بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۲۲

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۱۱ ب.ظ

صبح ها و شب ها حدود ۲ تا ۳ ساعت گوشیم دست مامانه.. 

اگر فیل انداز وصل شه میره توی حساب اینستاگرامش میگرده.. سرگرمه.. 

---

 

کتاب رازیست بین من و او از زینب احراری رو نگارشش رو دوست دارم خیلی سال قبل اینو خونده بودم الان مجددا دارم میخونمش.. بنظرم رابطه بین انسان و خدا رو قشنگ توصیف کرده .. 

.... 

خدایا شکرت برای اینکه امروز صبح از خواب بیدار شدم و اسمون بالای سرم رو دیدم..

خدایا شکرت که خیلی سریع به اخر هفته و اخر ماه رسیدیم و به روز تعطیلی و واریز حقوق رسیدیم🤭😁

خدایا شکرت برای اینکه امروزم جوونه های زیبای توی باغچه رو دیدم.. 

خدایا شکرت که امروز هوا عالی بود.. 

 

+ تصمیم گرفتم روزانه شکر گذاری کنم.. حس خوبی بهم میده😊🙏🏽🌱🌹

....... 

هفته بعد داداش میره تهران، دلم میخواست میتونستم همراهش برم.. اما هم سفر اون یک روزه س و زود برمیگرده هم من هفته بعد احتمالا اگر بتونم نوبت بگیرم میرم مرکز استان.. البته مرخصی هم شرطه.. 

در کل دلم یه سفر رفتن میخواد.. 

۱۲۱

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ

امشب دلم گرفته.. توی سکوت نشسته بودم 

بفکرم رسید بیام اینجا و یه چیزی راجع به همکارم (نیروی خدماتی ولی توی محل کار میگیم همکار) بنویسم.. اگر فک میکنین غیبته و پشت سرشون حرف زدنه یا قضاوت کردنشونه و به گناه میفتین ادامه نوشته رو نخونید.. 

۱۲۰

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۵۴ ب.ظ

امروز سرکار یکم شلوغ بود.. بعدش پیاده اومدم بازار..

یکم وسیله نیاز داشتم خریدم و اومدم خونه 😁

صبح یکی از دوستام از برفی که در حال بارش بود برام یه کلیپ فرستاد خیلی لذت بردم 😍

واقعا قشنگ بود😍😍😍

 

این روزا واقعا حالم خوبه و بابت دوستای خوبی که دارم خدا رو شاکرم و خدا رو شکر میکنم.. 

دوستایی که از کتابا و فیلمایی که دیدیم با هم حرف میزنیم و از حال بد و خوبمون مینویسیم و همه خانم هستیم.. 

این دوستا، دوستای نینی سایتی هستن که توی تلگرام گروه زدن منم عضو شدم با اینکه کوچکترین عضومون ۱۷ سالش هست و بزرگترین ۳۹ ولی همه بچه های خوب و پر شر و شور و شادی هستن.. 

دیشب یکی از بچه ها نوشت دلش گرفته ازش پرسیدم اتفاقی افتاده گفت با شوهرم بحث م شده.. براش نوشتم من نمیدونم اینجور مواقع چی باید بگم کاش فلانی و فلانی آن بودن، بهش توصیه کردم چند تا کار رو انجام بده و اگر دوست داشت گریه کنه تا آروم بشه.. 

عموما عادت ندارم بپرسم واسه چی بحث کردین چیزی شده یا نه.. سر چی و غیره.. 

فقط سعی کردم بهش با این حرفا بگم تنها نیستی کنارتم.. همین چند تا پیامم انگاری حالشو بهتر کرده بود.. امروز خدا رو شکر خیلی سرحال بود.. بابت اینکه باعث انتقال حال بد شده بود عذرخواهی کرد بهش گفتم عذرخواهی نکن، خوبه که خودت بودی.. همیشه حالمون خوب و خوش که نیست.. اینجا از همه حال و احوالاتمون خوبه که حرف بزنیم.. 

 

فک میکنم آدما به اینکه دوستای خوبی حتی مجازی کنار خودشون داشته باشن نیاز دارن 🌹

گاهی فک میکنم چی شده یا چرا به اینجا رسیدیم که همه تنهان.. ممکنه اطرافشون شلوغ باشه اما از درون حس تنهایی دارن..

قبلا منم چنین حسی رو حس کرده بودم اما الان چنین حسی ندارم شاید چون الان از احساساتم بیشتر مینویسم بیشتر با دوستم حرف میزنم ... خودمو بروز میدم میگم اگر کسی دوست نداشته باشه بهم میگه.. خوشحال میشم اگر دوستامم مثل خودم باشن و امیدوارم که همینجوری بوده باشن مثل خودم... 

