بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «افکار و کنجکاوی هام🤔🤪» ثبت شده است

۱۳۵

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۸

۱۳۴

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۴۰ ب.ظ

توی سریال ۲۵،۲۱ ازش پرسید:

قبل از اینکه دنیا تموم بشه دوست داری چکار کنی؟ 

.

.

.

‌.

+ شما بگین، قبل از اینکه دنیا تموم شه دوست دارین چکار کنین؟ 

++ من میگم: زندگیمو بسازم، سفر برم، دوستامو فارغ از بحث جنسیت بتونم ببینم، انسانیت رو ببینم... 

۱۲۸

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۵۷ ب.ظ

امروز از سفر برگشتم و چقدر خسته شدم.. 

دکتر بهم گفت تا یک هفته داروهاتو یک روز در میون بخور و بعد قطع کن.. 

از پریشب شروع کردم.. ببخشید دیشب.. پریشب خورده بودم دیشب نخوردم.. باز امشب داروهامو خوردم.. 

دوباره استخدامی دبیری اومد و رشته منو میخواد.. از همه اصراره که شرکت کن.. اینبار انگاری نایی برای مخالفت باهاشون دیگه ندارم انگاری باید قبول کنم و شرکت کنم.. نمی دونم واقعا.. 

از هفته اینده به امید خدا قصد دارم یکاری رو شروع کنم.. شاید اگه ثبت نام کردم در کنار اینا بشینم درسم بخونم.. 

یجورایی حس منفعل دارم... 

میدونید چیه.. از این میترسم که چند سال دیگه بفهمم با خودم لج کردم که ازمونا رو شرکت نکردم.. 

چجوری میتونم بفهمم با خودم لج نکردم و دارم میرم دنبال خواسته خودم... ؟ 

......

امشب فهمیدم اسنپ م قسطی میشه پرداخت کرد:/ 

خدایا چه اتفاقی افتاده..‌ 

...... 

دلم میخواد کلی پول میداشت که میرفتم بازار فقط خرید میکردم:/ 

یعنی در این حد از لحاظ روحی نیاز به خرید و تغییر روحیه دارم.. 

..... 

چند روزه به یه خانم که کارش فروش سفالینه های دست ساز خودشه پیام دادم جوابمو نداده ناراحت شدم.. در جواب اونهمه پیام و سوال من اومده نوشته میشه فردا ارسال کنم!؟ 

باز کلی توضیح و غیره که من فردا مسافرم برام پست کنید هزینه پست رو بگید تا من همراه هزینه اینا واریز کنم فقط سین زده.. یعنی اینقده سخت بوده یه ویس بفرسته بگه الان سرم شلوغه بعد پاسخ میدم یا فقط بگه فلان مبلغ میشه اینم بزن .. 

الان امروز روز دومه صبر کردم اگر فردام پاسخمو نده ازش خرید نمیکنم.. 

اون چیزی که میخواستم بخرم به قصد هدیه دادن بود... 😔

واقعا ناراحت شدم.. 

طرز پاسخگویی واقعا خشک و بی روح بود.. الان که فکر میکنم انگاری بهم برم خورده.. اون باید دنبال مشتری بدوه نه مشتری دنبال اون.. 😔

ناراحتم حتی اگر حرفام قضاوت باشه.. من چندین ماهه این صفحه رو فقط بخاطر همین‌ که کادو میخ استم بخرم فالو داشتم حالا که دارم سفارش میدم انتظار چنین رفتاری رو نداشتم... 

.....

امشب دوستم اومد خونه.. دخترش وقتی میاد دیدن من از اینجا نمیره میخواد پیشم بمونه.. دیگه امشب بهم گفت بهش بگو هر جوزی شده که بیاد چون عادت میشه سرش.. بهش گفتم خاله جون امشب تو برو خونه تون چون فردا صبح هیچکدوممون خونه نیستیم تنها میمونی اینجا (که البته راست بود) من قول میدم یه روز از مامان اجازه تو بگیرم بیای پیشم بمونی.. 

نمیدونم دلیل اینکارش بخاطر چیه.. فقط خونه ما میمونه و به هیچ صراطی نمیتونه ببرتش خونه.. در حالی که خونه دوستاش شده با گریه ولی دنبال مادرش راه میفته میاد بیرون بدون اینکه بگه میمونم.. 

خونه ما بچه کوچیکم نیست.. هم بازی هم نداره ولی نمیدونم چی باعث میشه بخواد اینجا بمونه.. شاید پرجمعیت بودن خونه دلیلش باشه نمیدونم.. 

شایدم محبتی که من نسبت بهش دارم همیشه بغلش میگیرم میبوسمش.‌ خودشو پیشم لوس میکنه.. نمیدونم... 

......

