اینجا پیشنهاد بدم که بیاین بریم کربلا پیاده روی.. بعد یادم اومد اول پاسپورت ندارم.. دوم پیاده روی سخته هوام گرمه هلاک میشیم.. سوم حداقل واسه دفعه اول اگر کسی بخواد بره بهتر اینه کاروانی بره تا یاد بگیره بعد بفکر پیاده روی رفتن باشه😅

کلا کنسل شد😅😁

 

++این پست رو چون حال و هواش یجوری بود اول رمزی گذاشتم اما الان که اومدم در ادامه ش اینا رو نوشتم با خودم گفتم باشه و دلم نیومد پاکشون کنم.. به هر حال هر کی بخواد میخونه هر کی نخواست نخونه.. حال ادم همیشه خوب نیست نمیشه که همیشه هم از خوبی ها و حال خوبش بنویسه گاهی ادم ناراحته و گرفته س و همین نوشتن از ناراحتی ها و حال روحی و احساساتشه که ارومش می کنه.. اینام یه بخشی از زندگی همه س.. همه تجربه شون میکنیم.. دلم نمیخواد خودمو سانسور کنم.. منم یه بخشی از زندگیم یسری درگیری ها و مشکلاتی دارم.. ولی سعی میکنم بی خیال و با حال خوب همراه باشه.. مثلا یه روز بی مناسبت برای دل خودم و علاقه خودم کیک شکلاتی سفارش دادم تا دور هم بخوریم.. مثلا یه شب همراه خواهرم رفتیم پیاده پارک و پیاده برگشتیم.. مثلا امروز صبح رفتم توی بازار فقط قدم زدم و اومدم خونه تا حال و هوام با نفس کشیدن هوای تازه بهتر بشه و عالی بشم‌... خودم روزم رو ساختم و در نهایت و همین الان یه عروسک برای تولد دختر دوستم خریدم و میخوام زودتر بهش کادو بدم.. شایدم صبر کردم نمیدونم تولدش دعوتم میکنه یا نه ولی میخوام زودتر بهش کادو بدم چون ممکنه تولدش نرم.. دوست ندارم توی جمعی باشم که غریبم و باقی همه مادرن و بچه هاشون رو آوردن.. ولی یه چیزی رو قطعی میدونم که دختر دوستم منو خیلی دوست داره و منم عاشقشم😘😍 فرشته قشنگم😘💕

 

++ ادامه نوشت امشب: 

کل شام امشب رو من درست کردم.. برای اولین بار برنج رو بجای ابکش کردن دمی گذاشتم تا دم پخت بشه.. از این به بعد این مدلی باید یاد بگیرم برنجمو خوب در بیارم چون این مدلی برنج درست کردن برای من راحتتره تا اب کش کردن.. امشبم برای بار اول خوب شده بود ولی باید بهتر بشه😀 یکم بادمجونم با گوجه دم کردم و سالادم تا دم کشید اماده کردم و سفره و مخلفاتشم اماده😁

غذای امشب پیشنهاد بابا بود.. اینم از امشبم😁

خدا قوت به خودم.. و خدا رو شکر واسه امروزم و تمام روزای گذشته م و روزایی که پیش رو دارم.. 

امیدوارم توان مقابله با سختی ها رو داشته باشم😊⚘

 

حالا تنبل کیه؟ 😁 اگه گفتین:)))

 

میگن دوشمن😅 دوشمن من کیه😁 افسردگی... ناراحتی... همه رو زدم زمین و خاکشون کردم... 😁😁

۹۰

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۳۳ ب.ظ

پنج شنبه شب رفتم تمرین رانندگی.. بد نبودم ولی توی جا انداختن دنده مشکل داشتم زور دستام نمیرسید دنده عقب رو جا بندازم.. خونه که اومدم سردرد بدی شدم صبح که از خواب بیدار شدمم دستام درد میکرد.. این چند روزه با دستام کاری انجام ندادم و گردنبند رو استفاده کردم و خوب شدم.. 