حداقل اگر ازم خوششون نمیاد یا از حرفی یا رفتاری ناراحت میشن یا براشون سوتفاهم پیش میاد بهم بگن از اینکه من ممکنه ناراحت بشم نترسن ... ولی تا حالا نمیدونم چرا هر وقت ازشون پرسیدم فقط خوبیمو گفتن.. دوست واقعی باید بدی دوستشم بگه.. بهش فرصت اینو بده که انتخاب کنه رفتارش درست بوده یا نه.. اونو اصلاح کنه یا نه.. 

 

اوووف چه چیزایی نوشتم :) 

 

خدایا شکرت❤

 

 

بعدانوشت: امروز داشتم به این فک میکردم وقتی من حالم خوب نیست چقدر خودم به اون حرفایی که به دوستم گفتم‌عمل میکنم!؟ 

مثلا یه دوش اب گرم، یه نوشیدنی که مورد علاقه ته، اهنگ، گریه، کدوم گزینه! 

کاش منم کمی مغرور بودم... گاهی اینجوری فکر میکنم.. 

۱۱۹

شنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۵۱ ب.ظ

سری قبلی گفتم که سریال کره ای عزیزترینم رو شروع کردم به دیدن..

سریال قشنگی بود..

قسمتایی داشت که به کشورشون حمله شده بود و از دست به اصطلاح متجاوزا فرار میکردن.. مخصوصا زنها و دخترها.. چرا که اگر گیر میفتادن، مورد تجاوز قرار میگرفتن ، برای همین بهشون گفته بودن که برای حفظ عزت و پاکدامنیشون خودشون رو بکشن تا دست متجاوزها بهشون نرسه.. 

این سریال رو که میدیدم به جنگ فکر نمیکردم.. الانم اون دوره و زمانه عهد قجر نیست که تجاوز کنن و فقط زنها رو برای خوش گذرونی اسیر بگیرن ولی در واقعیت این اتفاقاتم دور از انتظار نیست.. 

از دیروز که فهمیدیم به ح.و.ث.ی هام حم.له. شده و امروز هم یسری خبرهایی در مورد کشورمون شنیدم همه ش فکرم سمت جنگ میره.. 

درسته یک واژه سه حرفیه اما پشتش تباهی و نابودی زیادی هست.. 

+ از یه سنی مثلا ۱۴-۱۳ سالگی چند باری یه خوابی رو دیدم، گاهی پیش میومده توی موقعیتی قرار میگرفتم که قبلا اون صحنه رو خواب دیده بودم.. این خوابی رو هم که چند باری دیدم میترسم اتفاق بیفته.. 

توی اون خواب تک و تنها در حال فرار بودم از همین خونه ای که الان داریم توی همین محله .. فرارم بخاطر جنگ بود.. 

جنگ... یک واژه سیاهه.. 

میترسم از اون روزی که اتفاق بیفته.. خانواده ها از هم دور میفتن، هر اتفاقی ممکنه بیفته.. ممکنه مورد تعرض قرار بگیری، دیگه امنیت جانی نداری، ممکنه اسیر شی و زیر بار کتک و شکنجه بمیری، ممکنه همون لحظه که دیدنت بکشنت.. بی غذا بی آب بی سرپناه و در حال فرار... 

برام ترسناکه.. 

امروز بخاطر درگیری فکریم روی این قضیه استرس زیادی داشتم.. نگرانی دارم.. 

اگر جنگی هم رخ بده ارزو میکنم بجای آوارگی و اسیر شدن بمیرم تا اینکه مورد سواستفاده قرار بگیرم، نمی دونم چرا نمیتونم اینو قبول کنم که اگر جنگی توی این زمانه رخ بده تعرضی صورت نمیگیره.. باور ندارمش... 

یا حداقل اون سریال ذهنیتم رو این شکلی تحت تاثیر قرار داده.. یه چیزی توی ناخوداگاهم هست که منو میترسونه.... 

 

من فردیم دنبال صلح.. از اینکه کشوری جنگ رو شروع کنه طرفداری نمیکنم. به مردم فکر میکنم و از افرادی هم که از مردم برای رسیدن به منافع خودشون استفاده میکنن و خودشون دور میایستن متنفرم.. مقامهایی که فک میکنن بقیه براشون میجنگن بنظر من سخت در اشتباها.. هر کسی توی این دنیا دنبال منافع خودشه.. از کجا معلوم اون گروه هایی که امروز داری تقویتشون میکنی فردا به خودت خنجر نزنن.. بهت پشت نکنن.. 

