بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238

۱۴۶ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

147

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ

سلام 

خیلی وقته این عکسا و آهنگ ها رو دوست داشتم اینجا اشتراک بگذارم.. آهنگ ها رو آپلود نکردم چون فضای اختصاصی بیان اذیتم میکنه.. لینک مستقیم سایتها رو میگذارم.. 

 

 

1. اهنگ من هوای ابریم جانا تو باران منی

2. آهنگ موهات 

3. آهنگ بیلیونر

...................................................................................

عکس اول از بورک هست... قبلا داخل یکی از کامنتها در موردش با الیشاع صحبت کرده بودم این سری که خریده بودیم عکس گرفتم تا مجددا داخل وبلاگ بزارم تا ببینید چه جوریه... 

 

 

عکس دوم هم از دوناتاییه که خودم درست کردم:)

 

 

پ.ن: میدونین چیه ... باور اینکه برگشتم به شرایط قبلی و طبیعی خودم یکم برام سخته ... همینطور برای بقیه اطرافیانم ... هنوزم من رعایت میکنم.. بار سنگین برنمیدارم یا یسری کارهای دیگه رو انحام نمیدم... این دونات ها رو هم که درست کردم روز بعدش بند به بند انگشتای دستم گوشت پاره کرده بود و درد میکرد اما نه از اون مدل دردی که بگم مشکل دستم برگشته.. نه... از اون مدل دردی که وقتی برای بار اول میری باشگاه ورزش میکنی بدنت گوشت پاره میکنه... یه همچین دردی... لذت بخش و امیدوارنه بود... 

هر سری که میتونم یه کاریو انجام بدم که ف کمیکردم دیگه نمیتونم انجام بدم بهم حس خوب و امیدواری بیشتری برای ادامه دادن میده... 

تقریبا زندگیم به حالت عادی برگشته و من واقعا خوشحالم. 

 

۱۴۶

جمعه, ۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ب.ظ

سلام

این نوشته ممکنه طی فاصله زمانی تا شب کامل بشه.. چون کل کارای خونه فعلا دست منه و یکم زیادی سرم شلوغه... 

+تازه یادم افتاد جمعه س و من لباسامو نشستم:/ 

این حرفم یعنی خودمو توی این چند روزه فراموش کردم... 

........

از چند روز قبل و اتفاقاتش مینویسم..

........

مامان اینا دیروز، منکه سر کار بودم رفتن مرغ خریدن، اورده توی سینی گذاشته که بره بعد ریز کنه.. (مرغ گرم بوده، یعنی مرغ زنده گرفتن و کشتن و پر کردن و اوردن خونه) مشغول حرف زدن با گوشی شده نگو در اتاق بالا که به توی حیاط دادشم اینا راه داره باز بوده از اونجا گربه اومده یکی از مرغا رو برده😁 خلاصه که یه مرغ گم شده بود تا زمانی که من اومدم خونه رفتم روی پشت بوم سرویسا رو نگاه کردم اونجا بود.. مامان گفت میدمش به یکی دیگه.. فقط گردن مرغه رو به دندون گرفته بوده بقیه ش سالم بود.. 

........ 

کل نوشته هامو پاک کردم..خلاصه مینویسم..

ابجیم یه عمل کوچیک داشت که باید میرفتم زاهدان پیشش که بتونه انجام بده.. رفتم و روز بعد با هم برگشتیم.. 

من یه روز رو رفتم زاهدان و روز بعد با هم و دوتایی برگشتیم خونه و از اون روزه حواسم بهش هست و حتی شبم توی اتاق ابجیم میخوابم که اگر کاری داشت یا تب ی چیزی حواسم باشه بهش.. اخه غیر این قضیه، سرما هم خورده و داغونه اصن.. 

با این وضعیت، که شب توی اتاقش میخوابم و ازش مراقبت میکنم.. فک میکنم سرما خوردن منم دور از انتظار نباشه.. فعلا بدنم با سوزش بینی داره مقابله میکنه تا بعد ببینم من پیروز میشم یا این ویروس😁

کارهای خونه رو هم به مامان گفتم بزار من این چند روز تعطیلی غذا درست میکنم و حواسم به کارا هست استراحت کن تا توام زود خوب بشی.. با اینحال بازم یه کارایی میکنه.. 