فک میکنم رانندگی رو فعلا باید بزارم کنار.. هر وقت به لحاظ جسمی قوی تر شدم بعد دوباره یه امتحانی کنم:) 

این مدته برام خیلی عجیبه.. الان چند شبه پشت سر هم خوابای عجیبی میبینم که وقتی صبح بیدار میشم انگار واقعی اتفاق افتادن.. یعنی برام تشخیص اینکه بیدارم یا خواب یکم سخت میشه فک میکنم هنوز خوابم:/ در حالی که بیدارم.. خواب برام خیلی واقعی بوده:/ 

از یه غریبه که نمیشناسمش یه هدیه گرفتم و منتظرم به دستم برسه نمیدونم چه هدیه ای هست ولی توی چند روز اینده به دستم میرسه😁 توی این ماه کادو گرفتم و حس قشنگیه😍😁

۸۹: چالش

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۳۷ ق.ظ

بعده مدتها یه چالش کوچولو میگذارم هر کی دوست داشت شرکت کنه😁

 

خودم: 

اگر رنگ بودم یاسی میشدم

اگر عنصر خاک

اگر طبیعت بودم جنگلی پر از درختهای سبز و سر به فلک کشیده میشدم

اگر شی بودم یه تابلوی نقاشی با آبرنگ که تصویر اون یه منظره پر از گلای خوشگل و یه خونه با اسمون ابی اروم بود میشدم 

اگر نوشیدنی بودم یخ در بهشت میشدم

اگر ساز بودم حتما پیانو میشدم😍

 

شما چی میشدین؟ 

۸۸

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۱ ق.ظ

این ماه رو بنا به دلایلی دوستش دارم💕

برای خودم کیک شکلاتی سفارش دادم و عصر با برادرم هماهنگ کردم بره تحویل بگیره و بیاره تا دور هم عصرانه بخوریم البته من ۷ میرم خونه میشه شبانه😁 

دوس دارم بشینم پشت فرمون و رانندگی کنم ولی بعده این همه مدت سخته.. از طرفی ماشین خودمون نداریم ماشین برادرمه.. 

 

امیدوارم تا پایان شهریور یا همون اواسط مهر که برنامه ریزی کردیم بنایی تموم بشه و خونه برادرم در حدی که بشه توش ساکن بشن اماده شه حالا کابینت و کمد و اینا میمونه واسه بعد ولی در حد ساکن شدن اماده بشه تا بتونن برن توی خونه خودشون... بعدش انشاالله ببینیم اگر مشکلی پیش نیاد یا اتفاق ناخواسته ای پیش نیاد که این کارا انجام بشه و عقب نیفته انشاالله یه سفر کوچولوی خانوادگی هم میریم.. 

باز تا ببینیم چی پیش میاد.. 

گاهی به عمه شدن و عمه بودنم فک میکنم.. وقتی خاله شدم خودم بچه بودم شاید پنجم دبستان، از خاله شدن چی می فهمیدم.. بهش فکرم نمیکردم واسه همینم بچه ها شدن جزوی از وجودم و برام خیلی مهمن.. 

ولی به عمه شدن فکر میکنم عمه بشم دلم نمیخواد خیلی دلبسته بچه ها بشم و خودم رو درگیر مشکلاتشون کنم.. 

نمیدونم.. شاید عمه شدن تجربه جدیدی باشه.. 😊

۸۷

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

نمیدونم بشه یا نه ولی مدتیه نه کتاب خونده بودم نه شنیدم.. 

اخرین کتابایی که میشنیدم و خریدم بخونم روانشناسی بودن خسته شدم مدتی کنار گذاشتمشون‌... دوست دارم داستان بخونم و بشنوم.. فعلا دو تا کتاب ماه پنهان است و کتابخانه نیمه شب رو دارم که یکیشونو انشاالله از فردا شروع میکنم.. 

عهد ابدی رو هم پیشنهاد نمیدم.. بد نبود.. 

امشب انیمیشن عنصر رو نگاه کردم و دوست داشتمش.. 


برداشت من از این انیمه، نشون دادن فداکاری و از خودگذشتگی بدون بیان احساسات و افکار و آرزوهای فردی.. به تصویر کشیدن تفاوتها (آب و آتش)، پذیرش هم، تغییر و رشد کنار هم بود.. یجورایی شایدم قضاوت کردن و نشخوار فکری بود.. 