نگرانم به شدت.. استرس دارم و برای اولین بار دلم میخواد از این شهر بریم یه شهری وسطای کشور... 😔

 

نمیدونم چرا برای چیزی که نیامده اینقدر دل نگرانم و میترسم.. 

۱۱۸

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

کتابخونه نیمه شب رو بلاخره امشب تموم کردم.. 

فردا کتاب جدیدی رو شروع میکنم و دست میگیرم..

 

مثل گذشته بخش هایی از کتاب رو داخل وب احتمالا ننویسم .. شایدم مثل کتابخانه نیمه شب ، بخشایی که دوست دارمو برای خودم ویس بفرستم.. 

 

دیگه برم بخوابم.. 

۱۱۷

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ دی ۰۲ ، ۲۰:۵۶

۱۱۶

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۴۵ ب.ظ

این روزا واقعا عجیب سرم شلوغ بود یا سرگرم انجام کارا بودم یا سرکارم بودم یا توی جمع و همراه خانواده دور هم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم.. 

برسیم به امروز و از دیروز فعلا نگم باشه در انتها بگم.. 

امروز صبح رفتم اداره پست و ۶ بسته شیرخشکی که برای خواهرزاده م خریده بودیم رو براشون فرستادم چون این مدل شیرخشک شهرشون پیدا نمیشد اینجام بعده یک ماه بلاخره تونستیم همین ۶ تا رو پیدا کنیم و بخریم.. 

خلاصه از پست برگشتم که ... (یادم نمیاد😅) 

پرانتز باز که این وسط مامان لباسای نی نی مون رو توی ماشین انداخته بود من بردم پهن کنم.. چقدر حس خوبی داشت پهن کردن لباسای نوزاد.. شبیه لباسای عروسکا.. خودا جون خیلی گوگولی و ناز بودن لباساش.. فک کنین بوی لباس و خود نوزاد رو تصور کنین خیلی حس خوبی داره.. بعده پهن کردن لباسا روی رخ آویزه داخل خونه ازشون عکس گرفتم تا امروز برام به یادگار بمونه.. پرانتز بسته ... 

۱۱۵

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۳۱ ب.ظ

امروز توی مسیر که میومدم به ذهنم رسید که: 

اگر مثل فیلم in time (اسمش یادم نیست الان فک کنم همینه) که هزینه هاشون رو با عمرشون پرداخت میکردن اگر حرف زدن هزینه داشت و بابت هر حرفی که میزدیم از یه چیز گرانبهامون مثل همون عمرمون هزینه پرداخت میکردیم اونوقت آدما کمتر قضاوت میکردن کمتر حرف میزدن بیشتر فکر میکردن بیشتر کتاب میخوندن.. 

اگر یکی حرف بی فکرانه و قضاوت گرانه میگفت مثلا ۲ ساعت از عمرش کم میشد و اگر حرف درست و عقلانی و منطقی میگفت ۲ ساعت به عمرش اضافه میشد.. یه همچین چیزی...

ولی حیف که حرف زدن مفت است و هیچ کسی به این فکر نمیکنه که حرف ها بار مثبت و منفی دارن و چقدر میتونه به یکی انرژی مثبت و خوب و به یکی حال بد منتقل کنه... 

 

از همه دوستانم بابت حرفهای مثبت و خوبی که همیشه توی کامنتها برام نوشتن ممنونم 🌹🙏🏽

۱۱۴

سه شنبه, ۵ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۰۲ ب.ظ

امروز روز خیلی خوبی بود برام 😊

خدا رو شکر‌.. 

 

ظهر مهمان داشتیم داییم اومد خونه.. ولی من زودتر ناهارمو خوردم و زدم از خونه بیرون..

یه ربع زودتر رفتم سرکارم چون باید برای مامان از عابر پول نقد برمیداشتم.. از من قرض گرفت اخه🤭 

حالا بین خودمون باشه 😁

بعدش رفتم یه مغازه ای که توی مسیرم تا محل کارم هست انواع لیمو داره که آب میگیره..

از همون لیمو شیرازی خریدم.. لیموها رو دیدم بعد دیدم از اونایی که من همیشه میخرم یا دیدم نداره گفتم لیمو شیرازی ندارین گفت همونا که جلوت هست شیرازیه گفتم نه از اون مدلای کوچکتر گفت اونا بندریه😁 اقا میدونم ضایع شدم ولی مهم نیس مهم اینه ادم بدونه یاد بگیره..