خلاصه سرم خیلی شلوغه در کنار اینا سر کارم میرم و میام و کی کم بیاره بدنم بگههه اقااا بشین دیگه خسته م کردی کم اوردم رو خدا میدونه🤭

 

فقط همینا.. میام میخونمتون ولی فرصت نوشتن یا درست فکر کردن ندارم‌. چون شب اکثرا نوشت هاتون رو مطالعه میکنم ذهنم خسته س و باز نیست چیزی نمینویسم.. یا در طول روزم اکثرا حین انجام کارام میام نوشته هاتون و پاسخ کامنتهامو میخونم .. میخوام وقتی پاسخی میدم با ذهنیت باز باشه و در ارامش باشم.. برای همین زیاد سخت نمیگیرم و میدونم درک میکنید.. اینکه اینجا هم  نوشتم از این سر شلوغی و اینا فقط واسه ثبت کردنش هست وگرنه دلم نمی خواد این روزا زیاد چیزی بنویسم.. 

 

اگر پری قدیم بود میگفت دوستتون دارم مراقب خودتون باشین.. پری جدیدم دلش میخواد همین حرفو بزنه ولی جلوی خودش رو میگیره چون نوشتن این جمله درست نیست... شاید معنای اشتباهی رو به افرادی که اینجا رو میخونن برسونه.. (منظورم غریبه هاست) ولی اینو میگم مراقب خودتون باشین خیلی🌸💞

وجود دوستای خوبی مثل شماها باعث دلگرمیه و بابت بودنتون خدا رو همیشه شکر میکنم.. خیلی حرفایی که شاید به ادمای اطرافم نگم رو اینجا مینویسمو با دوستایی که اینجا دارم حرف میزنم و از اون ناراحتی و غم یا هر چیزی که در درونم رخ میده و گاها شما نمی دونید چون من ازش حرفی نمیزنم فقط با حرف زدن در مورد موضوعی غیر از ناراحتیم یا مشکلم روحیه میگیرم و روبراه میشم و قدرت ادامه دادن پیدا میکنم..

 

ممنونم که هستین🙏🌸

 

 

 

پ.ن: الانم باید برم تیکه های مرغ رو ابپز کنم و بعد اماده ش کنم تا باهاش ماکارانی درست کنم😁 ببینم چه میکنم من.. 

حتما خوشمزه میشه☺😎 نشدم باید بگن خوشمزه شده 😂 زوریه😁🤣

اینجا همه چی زوریه😁

۱۴۵

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۲۴ ب.ظ

واووو نمیدونین چه روز عالی ای داشتم امروز 😍🧚‍♀️

 

صبح رفتم بیرون و برگشتم هوا گرم بود ها.. یهو بارون زد و تگرگ😍😁

رفتم توی حیاط تا یکم از صدای بارون رو مثل همیشه ضبط کنم واسه خودم.. یهو یه رعد و برقی زد که ترسیدم دویدیم توی خونه ابجیم ترسید.. اخه درو که باز کردم اونم با صدای رعد و برق ترسید خیلی صداش بلند و ترسناک بود.. 

من از بچگی صدای رعد و برق میشد میترسیدم از طرفی اینجا بارون کم میاد هر وقتم بارون اومده خوشبختانه من توی خونه بودم... 

گاهی فک میکنم این فقط منم که ار رعد و برق میترسم.. ولی احتمالا افراد دیگه ایم هستن که از این صدا میترسن😁

خلاصه بگم براتون از بهار وارد زمستون شدیم😁 یعنی هوا گرم و بهاری بود ها یهو بعده یه بارون سرد شد .. دم غروبم بارون اومد .. کیف کردم😁 لذت بردم از بارونی که از دیشب در واقع شروع شد و خدا رو شکر تا امشب ادامه داشت.. البته ۵ دیقه ای میومد قطع میشد یا نهایت ده دیقه اما توی زمان مختلف می بارید.. 