از این به بعد یسری پست مینویسم که در واقع کپی حرفای شما دوستانم توی کامتتهاتونه.. بعضی حرفاتون رو دوست دارم.. میخوام به اسم خودتون برای خودم داشته باشمشون تا هر وقت خواستم بخونمشون در دسترسم باشن.. اجازه میدین؟ الیشاع؟ امیر؟ دوستای خوبم؟ 

۱۲۶

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۱ ب.ظ

صبح رفتیم بازار واسه بابا هدیه خریدیم.. یه پیراهن..

سایزش رو می دونستیم اما دفعه اولی بود که پیراهن مردانه میخریدم.. 

خود فروشنده کمکمون کرد مدلای مختلف نشون داد طبق اون چیزی که ما می گفتیم تا بلاخره یکی رو انتخاب کردیم و خدا رو شکر بابا خوشش اومد😁

خدایی کادو خریدن سخته.. الان توی این ماه تولد خواهرزاده مم هست تولد زن داداشمم هست تولد دوستمم هست .. خواهرزاده مو امسال کادو نمیدم چون به اون دو تای دیگه م کادو ندادم.. ولی دوستم و زن داداشمو چه کنم🤔

....... 

این یه اعترافه از یه خواهرشوهر.. 

فقط از احساسم مینویسم.. 

امروز زنگ زدم به داداشم که روز پدر رو بهش تبریک بگم خانمش جواب داد .. یه حس عجیب پیدا کردم توی دلم ناراحت شدم که چرا خانمش جواب داد.. در حالی که بنده خدا گفت الان تعویض روغنی هستیم رفته روغن ماشینو عوض کنه دستش بند هست نمیتونه حرف بزنه.. اخه تهران بودن میخواستن حرکت کنن بیان سمت ما.. 

 

فقط یه حس عجیب بود.. قطع که کردم با خودم فک کردم گفتم چرا حال خانمش رو درست و حسابی نپرسیدم.. حرفش منطقی بود وقتی داداش نبوده کار درستی انجام داده جواب داده اگر جواب نمیداد ممکن بود ناراحت بشم یا نگران بشم.. 

خلاصه عصری زنگ زدم به خانمش باهاش حرف بزنم.. در دسترس نبود.. 

چند دقیقه پیش خود داداش زنگ زد باهاش حرف زدم و تبریک گفتم ، با خانمشم حرف زدم و حال و احوال پرسیدم و گفتم بسلامت برسین مراقب خودتون باشین و تمام.. 

یجاهایی ناراحتی بی دلیله.. ولی گاهی یه حس عجیب باعث ناراحتی میشه.. ولی خدا رو شکر برای خودم حلش کردم.. دلیل پشت این ناراحتی نمیدونم چیه.. کاش میشد دلیلش رو پیدا کرد ولی همینکه خدا رو شکر جدی نبود و من بهش فکر کردم و حلش کردم باز خوبه.‌. 

۱۲۰

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۵۴ ب.ظ

امروز سرکار یکم شلوغ بود.. بعدش پیاده اومدم بازار..

یکم وسیله نیاز داشتم خریدم و اومدم خونه 😁

صبح یکی از دوستام از برفی که در حال بارش بود برام یه کلیپ فرستاد خیلی لذت بردم 😍

واقعا قشنگ بود😍😍😍

 

این روزا واقعا حالم خوبه و بابت دوستای خوبی که دارم خدا رو شاکرم و خدا رو شکر میکنم.. 

دوستایی که از کتابا و فیلمایی که دیدیم با هم حرف میزنیم و از حال بد و خوبمون مینویسیم و همه خانم هستیم.. 

این دوستا، دوستای نینی سایتی هستن که توی تلگرام گروه زدن منم عضو شدم با اینکه کوچکترین عضومون ۱۷ سالش هست و بزرگترین ۳۹ ولی همه بچه های خوب و پر شر و شور و شادی هستن.. 

دیشب یکی از بچه ها نوشت دلش گرفته ازش پرسیدم اتفاقی افتاده گفت با شوهرم بحث م شده.. براش نوشتم من نمیدونم اینجور مواقع چی باید بگم کاش فلانی و فلانی آن بودن، بهش توصیه کردم چند تا کار رو انجام بده و اگر دوست داشت گریه کنه تا آروم بشه.. 

عموما عادت ندارم بپرسم واسه چی بحث کردین چیزی شده یا نه.. سر چی و غیره.. 

فقط سعی کردم بهش با این حرفا بگم تنها نیستی کنارتم.. همین چند تا پیامم انگاری حالشو بهتر کرده بود.. امروز خدا رو شکر خیلی سرحال بود.. بابت اینکه باعث انتقال حال بد شده بود عذرخواهی کرد بهش گفتم عذرخواهی نکن، خوبه که خودت بودی.. همیشه حالمون خوب و خوش که نیست.. اینجا از همه حال و احوالاتمون خوبه که حرف بزنیم.. 