از همونا چند تا دونه جمع کردم و یه عسل کوچولوام خریدم و رفتم سرکارم..

سر کارم امروز خیلی شلوغ بود فردا شلوغ تر از امروزه ولی عیب نداره خوبه..

خلاصه اینکه اومدم خونه و چند تا لیمو برداشتم چه بویی داشت خیلی خوشبو بود.. یکم بوش رو نفس کشیدم و لذت بردم واقعا.. 

یکم عسل و لیمو توی ظرف دیگه ای با هم قاطی کردم گذاشتم بمونه تا بعد برا بابا درست کنم اخه مریض شده.. 

اهان اینم بگم، بین لیموهایی که خریدم با اینکه بعضی لیموها نرم بود و پوستش نازک ولی وقتی قاچ کردم بی اب بود .. واسه همین دستم گرفتم ببینم چه تفاوتی داره با اونی که پر اب هست.. این یکم حس پوکی و خالی بودن داشت.. نمیدونم چجوری بگم اما سری بعد میتونم تشخیص بدم کدوم پر آب هست و کدوم خرابه.. ظاهرش کاملا خوب بود.. 

یاد میگیرم دیگه😁

رفتم به گلدونا هم سر زدم سه تاشون جوونه زده بودن دو تا بزرگتر از اون یکی بودن.. سبزی کاشتیم😀 ببینیم چی میشن.. اون گلدون گل رز مم هنوز جوونه نزده احتمالا خیلی طول میکشه ولی خب دیگه حواسم بهش هست اونم آب میدم و گذاشتم نور ببینه.. توی حیاط طبقه بالا گذاشتیمشون که قشنگ نور ببینن.. خیلی اونام قشنگ بودن..😄

 

پ.ن: هر چقدرم دختر داشته باشی که بفکرت باشه و بهت بگه بریم دکتر و حالت رو بپرسه ولی با دخترت نمیری دکتر وقتی پسر داری.. منتظر و چشم به راهی تا پسرت بهت بگه ببرمت دکتر؟ بریم بابا دکتر .. بابا پاشو اماده شو میبرمت دکتر.. 

از دیروزه ما دخترا هر چی به بابا میگیم بریم دکتر میگه نه ولی همین که داداشم بهش گفت باهاش رفته دکتر.. میدونین حسودی نمیکنم دارم میگم یعنی پدره، از پسرش انتظار داره بفکرش باشه.. همراهش باشه توی مریضی.. حواستون به پدراتون باشه... بابای من این مدلیه شاید پدرای شما هم این انتظارو ازتون یا از برادراتون داشته باشن.. بفکرشون باشین.. بخصوص وقتی پا به سن میزارن.. بابام ۶۵ رو رد کرده چند سال دیگه میرسه به ۷۰.. واقعا نیاز به توجه از طرف پسرش داره اینجور مواقع.. یعنی کلی میگم ها.. پدرا وقتی سنشون میره بالا نیاز به توجه از طرف پسراشون دارن..من پدر و مادرمو واقعا دوست دارم خیلی برام زحمت کشیدن.. خیلی واقعا.. هر کاریم انجام بدم جبران زحماتشون نیست... خدا برام حفظشون کنه تا ۱۰۰ سالگی عمر کنن و سایه شون بالای سرم باشه الهی🙏🏽❤

خدایا مراقب همه پدر و مادرای مهربون باش🙏🏽💕

۱۱۳

سه شنبه, ۵ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ

چندتا چیز حال خوبی که این روزا فراموشت شده رو بنویس و انجام بده: 

بوی خوش گل

نفس عمیق توی هوای تمیز

زیر نور افتاب رفتن

به گلدونا آب دادن

سریال دیدن

کتاب خوندن

خرید رفتن

پارک رفتن

یه دوش آب گرم

خوردن یه غذای گرم

حرف زدن با دوست

تماس با یه دوست

یاد کردن از یه دوست

اهنگ شنیدن

نوشتن

شونه کردن موها

به خود اهمیت‌دادن

سفر رفتن

 

هر کدومو که میتونی توی این ماه حتما انجام بده پری.. 

اینم یادت باشه تو کافی هستی.. 

 

بعدا نوشت: خیلی از این کارا رو هر روز و خیلی ها رو هفته ای و بعضی ها رو ماهانه یا سالانه انجام میدم این پست هم برای یاداوری به خودم بود و هر کسی که به انجام این کارهای کوچیک حال خوب کن نیاز داره..