بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۱۱۰

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۸ ب.ظ

امروز ابجیم ملاقات خصوصی رو نشست نگاه کنه، منم هی میرفتم توی حال و برمیگشتم.. از نصفه هاش نشستم نگاه کردم فیلم قشنگی بود خوشم اومد.. از نصفه نصف م نه.. از همون اولش شاید ده بیست دقیقه گذشته بود که نشستم دیدمش.. چقدر پروانه مظلوم بود.. چقدر فرهاد گناه داشت.. 

دلم برای هر دوشون سوخت.. فداکاری ای که در حق هم کردن.. 

 

ولی خدایی چقدر راحت دل خانما رو اقایون با قربون صدقه هاشون میبرن.. 

 

نقش فرهاد رو هوتن شکیبا بود فک کنم که بازی میکرد و همینطور نقش پروانه رو که پریناز ایزدیار بازی کردن دوست داشتم.. نقشای پریناز رو دوست دارم قشنگ بازی میکنه... 

 

بعدا نوشت: فک کردم بگم وقتی نوشتم چقدر راحت دل خانما رو اقایون با قربون صدقه هاشون میبرن منظور اون‌مخاطب خاص زندگیشون هست نه هر فردی.. هر فردی میتونه برداشتی داشته باشه من از این فیلم یکی از برداشتهام این بود و یجورایی فیلم ناراحت کننده ای هم بود.. فرد بی گناهی که ۷ سال حبسشو کشیده اما چون پول نداره رد جرم کنه هنوز توی زندانه... و خیلی چیزای دیگه.. 

۱۰۹

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۴ ق.ظ

چند تا موضوع رو در مورد خودم میخوام بنویسم..

۱۰۸: من و او

جمعه, ۲۴ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آذر ۰۲ ، ۲۳:۵۰

۱۰۷

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ

با اینکه فک میکنم پاییز و زمستون فصلای قشنگین و دوستشون دارم اما سرما و سوزشون رو دوست ندارم.. 

هنوز هوا اینجا اونقدری سرد نشده که بخوایم بخاری روشن کنیم ولی در کل هوا سرده.. مخصوصا شبا.. وقتی سرکارم واقعا سردمه با اینکه لباسم پاییزه س و منو گرمم داره اما دلم میخواد کنارم بخاریم روشن باشه تا دستامو گرم کنم.. ولی بخاری روشن نیست.. 

شایدم من غیرطبیعی سردمه... 

الان مدتیه با اومدن پاییز و زمستون، دچار افسردگی فصلی میشم یعنی خودم متوجهم.. خیلی خسته و بی حال و افسرده میشم و بیشتر ترجیحم اینه توی خونه بمونم و گرم باشم.. 

الان یک هفته بیشتره بفکرم برم فنی حرفه ای ببینم کلاس چی دارن یجوری خودمو سرگرم کنم اما بخاطر سرمای صبح زورم میاد.. از طرفی کلاسم اگر برم وقتی برای انجام کارای کلاسی ندارم و تمایل دارم یاد بگیرم نه اینکه وقتمو پر کنم.. کاش اینجا هم کلاس ورزشی ای که متناسب با شرایط جسمی من بود صبح ها برگزار میشد ولی نمیشه و اکثر کلاسها عصره که من سرکارم.. از طرفی کلاس خصوصی هزینه ش خیلی بالاست من ندارم که پرداخت کنم.. 

چند شب پیش با پدرم راجع به حقوقم حرف میزدم و شرایط کاریم.. 

با این حقوق من یک لیست از برنامه ها و نیازهام دارم و هیچ کدومو نمیتونم انجام بدم الان چند ماهیه پس اندازیم نمیتونم بکنم.. اصن به طرز عجیبی هر چی پول میاد دستم خرج میشه.. گاهی میبینم واسه توی خونه خرج میشه، اگر ۲۰۰ یا ۳۰۰ باشه میگیرم ولی ۳۵ تومن و ۴۰ تومن چیزی نیست که بگم و بگیرم.. بقیه شم خورده ریزه پول شامپو و کرم و وسایلی از این دست میشه و همینطور داروهام.. داروهام یکیشون گرونه توی شهرمون همینی که گرونه پیدا نمیشه یسری از تهران گفتم واسم خریدن و اوردن چند سری مرکز استان پیدا شده واسم خریدن این سری اخر پیدا نشد از یه شرکت دیگه همین یه مدلو داشت گفتم برام بخرن و بفرستن.. 