خدا رو شکر ❤

رفتم سر کارم و برگشتم .. موقع برگشت پیاده اومدم از جلو شیرینی فروشی رد شدم یهو هوس دونات کردم.. شیرینی نههه هااا، دونات😐

گفتم از اون هوساییه که زود از بین میره در اثر گشنگیه و اینا.. هیچی اومدم خونه چون گرسنه م بود یکم چیز میز خوردم چایی م خوردم.. دیدم نه واقعا هوس کردم از اون هوسایی که باید حتما همین الان دونات درست کنم... مزه دوناتای بیرونو دوست ندارم این یکی که خودمون درست میکنیم خوشمزه تره.. 

از ابجیم پرسیدم اگه بخوام درست کنم بنظرت الان میشه درست کرد؟ 

گفت نه.. حداقل دو سه ساعت خمیر نیاز به استراحت داره.. 

هیچی دیگه پنچر نشدم یه سرچ توی مستر گوگل زدم رسیدم به دستور پخت دونات بدون خمیرمایه.. فوری و فوتی😄

همه موادش بود درست کردم و جاتون خالی نوش جان شد.. 

ولی از خستگی افتادم .. نمیتونم تکون بخورم.. خیلییی خسته شدم😄

ولی ارزششو داشت خوشمزه بود😋

جاتون سبز🌸🌼

۱۴۴

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۴۱ ب.ظ

این روزا سرماخوردگی خیلی زیاد شده.. 

خیلی مراقب خودتون باشین.. (سرماخوردگی که نه همون کرونا) 

هفته گذشته همسر برادرم سرماخورده بود روز عید اومد با همه روبوسی کرد، چند روز بعدش رفتن عروسی.. دفعه اولی حالش خیلی بد نبود اما بعده عروسی شدیدتر شد.. برادرم و برادرزاده م و ابجی بزرگم که اینجا مهمون بودن، مریض شدن و با مریضی برگشتن خونه خودشون... پشت سرش بابا و مامانمم از دیروزه علائم شون شروع شده.. خودمم که امروز بدن دردم و امیدوارم به همین درد ختم بشه.. (توی این دو سال از بس ویتامین و داروهای تقویتی مختلف خوردم همیشه نسبت به بقیه حالم بهتر بوده، یا مریض نشدم یا خیلی خفیف مریضی رو گرفتم) امیدوارم اینبارم خفیف گرفته باشم.. تا حداقل بتونم به بقیه برسم.. 

کتابخونه هم از اول اسفند بهم گفت برم.. 

دیشب انیمه shrek forever 2010 رو نگاه کردم شبیه بازی های رایانه ای بود.. جالب بود .. ولی ریتم داستانش خیلی زود و سریع گذشت و من متوجه گذر زمان واقعا نشدم.. 

وقتی متوجه گذر زمان نمیشم یعنی اون فیلم یا سریال جذاب بوده.. اینم بد نبود خوب بود .. 

فقط مشکلی که من باهاش داشتم سر قضیه زیرنویس بود.. اخه زیرنویسش رو جدا دانلود کردم و زیرنویس با ویدیو هم خوانی نداشت ، نمیدونم چون ویدیو حذفیات داشت این مدلی شده بود یا کلا زیرنویس مشکل داشت ... این یکم ازاددهنده بود..

بعده مدتها بود که یه فیلم دیدم..شاید چندهفته ای میشد که اصن فیلمی ندیده بودم... 

 

شونه درد و گردن درد اذیتم میکنه که حالا یا واسه دیسک هست یا واسه اینه که احتمال زیاد منم سرماخوردم.. فعلا یه مسکن که دکتر بهم داده رو خوردم تا بعد ببینم چطور میشم... 