 

فک میکنم آدما به اینکه دوستای خوبی حتی مجازی کنار خودشون داشته باشن نیاز دارن 🌹

گاهی فک میکنم چی شده یا چرا به اینجا رسیدیم که همه تنهان.. ممکنه اطرافشون شلوغ باشه اما از درون حس تنهایی دارن..

قبلا منم چنین حسی رو حس کرده بودم اما الان چنین حسی ندارم شاید چون الان از احساساتم بیشتر مینویسم بیشتر با دوستم حرف میزنم ... خودمو بروز میدم میگم اگر کسی دوست نداشته باشه بهم میگه.. خوشحال میشم اگر دوستامم مثل خودم باشن و امیدوارم که همینجوری بوده باشن مثل خودم... 

حداقل اگر ازم خوششون نمیاد یا از حرفی یا رفتاری ناراحت میشن یا براشون سوتفاهم پیش میاد بهم بگن از اینکه من ممکنه ناراحت بشم نترسن ... ولی تا حالا نمیدونم چرا هر وقت ازشون پرسیدم فقط خوبیمو گفتن.. دوست واقعی باید بدی دوستشم بگه.. بهش فرصت اینو بده که انتخاب کنه رفتارش درست بوده یا نه.. اونو اصلاح کنه یا نه.. 

 

اوووف چه چیزایی نوشتم :) 

 

خدایا شکرت❤

 

 

بعدانوشت: امروز داشتم به این فک میکردم وقتی من حالم خوب نیست چقدر خودم به اون حرفایی که به دوستم گفتم‌عمل میکنم!؟ 

مثلا یه دوش اب گرم، یه نوشیدنی که مورد علاقه ته، اهنگ، گریه، کدوم گزینه! 

کاش منم کمی مغرور بودم... گاهی اینجوری فکر میکنم.. 

۱۱۹

شنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۵۱ ب.ظ

سری قبلی گفتم که سریال کره ای عزیزترینم رو شروع کردم به دیدن..

سریال قشنگی بود..

قسمتایی داشت که به کشورشون حمله شده بود و از دست به اصطلاح متجاوزا فرار میکردن.. مخصوصا زنها و دخترها.. چرا که اگر گیر میفتادن، مورد تجاوز قرار میگرفتن ، برای همین بهشون گفته بودن که برای حفظ عزت و پاکدامنیشون خودشون رو بکشن تا دست متجاوزها بهشون نرسه.. 

این سریال رو که میدیدم به جنگ فکر نمیکردم.. الانم اون دوره و زمانه عهد قجر نیست که تجاوز کنن و فقط زنها رو برای خوش گذرونی اسیر بگیرن ولی در واقعیت این اتفاقاتم دور از انتظار نیست.. 

از دیروز که فهمیدیم به ح.و.ث.ی هام حم.له. شده و امروز هم یسری خبرهایی در مورد کشورمون شنیدم همه ش فکرم سمت جنگ میره.. 

درسته یک واژه سه حرفیه اما پشتش تباهی و نابودی زیادی هست.. 

+ از یه سنی مثلا ۱۴-۱۳ سالگی چند باری یه خوابی رو دیدم، گاهی پیش میومده توی موقعیتی قرار میگرفتم که قبلا اون صحنه رو خواب دیده بودم.. این خوابی رو هم که چند باری دیدم میترسم اتفاق بیفته.. 

توی اون خواب تک و تنها در حال فرار بودم از همین خونه ای که الان داریم توی همین محله .. فرارم بخاطر جنگ بود.. 

جنگ... یک واژه سیاهه.. 

میترسم از اون روزی که اتفاق بیفته.. خانواده ها از هم دور میفتن، هر اتفاقی ممکنه بیفته.. ممکنه مورد تعرض قرار بگیری، دیگه امنیت جانی نداری، ممکنه اسیر شی و زیر بار کتک و شکنجه بمیری، ممکنه همون لحظه که دیدنت بکشنت.. بی غذا بی آب بی سرپناه و در حال فرار... 

برام ترسناکه.. 

امروز بخاطر درگیری فکریم روی این قضیه استرس زیادی داشتم.. نگرانی دارم.. 

اگر جنگی هم رخ بده ارزو میکنم بجای آوارگی و اسیر شدن بمیرم تا اینکه مورد سواستفاده قرار بگیرم، نمی دونم چرا نمیتونم اینو قبول کنم که اگر جنگی توی این زمانه رخ بده تعرضی صورت نمیگیره.. باور ندارمش... 

یا حداقل اون سریال ذهنیتم رو این شکلی تحت تاثیر قرار داده.. یه چیزی توی ناخوداگاهم هست که منو میترسونه.... 