من کلا داستانش رو دوست داشتن داستان عشق بین آب و آتش که نشدنیه.. 

 

از امروز تصمیم گرفته بودم اگر فرصت کنم هر چند شب یا یه قسمت سریال ببینم یا یک انیمه.. فعلا امشب عنصر رو دیدم.. 

وبلاگ دوستان رو هم هر وقت فرصت میکنم میام سر میزنم و پاسخ کامنتمو میخونم یا پاسخ مینویسم یا میخونم.. 

این روزا صبح بیرونم عصرم بیرونم از ۷ غروب برای خودم وقت میزارم به وبلاگ کم سر میزنم.. ولی هستم و میام و میخونم و مینویسم.‌ 

ممنونم از همه دوستان مهربونم🌹🌱

دلتون شاد و ایام به کام... 

۸۶

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۹ ب.ظ

امروز حس و حال خوبی دارم.. 

الانکه مینویسم از سرکار اومدم و خسته م اما روز شلوغی بود و پر از حال خوب.. 

صبح کل خونه رو بجز اتاقها رو بعده ۹ یا ده ماه جارو کردم و گردگیری.. سر کارم هم شلوغ بود و از پس کارام بر اومدم.. 

حس خوبی دارم که این روزا دارم کارای خونه رو مثل گذشته انجام میدم.. ظرف میشورم، جارو میکشم، گردگیری میکنم و احتمالا به زودی غذا و کیک و شیرینی هایی که دوست دارمم بتونم درست کنم.. 

هر چند با احتیاط زیاد همراهه اما خوشحالم... 

داروهامو هم قراره هفته اینده قطع کنم تا ببینم فیزیوتراپی چه تاثیری داشته نتیجه داشته یا نه.. 

 

این روزا فکری توی ذهنم هست که بیشتر از قبل بهش فکر میکنم.. به این فک میکنم که با دوستامم در میون بگذارمش.. نظرشون رو بدونم.. 

نمیدونم عملی میشه یا نه اما.. این فکر همیشه توی ذهنم بوده.. 

 

خدایا شکرت برای تک تک لحظه هام.. ❤

۸۵

سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۲۸ ب.ظ

امروز به این فک میکردم تا حالا کسیو ناراحت کردم؟ یعنی تا حالا شده کسی منو دوست نداشته باشه؟ 

فک میکنم اینکه بعضیها ما رو دوست داشته باشن و بعضی ها دوستمون نداشته باشن نشون دهنده روان سالم خودمونه.. 🤔

چقد فکر کردن به بعضی چیزا سخته.. در واقع درک کردنشون.. 

 

سریال چینی عهد ابدی رو دیدم خواهرزاده م خیلی علاقمنده بهش منم شروع کردم به نگاه کردنش.. بد نیست قشنگه تا اینجا که دیدمش.. واسه سرگرمی سریال دوستان (یعنی دوستانی که سریال دوست دارن) خوبه.. 

 

 

زندگی رو با همه سختی هاش باید دوست داشت.. ولی گاهی واقعا خیلی سخت میشه.. سخت میگذره ولی بلاخره میگذره.. 

 

خدا رو شکر 🌹

۸۴

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۴۱ ب.ظ

گفته بودم که: 

مرخصی و تسویه حسابمو تحویل دادم؟ 

مدیرمون قبول نکرده بود بهم گفت رد نمیکنمشون برو انشاالله برمیگردی.. 

برگشتم و میرم سرکارم.. 

گفته بودم که: 

دستام درد میکنه.. 

رفتم دکتر و ام ار ای و مشاوره با جراح.. 

جراح با معاینه دستام گفت دستات سالمه فعلا نیازی به جراحی نداری.. 

گردنمم برام فیزیوتراپی و لیزر کم توان نوشته.. دارو هم دارم میخورم.. گردنبندم برای گردنم نوشته.. درد دستام بخاطر دیسک گردنم بوده.. 