پس اندازی م که داشتم همین ماه روی کادوی خونه و شب خیر برادرزاده ام دادم.. بفکر بودم یه جفت گوشواره کوچولو بگیرم.. دیدم هم وسعم نمیرسه هم برادرم پول بیشتر نیاز داره.. کادو پول نقد دادیم.. 

خلاصه که دوباره میخوام شروع کنم به پس انداز و اینبار میخوام پس اندازمو اول واسه دندونام خرج کنم که دندونم شکست و انگار جنس دندونام چندان جنس خوبی نیست.. اونی که شکسته درد نمیکنه اما یکی دیگه درد میکنه باید برای اینا یفکری کنم... برم یکی یکی درستشون کنم و بعدم باز پول جمع کنم برای خرید گوشی.. 

حالا گوشی رو شاید دیرتر بخرم اما بفکرم برم دنبال وام و یسری کار دیگه..

تا حالا وام برنداشتم نمیدونم چجوریه... ولی حتما قبل از برداشتنش یسری چیزها رو باید بدونم و اموزش ببینم.. امیدوارم بتونم شروع کنم، شروع نشده پایان پیدا نکنه.. 

وامو زمانی میخوام بردارم که از وامای پدرم اینا یکی تموم شده باشه که اگر یوقتی من به مشکل بخورم حداقل اونا توان پرداختشو داشته باشن... حرف از ناامیدی نمیزنم یا ناامید نیستم ولی این مدلی برای خودم یه حس امنیت ایجاد میکنم از درون جلوی منتقد درونمو و اون حسی که منو میترسونه اینجوری وایمیستم و میگم پشتمن پدر و مادرم... 

الانم هستن اما میدونم خودشون توی وام و قرض زیادی فرو رفتن.. دستشون تنگه.. وقتی شرایط خرج و برج خونه رو میبینم و میدونم که ممکنه گاهی پول خرید نونم نباشه نمیخوام ریسک کنم.. حداقل میخوام وقتی ریسک کنم که اونام خلقشون کمی باز شده باشه و تا اون زمان منم اون کارای لازمه رو یاد بگیرم و انجام بدم.. 

 

خدایا شکرت❤ کمکم کن.. به کمکت نیاز دارم... پناهم باش❤

 

پ.ن: داستان من، دقیقا عین داستان موسی و چوپانه... من خدای خودمو میشناسم نه خدایی که بقیه میگن... 

پ.ن: امروز یه شاخه از الوورامون رو که یک یا دو هفته ای هست که شکسته بود و من توی آب گذاشته بودم تا ریشه بده که نداده بود رو توی باغچه کاشتم.. عکسم گرفتم ولی حوصله م نمیشه الان بزارم اینجا.. چندین هفته قبل دو تا بذر گل رز توی گلدون کاشتم و ۵ تام توی باغچه.. بعده گذرون دوره سرما رشد میکنن.. فعلا که گلدونم جوونه نزده ولی هر چند روز چکش میکنم و اگر نیاز باشه آب میدم.. تا ببینم چی میشن اینا.. اگر تجربه ای از کاشت گل رز دارین بهم بگین ممنون میشم💐

۱۰۶

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ

امروز صبح قرصمو نخوردم ببینم چه تاثیری برای بقیه روز روم میزاره.. 

هیچی دیگه کل روز بی حوصله بودم و انرژی کم اوردم و زود خسته شدم سر کار.. اینم فهمیدم یکم امروز بداخلاقم..یعنی بودم..

سرکارم همون اول وقت یکی زنگ زد هر چی براش توضیح میدادم خانم بهت زنگ زدن خودت جواب ندادی دیگه لیست آموزش پر شده دوره بعد.. قبول نمیکرد و قشنگ با عرض معذرت بهم رید از پشت تلفن:| 

هر چیم میگم خانم اگر کسی انصراف بده بهتون زنگ میزنم گوشش شنوا نبود دیگه بهش گفتم بیا با مدیر حرف بزن منکه هر چی میگم قبول نمیکنی گوشی رو قطع کرد روم:| 

یعنی اون لحظه بخاطر این خانم حس خوبی نداشتم انگار بی حوصله بودم ولی به مرور بهتر شدم و بعدش رفتم با دوستم بازار..