 

اهان امروز با سیستم دسیمالی (ده دهی) و دودویی (۰، ۱) و ۱۶ تایی یا هگزادسیمالی اشنا شدم و الان میدونم چجوری میشه ای دی لپ تاپم رو به صفر و یک تبدیل کنم و چجوری اونو باز به شماره سریالش در بیارم:) 

در کل فک کنم منظورم رو رسوندم😃 ارتباط بین این سه سیستم رو یاد گرفتم و برام جذاب و دوست داشتنی بود.. کاش زودتر باهاش اشنا شده بودم😁

امیدوارم در ادامه هم همین حرفو بزنم گریه نکنم از سختی درسا😅😁🤭

۱۴۳

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۵ ب.ظ

خب بخوام از این روزا بگم.. 

در حال درس خوندنم.. یه کتاب رو تمام کردم خیلی آسون بود اما وای به کتاب دوم، شبکه و نرم افزاره.. من مشکلم لغات فارسی ای هست که به کتابها ورود کرده و کلا همونایی که بلد بودمم پرید:) 

مثلا فلو چارت شده روندنما😅 

یا رجیستر شده ثَبات.. دیگه قاطی پاطی خوندم و رسوندم خودمو به فصل ۳، اگه بگم الان ۵ روزه درگیر خوندن همین کتابم دروغ نگفتم😅 دیروز و امروز یه بخشی رو خوندم در مورد الگوریتم و همین روند نما و یسری کدها رو خوندم هم اسون بود متوجه شدم هم سخت بود متوجه نشدم یه چیزی مابین اینا🤣 در کل گرفتم قضیه چیه ولی دیگه.. 

یعنی تا الانم هر چی فهمیدم به لطف دوره ای که هاتف گذاشته بود و شرکت کرده بودم هست‌.. هنوز یه کتاب دیگه م دارم که احتمالا یا نخونم یا بزارم اخر سر بخونم به اسم اموزش زبان برنامه نویسی پایتون:/ 

دارم به این فک میکنم رشته م یه چیزه دیگه ست بعد چه درسایی واسع ازمون باید بخونم:/ 

مهم اینه دارم تلاشمو میکنم... 

......

دیروز سرکارم دو پسر ۸۴ هستن که میان واسه امتحان بزارن خیلی شوخی میکنن و سر به سرم میزارن.. اخرین سری ای که اومده بودن چند ماهی بود که گذشته بود و وقتی شیفت عصر اومده بودن من شوخی هاشون رو جدی جواب میدادم ولی دیروز منم با شوخی حرفاشونو جواب دادم😊 فک میکنم بهتره یکم از حالت جدی در بیامو یکم دوستانه با همه برخورد کنم البته در یه محدوده مشخص و یه حد و مرزی... 

این دو تام سر به سرم میزاشتن در مورد ازمون و اینجور سوالا.. از این مدل بچه هایین که سرکلاس سر به سر استاد میزارن شوخی میکنن اخر ترمم دنبال استاد میدوعن ومیگن استاااااد توو رووو خداااا نمرررره بدهههه، استاااااد😁

بخداا منم دیونه م اومدم اینا رو مینویسم و میخندم🤣

خدایا این روزا رو برام بیشترشون کن😁🙏 

۱۴۲

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۴۳ ب.ظ

امروز به این فک میکردم سالهاست وبلاگ مینویسم سالها گنگ و مبهم نوشتم سالها به دوستانم اجازه ندادم درکم کنن تا الان که توی بیان اومدم و دارم مینویسم و سعی میکنم از احساساتم از زندگی روزمره م، از درونیاتم، از واقعیت زندگیم بدون ترس قضاوت شدن بنویسم، یاد گرفتم انتقاد پذیر بشم.. بزرگتر شدم.. یه رشد و پیشرفتی داشتم که بهم حس خوب و مثبتی میده... 

دیگه بفکر بستن و حذف وبلاگ نیستم، تا حالا پیش نیومده بخوام حدف کنم اینجا رو ولی قبلا وقتی از لحاظ روحی بهم میریختم عصبانی بودم نمیتونستم از احساساتم بنویسم اینجا از مشکلات و مسائل م بنویسم اینجا بفکر حذف وبلاگم میفتادم.. 