خلاصه که:

 

امروز رفتم بیمارستان برای فیزیوتراپی نوبت گرفتم از اواسط هفته اینده شروع میشه.. در واقع قراره باهام تماس بگیرن.. 

داروهام خواب اوره و تقریبا از عصر به اینور گیجم و صبح که بیدار میشم باز دارو میخورمو باز خوابم.. یکی از داروهام خیلی قویه، دکتر گفت یک چهارمش رو بخورم با این حال بی هوش میشم و بدنم از درون میلرزه و ضعف میکنم .. البته الان تقریبا ۴ یا ۵ روزه که دارم داروها رو میخورم و تقریبا بدنم بهشون عادت کرده و دردامم خیلی کم شده.. 

فیزیوتراپ گفت فیزیوتراپی رو انجام بده اما لیزر واسه کساییه که قبلا فیزیوتراپی انجام دادن اینو شما انجام نده.. با این حال قرار شد مدارک پزشکیمو ببرم که ببینه.. لیزر رو هم باید برم مطب انجام بدم.. ظاهرا طبق سرچ هام لیزر خیلی بهتره کامل دردامو خوب میکنه.. 

تا هفته بعد خدا بزرگه.. 

حال من خوبه، سرکار میرم، به کارام میرسم، حالم خوبه.. 

+ این پست رو عمومی نوشتم تا بگم ماجرا این بود و من خوبم.. مریضی ترسناکی نیست دیسک گردن پیشرفته ست فقط😁

۸۳

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۱۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۷

۸۲

شنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ

امروز رفتیم حرم... 

برای همه دوستان دعا کردم... برای باران، مریم، امیر، جناب محمد رها و خانواده تون، حتی الیشاع که دین متفاوتی از ما داره.. به سحر که زنگ زدم امیدوارم به حاجتش برسه.. همه و همه رو یاد کردم و دعا کردم.. 

................. 

 

به یاد همه دوستان بودم.... امیدوارم هر فردی، حاجتی داره حاجت روا بشه...
مشهد، ۷ مرداد ماه ۱۴۰۲..
۱۱ محرم ۱۴۴۵..

امسال اومدم مشهد کلی داستان دارم سر خط های واحد😁 میری میپرسی کدوم خط میره حرم (اخه شماره خط ها با چند سال قبل تغییر کرده) میگه همین خط سوار شو.. سوار میشی میبینی حرم نمیره😁 اخرین ایستگاه پیاده میشی باز هی بگرد کدوم خط رو کجا سوار بشی میری حرم.. یعنی امروز خطی رو سوار شدیم که میرفت ترمینال😂 کلا قربون امام رضا بشم ما رو امروز توی مشهد گردوند.. تا بلاخره رسیدیم حرم😁 خیلی کیف کردم.. سوار اخرین خط که شدم با خانوما حرف میزدیم کجاست میدون برق که پیاده شیم.. بهمون میگفتن دومین میدون.. رفتم پیش راننده که بهمون گفته بود همین خطو سوار شین بپرسم چندمین ایستگاه میشه کجا پیاده شیم.. بنده خدا دید گوشی دستمه و روی نقشه س.. گفت نقشه داری؟ گفتم اره..
اجازه گرفت روی گوشیم بهم نشون داد.. گفت خط ها رو سرچ بزن مسیرو بهت نشون میده میفهمی کجا پیاده شی کجا سوار شی.. خدا خیرش بده بنده خدا رو.. توی استفاده از نقشه هم راهنمایی خوبی کرد😁 تا قبل اون من مبدا و مقصد رو میزدم ولی ایستگاه ها رو اشتباه میرفتیم ولی این مدلی اسون شد..
اون خانوما فهمیدن از صبحه ما داریم هی دور خودمون میگردیم بهمون گفتن امام رضا خیلی دوستتون داشته که شما رو توی شهر چرخونده انشاالله حتما حاجت روا میشید.. 😁 میگفتن برای همه همین مدلی بوده هر کی این مدلی گم شده بوده تا برسه حرم حاجت گرفته.. انشاالله خیره 😊🙏

 

بعدا نوشت: هاتف به یاد توام بودم اسمتو یادم رفته بنویسم.. الان متوجه شدم.. 😅