قبل از رفتن به سرکار به بابا گفتم امشب دلم میخواد برم خونه دوستم دیدنش و پیشش بمونم تا ۹ یا ده بعد با تاکسی بیام ولی اون پیام داد بیا بریم بازار .. منم چون دستکش چرم نیاز داشتم گفتم باشه بریم.. 

از دیدنش و باهاش وقت گذروندن خیلی حس خوبی گرفتم.. دلم براش تنگ شده بود دیگه نرفتم خونه شون با اینکه بهم گفت بیا بریم..

اون لحظه م حال و حوصله رو نداشتم برم ولی همین الان دلم میخواد برم پیشش...

شایدم صبح رفتم...

یجور خاصیم.. 

یوقتایی گریه خوبه اما نیاز به گریه ندارم..

فک میکنم شاید گریه کردن حالم رو خوب کنه ولی نیازی به گریه ندارم.. 

هی زندگی..

هر چی خواستم با ادب باشم میبینم نمیشه.. 

۱۰۵

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۸ ق.ظ

سلام

هفته ای که گذشت هفته خیلی شلوغی بود برام..

یه خونه تکونی اساسی تقریبا انجام دادیم و کمی دکور خونه رو هم تغییر دادیم.. سه شب پشت سر هم به مناسبت های مختلف جشن داشتیم...

تولد توت فرنگی هم بود و براش کیک گرفتیم و جشن گرفتیم تا حال و هواش عوض بشه.. خوش گذشت جاتون خالی..

شب بعدش شب خیری برادرزاده ام بود.. همکارام ازم شیرینی خواستن و منم براشون بردم.. 

جمعه شب م شب عقد یکی از دخترای فامیل بود همسرش شهرستانی بود اینجا عقد کردن و اقوام دعوتی فقط خواهر و برادرهای پدر و مادر عروس بودن و از خانواده داماد فقط دو تا خواهرش بودن و پدر و مادرش... عروسیشون رو شهر محل زندگی داماد که محل تحصیل هر دوشونم هست میگیرن... انشاالله خوشبخت بشن... 

در همین حین اون اتفاق افتادن و عملیات نجات تخم مرغ ها هم اتفاق افتاد و کلی بدن درد و خستگی توی تن م بود.. صدامم که الان یه هفته بیشتره گرفته.. از بس سرکار حرف میزنم .. 

دیروز بعد از ظهر سرکار اتفاقی افتاد که منو ناراحتم کرد و تمام این خوشی ای که توی وجودم بود رو از بین برد...

من از این ناراحت شدم که من مقصر نبودم اما طرف که بهش هیچ ربطی هم نداره منو جلوی کاراموز مقصر جلوه داد.. منم اونجا اسم اون فردی که این اشتباه رو انجام داده بهش گفتم تا بفهمه که اشتباه از طرف فامیل خودش بوده نه من..

مدیرمون خودش هیچی نمیگه ولی برادرش طوری حرف میزنه که انگار اون صاحب کار منه و دستوری حرف میزنه.. خوبه حق و حقوقم رو درست و حسابی نمیدن.. واقعا از کار کردن خسته م دیگه.. دلم میخواد کار خودمو هر جوری شده راه بندازم اما.. همه ش حس میکنم شکسته... چون حتی شغل ازادم الان اکثرا میبینم دارن جمع میکنن مغازه هاشون رو... 

به جسمم نگاع میکنم و به توانایی هام و به شرایط بدنی م .. گاهی ناامید میشم.. همه ش میگم این حق م نبود... 

خیلی واقعا زحمت کشیدم... خسته م...

 

بازم خدا رو شکر..

چکار میشه کرد...

۱۰۴

سه شنبه, ۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۲ ب.ظ

🤣🤣🤣🤣

 

امروز بابا تخم مرغ رفته بود خریده بود بعد ما همیشه شونه تخم مرغ میخریدیم این سری بابا گفته بود توی پلاستیک بزاره.. 