امروز حس خوبی دارم، حسی که پر از زندگیه، پر از آرامش و پر از دغدغه ها و بهانه هایی برای زندگی و پر از حس خوب... 

بعضی روزا حالم خوب نیست با خودم دعوا میکنم بعضی روزا خودمو بغل میگیرم با مهربونی و از خودم معذرت خواهی میکنم و خودمو دلداری می دم... 

برای رسیدن به هدفام یاد گرفتم چجوری راه بیفتم..‌ چجوری حرکت کنم.. :) 

بلند شدن رو یاد گرفتم.. 

خودمو دوست دارم❤

پر از حس خوبم اما نمیدونم دیگه چجوری و با چه کلمات دیگه ای این حس خوب رو توصیف کنم.. جز اینکه بگم حس م مثل وقته که یکیو دوست داریم... 

حرفام به امروز که خیلی ها براشون مهمه مربوط نیست.. چون امروز برای من هیچ وقت از اهمیت برخوردار نبوده توی زندگیم:) و جایگاهی نداشته.. 

امروز و این حرفام بخاطر فکر کردن به گذر عمرم و روزهای سپری شده عمرم و رشد و پیشرفت اخلاقی، روحی، برمیگرده، پیشرفت مالی نداشتم تا الان ولی امیدوارم توی این دهه از زندگیم بتونم به لحاظ شغلی به جایگاه ثابت و مشخصی برسم و درآمد ثابت و مشخصی و بهتره بگم دائمی داشته باشم:) 

من هنوز تا ۴۰ وقت دارم 😁

۱۴۱

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۵۹ ق.ظ

امروز یه روز عجیب بود.. 

صبح حال روحی خوبی نداشتم.. کم حوصله بودم.. ولی از ظهر به اینور بهتر شدم.. رفتم اون یکی وبم و یسری کامنتای بنی رو خوندم و خندیدم.. 

بنی هنوز اینجا میای؟؟ گفتی ۲۲ خرداد ۱۴۰۳ برمیگردی؟ هنوز منتظرتم.. کاش وبتو پاک نمیکردی.. هر وقت نوشته هاتو میخوندم پسر ، کلی میخندیدم و یه دلیل حال خوبم نوشته های تو بود... با اون طرز بیان خیلی بانمک و دوست داشتنی و خونگرم ، حرفاتو با یه لحن جدی و خنده دار میگفتی😁 امروز یکی از کامنتهاتو که با عنوان به خدا میسپارمت برام نوشته بودیو خوندم.. توی یه کامنتم نوشته بودی بیام بزن توی سرت🤣 چرا کامنتاتو بستی اخه🤣🤣 

با این دعواهات و شوخی هات چقدر لبخند به لب م اوردی پسر جان😁

یادته بهت میگفتم پسرم🤣

منم که خانم جدی🤣 

خوندن کامنتهات خیلی حالمو تغییر داد... یه پا جوک هستن کامنتات😁

هر جا هستی امیدوارم در پناه خدا به برنامه هات رسیده باشی و سالم و سلامت باشی پسر خوبم💕 خواهر کوچولوت و پدر و مادرت سالم و سلامت باشن، و اینکه نمیدونم هنوزم اینجا میای؟ اینجا رو میخونی؟ 

رفیق م که تو بودی... 

 

+ همه دوستام در جایگاه خودشون برام دوستای خوب و عالی ای هستن💕 ولی بنی برام شبیه خواهرزاده م بود چرا که هم سن و سالش م هست... 

 

بنی کامنتای تو رو هم دوست دارم برای خودم اینجا بنویسم... اگر هستی یا میای اینجا برام بنویس... اما تا وقتی که تو بنویسی اینو بدون من نوشته هاتو از اون وبم میارم اینجا فقط اسممو حذف میکنم 😁

از بعد از ظهر به اینور حالم عالی بود... یکم ویدیو کلیپ پیدا کردم که بعدا احتمالا توی وب بزارمشون😁

۱۴۰

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۳۳

۱۳۹

دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۸ ب.ظ

گاهی شروع میکنم به خودتخریبی و سرزنش کردن خودم.. 