 

من فردیم دنبال صلح.. از اینکه کشوری جنگ رو شروع کنه طرفداری نمیکنم. به مردم فکر میکنم و از افرادی هم که از مردم برای رسیدن به منافع خودشون استفاده میکنن و خودشون دور میایستن متنفرم.. مقامهایی که فک میکنن بقیه براشون میجنگن بنظر من سخت در اشتباها.. هر کسی توی این دنیا دنبال منافع خودشه.. از کجا معلوم اون گروه هایی که امروز داری تقویتشون میکنی فردا به خودت خنجر نزنن.. بهت پشت نکنن.. 

نگرانم به شدت.. استرس دارم و برای اولین بار دلم میخواد از این شهر بریم یه شهری وسطای کشور... 😔

 

نمیدونم چرا برای چیزی که نیامده اینقدر دل نگرانم و میترسم.. 

۱۱۵

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۳۱ ب.ظ

امروز توی مسیر که میومدم به ذهنم رسید که: 

اگر مثل فیلم in time (اسمش یادم نیست الان فک کنم همینه) که هزینه هاشون رو با عمرشون پرداخت میکردن اگر حرف زدن هزینه داشت و بابت هر حرفی که میزدیم از یه چیز گرانبهامون مثل همون عمرمون هزینه پرداخت میکردیم اونوقت آدما کمتر قضاوت میکردن کمتر حرف میزدن بیشتر فکر میکردن بیشتر کتاب میخوندن.. 

اگر یکی حرف بی فکرانه و قضاوت گرانه میگفت مثلا ۲ ساعت از عمرش کم میشد و اگر حرف درست و عقلانی و منطقی میگفت ۲ ساعت به عمرش اضافه میشد.. یه همچین چیزی...

ولی حیف که حرف زدن مفت است و هیچ کسی به این فکر نمیکنه که حرف ها بار مثبت و منفی دارن و چقدر میتونه به یکی انرژی مثبت و خوب و به یکی حال بد منتقل کنه... 

 

از همه دوستانم بابت حرفهای مثبت و خوبی که همیشه توی کامنتها برام نوشتن ممنونم 🌹🙏🏽

۱۱۲

شنبه, ۲ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ب.ظ

+ امشب برای اولین بار یکی از کاراموزهای خانم بهم گفت با اینکه موهات خیلی دیده نمیشه ولی رنگش خیلی قشنگه😍 تشکر کردم و حس خوبی داشت...

× امشب عصبی شدم معده م مشکل پیدا کرده.. سرکار یسری مسائلی پیش اومد ناراحتم کرد.. 

با اینکه پیاده اومدم خونه اون قضیه انگاری از دلم نرفته بود بیرون و باید با گریه کردن تخلیه میشد.. 

فک میکنم این چند روزه بفکر خودم نبودم و باید کمی بیشتر استراحت کنم... 

 

گاهی از فکرم میگذره اگر فقط اگر منم اهل مصرف نوشیدنی خاصی بودم یا اگه اهل مصرف قلیون بودم چیزی عوض میشد!؟ توی حالم تاثیری داشت..

گاهی فک میکنم شاید باید یسری چیزها رو تجربه میکردم ... 

چقدر امروز روز سخت اما خوبی بود... 

 

 

ای بابا.. اینجا میام غرغر امو مینویسم توی دفترمم چیزای دیگه مینویسم.. خودم قاطی و پاتیم ..

کاش مست و پاتیل بودم اینقد هذیون وار نوشتم... مست شدن چجوریه.. قلیون کشیدن چه حسی داره.. ادمو نسبت به ناراحتی و درد بی حس میکنه!؟ 

 

* امشب یه ماهگیش بود و یه کیک خریدن و بادکنک و رفتیم خونه شونو یه دورهمی کوچولو با هم داشتیم... شب خوبی بود در کل... 

 

خدایا مراقب همه باش.. 

 

پ.ن: عزیزترینم رو دارم نگاه میکنم من از این سریال خوشم اومده و دوستش دارم.. 

۱۱۱

جمعه, ۱ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سلام

یلداتون مبارک🌹

 

+ هی خواستم امشب چیزی ننویسم اما کمی نگرانم.. امیدوارم همه ی دوستانم در صحت و سلامتی در کنار خانواده، امشب جشن و فال حافظ گرفته باشن و شاد باشن🌹

آرزوم برای همه دوستانم چه در این محیط مجازی و چه در کنارم همینه.. ما که فال حافظ نگرفتیم و یادمون رفت... 

لطفا توی این هوای سرد و در بین این مریضیها مراقب خودتون باشین دوستان عزیزم🙏🏽🌸

۱۰۹

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۴ ق.ظ

چند تا موضوع رو در مورد خودم میخوام بنویسم..