من ازش گرفتم توی ظرف تخم مرغ ها بچینم دیدم ته ظرف نرمه نون هست با پلاستیک به دست رفتم نرمه نون ها رو توی ظرف نون خشک ها خالی کنم روی سرامیکها تا دمپایی روفرشیامو دراوردم که دمپایی دیگه بپوشم پام لیز خورد با دمپایی و به پشت افتادم😅

لحظه افتادن بهو زیر چشمی تخم مرغا رو دستم دیدم قبل اینکه بخوره به زمین، دستمو بالاتر بردم نشکنه🤣

یعنی اون لحظه فکرم سالم موندن تخم مرغا بود🤣🤣😁

بابا پشت سرم بود طفلک با چه ترسی اومد کنارم چی شد، پا شدم زدم زیر خنده تا خیالش راحت شه🤣😁

خلاصه که سالمم اماااا از این غمم میگیره چرا بفکر سالم موندن تخم مرغ ها بودم اون لحظه😐 از بس سخته شرایط.. ناخوداگاهم این شکلی خودشو نشون داد🙂

زنده م فعلا تا بعد که ببینم ضرب خوردم یا نه🤣😅🧚‍♀️

 

#خنده ازاد است😁

۱۰۳

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۳ ب.ظ

میخواستم بنویسم بدون شرح اما فک کردم این توضیح رو بدم.. 

برای من مردها چنین تعریفی دارن... این ویدیو رو برای پدرم، برادرم، خواهرزاده ام و همه شما دوستان وبلاگ نویسم (اقایون) ارسال کردم و اینجا هم میگذارم تا همه دوستان اینجا هم ببیننش... 

دوست داشتم برای پدرم، برادرم، خواهرزاده هام و ... چنین آدمی باشم💕 در حال حاضر در حد توانم سعی میکنم چنین فردی براشون باشم..

 

 

 

 

پ.ن: برای مدتی تمایل دارم توی کانالم فعالیت داشته باشم.. اینجا هم هستم اما اگر اونجا هم اومدین قدمتون روی چشم... هر چند اونجا هم فعالیت چندانی ندارم اما اگر قرار باشه جایی باشم ترجیحم اینه برای اونجا وقت بزارم... 

 

+ مراقب خودتون و زیبایی ها و لبخندتون باشین🌱⚘🧚‍♀️

 

×× اهان اینم بگم: توی وبلاگ الیشاع یه پستی دیدم که برای دوستانش بود.. خب بیان یه امکان ارسال پیام ناشناس داره و تا اونجایی که میدونم دوستانم کامنت ناشناس نمیفرستند اما اگر دوست داشتین، میتونین توی این پست به صورت ناشناس، هر سوالی یا هر حرفی داشتین به صورت ناشناس برام بنویسین و من میشنوم و پاسخ میدم... اگر دوست داشتین درد و دل کنین هم من میشنوم ... 

۱۰۲

جمعه, ۲۶ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۳۲ ب.ظ

سلام

درگیری ذهنی ای که داشتم برام شبیه یه چالش ترسناک و غیرقابل حل بنظر میرسید.. گاهی افکارمون خیلی ترسناک بنظر میان اما وقتی بهشون فکر میکنی و دلیل پشتشون رو پیدا میکنی میبینی یه بادکنک بوده که بادش خالی شده و کوچیک شده و دیگه ترسی نداره... 

خیلی ممنونم از دوستانم⚘🌱

 

امروز روز دوست داشتنی ای بود برام.. 

یکی دیگه از همکارام همه رو دعوت کرده بود خونه شون.. منم رفتم.. برام لذت بخش بود این دورهمی خانمانه.. با اینکه توی اون جمع خیلی حرفی نمیزنم اما واقعا اون جمع صمیمانه و اینجور دورهمی ها رو دوست دارم💕

بگو بخندها و لحظه های شادی که بینمون هست قشنگه.. 

بارون عصری هم هوا رو دلپذیرتر و دوست داشتنی تر کرده بود😍

هوا دلبری میکرد برای اهلش💕

بوی خاک بارون خورده رو خیلی دوست دارم.. هوا رو میکشی توی ریه هات با یه نفس عمیق و از ته دل و میدی بیرون و میگی خدایا شکرت این زیبایی رو .. خدایا شکرت که امروزم بودم و این هوا رو حس کردم و لذت بردم... 

خدایا شکرت💞🌱

۱۰۱

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ آبان ۰۲ ، ۲۰:۵۱