هر روزی که میگذره بجای اینکه عقلانی تر رفتار کنم برعکس میشه.. 

بچه گانه تر رفتار میکنم.. گاهی از خودم میپرسم تو اصن فکرم میکنی ؟! 

یکم تندخو شدم این روزا... یعنی بداخلاقم.. 

... 

امروز سرکار بازرس اومد یه وضعی شد که نگو.. اشنا بود برام ولی جز پیامکی به هیچ کسی نمیتونستم اطلاع بدم مدیرمونم که تشریف نداشت اومد گفت شما اینجا چکاره ای؟ 

گفتم کاربرم.. خدا رو شکر پیامک زده بودم همکارم گفته بودم یکی اومده سوالایی پرسید که مشکوک میزنه.. فک کنم بازرسه.. اصن وضعی بود.. سریع مدیرمون خودش رو رسوند.. وای خدا رو شکر.. دسپاچه شده بودم.. 

 

دوس دارم کامنتها رو برای مدتی ببندم.. امیدوارم بی احترامی تلقی نکنید.. 

۱۳۸

دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۴۵ ب.ظ

این روزام... 

مدتیه قبول تغییرات برام راحت شده گارد نمیگیرم.. 

مثلا ظرفشویی دوقلو رو تصور کنین، اگر همیشه ظرف ها رو وقتی ریکا میزدم توی سینک ۲ که وسط قرار گرفته میزاشتم و ظرفا رو بعد ابکشی میکردم الان برعکسه، توی سینک ۱ میزارم و بعد ابکشی میکنم.. 

یعنی به حرفی که یکی از دوستام گفت فکر کردم دقت کردم.. الگو و رفتارهای تکراری که از نظرم روی اینها گارد داشتم ولی با تغییر دادن این یا یسری چیزای دیگه الان بهتر شدم.. این کارم تاثیر یک ساله نه چند روز یا چند ماه... 

از این بابت یکم خوشحالم.. 

.... 

این روزا همه بفکر عید و خونه تکونی هستن اونوقت ما مثل بقیه روزامون عادی داریم زندگی میکنیم.. اگر زمان شستن فرش هاست میشه ماه بعدم فرشا رو شست اگر گردگیری و مرتب کردن کل خونه س.. یک ماه پیش یه خونه تکونی حسابی انجام دادیم.. حتما که نباید قبل از سال باشه.. 

راستش این روزا از اینکه متفاوت از بقیه ادما باشم حس خوبی میگیرم.. 

چون همه این وقت سال خونه تکونی میکنن و طبق روال جا افتاده ما هم خونه تکونی کنیم رو دیگه دوست ندارم میخوام متفاوت باشم.. 

.... 

حدودا ۱۲ بهمن من اجبارا روبیکا رو نصب کردم و یه اتفاقی رخ داد که یجای دیگه نوشتم چون نمیخوام اینجا از گذشته بنویسم هر چی که مربوط به گذشته ست بهتره همونجا بمونه.. 

....

جدیدا خیلی فکر میکنم خیلی تحلیل میکنم.. رفتار خودمو احساسات خودمو، یجورایی واسه شناخت خودمه ها... ولی در طولانی مدت فک میکنم خوب نیست چون باعث تحلیل رفتار بقیه میشه و شاید باعث ازار بقیه دوستام و حتی اعضای خانواده م بشه.. 

....

نمیدونم این اقتضای سنم هست یا نه .. 

ولی تصمیم گرفتم ارتباطم رو با برخی دوستام قطع کنم.. 

وقتی میگم دوستام، به دو دسته برام تقسیم میشن.. دوستایی که باهاشون در ارتباطم تماس میگیرم و حرف میزنم و میریم بیرون که همه خانم هستیم ولی با طرز نگاه و دید متفاوت... اینا دسته اولن... 

دوستای دسته دوم، دوستای اینجا هستن... دوستایی که هم خانم هستن هم آقا.. بین این دوستانم افرادی هستن که رفتن و وباشون رو بستن، دوستایی م هستن که وباشون رو بستن ولی با خودشون توی شبکه های مجازی دیگه در ارتباطم... به این دوستا هم فکر میکنم...

ولی به قطع یا کم کردن ارتباط با برخی از دوستای دسته اول فکر میکنم... 

یکم میخوام دایره امن دوستی هام رو بیشتر کنم و افرادی رو در کنار خودم داشته باشم که به لحاظ روانی هم برام امن هستن... و این قضیه دو طرفه باشه نه یک طرفه... 

این کارم دایره امن خودم رو بزرگتر نمیکنه اما دایره روحی م رو امن میکنه... 

.....

امروز صبح یه حساب توی یه بانک مجازی باز کردم، تا دو هفته دیگه کارت و مشخصات حساب میرسه دستم... تا شب یه حساب دیگه م هست میخوام اونم باز کنم...

این حساب باز کردنه، پشتش یه برنامه ریزی ای هست...

در کنارش از این ماه خرج و برج ها و حساب و کتابهام رو میخوام به طور دقیق مکتوب کنم... 

اولویتها و نیازهامو در ماه مینویسم و هر چند ماهی یکی رو بنا بر ضرورت و اولویتش انجام میدم...

خرجای اضافه رو حذف میکنم.. یه مدت سختی زیادی رو میخوام تحمل کنم تا شرایط یکم بهتر بشه... 

فکر میکنم لازمه این سختی مالی رو به جون بخرم ..‌ 

....

گاهی یسری حرفهایی میزنم عجیب غریب خودم متعجب میشم.. منم میدونم کامل نیستم، میدونم منم طرز نگاه و دید خودم رو دارم، مثل خیلی ها عاقلانه نمینویسم شاید نوشته هام سطحی باشه.. یا اصن مسخره باشه.. 

ولی اگه با حرفایی که نوشتم یا کامنتی که توی وبتون نوشتم نتونستین ارتباط بگیرین منو ببخشید که توانایی فهموندن مقصودم رو ندارم... فک میکنم از این نظر به مادرم رفتم... 

.... 

به دوستم زنگ زدم که باهاش کمی از اتفاقای امروز حرف بزنم.. ازش پرسیدم خوبی چه خبر... گفت.. از من پرسید چه خبر.. وقتی یکم از حرف زدنم گذشت موضوع رفت روی بحث درس خوندن و پرینت جزوه و بعدم حرفمو بدون جواب دادن گذاشت یعنی بلافاصله بعد حرفم گفت خداحافظ... 

توی حرف زدن با افراد از اینکه حرف زدنت رو نادیده بگیرن و حرفت رو بی جواب بزارن و قطع بکنن خوشم نمیاد اما در برخوردهای رودر رو... 

یه همچین وقتایی یکم ناراحت میشم اما واقعیت اینه بچه کوچیک داره احتمالا بخاطر اون مجبور شده سریع قطع کنه.. برای همین قضاوتش نمیکنم.. یعنی تمرین کردم واسه یه همچین وقتایی ناراحت نشم... 

ولی حقیقت وجودیم اون ته تهش ناراحت میشم.. مثل اینه داری حرف میزنی با یه نفر، بدون توجه به حرف تو موضوع حرف رو عوض کنه... بی توجهی و بی اعتنایی و بی احترامی چیزیه که من میگیرم... 

دلم میخواد ارتباطم رو با افرادی که اینکارو میکنن باهام کمتر کنم..‌ یعنی بیشتر حضوری ببینمشون توی فاصله زمانی طولانی و دیر به دیر... دیگه پشت گوشی باهاشون حرف نزنم تا دیگه قضاوتشون نکنم.. در کنارش خودمم ناراحت نشم برای خودم ارزش قائل بشم.. به احساساتم احترام بزارم... شاید خودخواهیه ولی میخوام خودخواه باشم... 

....

 

خدایا شکرت.. تو برام خدای اون چوپانی نه خدای موسی...