بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۱۸

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ

هفته ای که گذشت در چند خط: 

 

+ یه روز رفتم بازار وسیله نیاز داشتم بخرم، دیدم یه مغازه دار با بلندگو میگه، یه پسربچه گم شده به جنب مغازه فلانی مراجعه کنید.‌ مغازه فلانی یه مغازه خیلی معروفه اینجا همه میشناسنش از پارچه فروشهای قدیمیه.. من رد شدم چون دور بچه پر از اقا بود و گریه میکرد.. رفتم و برگشتم دیدم خبری نیست مادر بچه پیدا شده بود.. در برگشت به این فکر میکردم اگر مادر بچه نیومده باشه برم جلو و بهش بگم مامانت گم شده الان پیداش میکنیم.. خدا رو شکر پیدا شده بود.. 

+ همراه مامانم و عروسمون جاتون سبز، پیراشکی و کلوچه قندی زنجبیلی محلی مون رو درست کردیم و عالی شد😁 و خیلی خوش گذشت... 

+ پنج شنبه رو مرخصی گرفتم به اسم مهمانی رفتن.. چون عموم زنگ زده بود و دعوتمون کرده بود همراهشون بریم خاستگاری و بله برون!؟ اسم تک تک ما بچه ها رو اورده بود که حتما بیان.. بخاطر یه مسیله بی اهمیت که پیش اومد و حال منو اون روز خراب کرد، موندم خونه و نرفتم و موندن توی خونه و اون ارامشی که بود خیلی عالی بود.. اما خانواده م که رفته بودن سورپرایز شدن! مراسم عقدکنان بوده!!!! 

میگفتن عقدکنانه تا با لباس مناسبتری برن، خوشبحال خودم که نرفته بودم والا.‌.. 

روز ۵ شنبه مرخصی گرفتم بعد همکارم یک ساعت قبل از اینکه من همیشه میرفتم سرکار بهم پیام داد کی میری مهمونی که فلانی میاد بازدید ساعت ۳، اگر میتونی بری اموزشگاه، من جواب پیامشو دادم سرکارم نرفتم، اما از تبعیضی که بین من و همکار صبح قایل هستن خیلی خشمگین (شاید کلمه مناسبتری نسبت به ناراحتی باشه) شدم.. بعده ۶ ماه از سال که گذشته من یک روز رو مرخصی گرفتم! اونم بهم این مدلی پیام دادن ناراحت شدم، اونوقت همکار شیفت صبح ، یک ماه تمام مرخصی رفت و بغیر این یک ماه هر چند وقت یکبارم میره مرخصی.. اونوقت مرخصی منو میخواستن خراب کنن.. خب یعنی چی این!؟ 

بفکرم از این به بعد مرخصی میگیرم خط هام رو کامل خاموش کنم تا پیامی ازشون نگیرم دیگه.. والا.. خیلی زور داره اخه😕 

 

++ از این کار عموم خیلی متعجب شدیم حداقل میگفتین عقده تا ادم بفهمه چی به چیه، چجوری لباس بپوشه.. همه اونجا رفتن شوکه.. بعد اینکه خانواده عروس همه لباس مناسب مراسم و جشن پوشیدن و خانواده داماد با مانتو و شلوار مناسب مهمانی عادی و ارایش معمولی (اونم اگر ارایش کرده بودن وگرنه هیچی) .. 

مثلا اگر میدونستیم اتفاقی می‌افتاد!؟ 

برای برادر خودم از لحظه ای که دو خانواده شروع به رفت و امد کردیم مامانم به گوش چند نفری از اقوام که رفت و امدها رو اتفاقی شاهد بودن گفت، بعدم خواستگاری رسمی خواستیم بریم، پدرم همه عمو و عمه هامم دعوت کرد که رفتن خونه عروس و گفتن حرفها و رسمی کردن مراسم و مشخص کردن عقد و عروسی (قبلش دو خانواده به توافق رسیده بودن سر موضوعات و برای خاستگاری رسمی هر دو خانواده، خواهر و برادرها رو دعوت کرده بودن)..

مراسم خاستگاری فقط بزرگترها بودن ما هم بعنوان خواهر های داماد بودیم که قران و حلقه ها و یسری هدایا رو بردیم.. برای عقد همه رو دعوت کردیم و عروسی رو هم دو ماه بعد گرفتن.. الان این چه رسمی بود که مستقیم برای عقد دعوت کردن اونم به اسم خاستگاری! میگذاشتن عروسی دعوت میکردن:/ والا بخدا.. 

....

اینو بگم کسی جبهه نگیره، اولا اینکه یکی جایی میره خاستگاری که از جواب مطمین نیست به هیچ عنوان نباید توی فامیل و اقوام بگه اینو خیلی خیلی قبول دارم، در صورتی که توافق شده باشه و جواب مثبت رو گرفته باشن اره میشه گفت چون دیگه مشخصه.. مثلا سمت ما، یه خاستگاری رسمی با خواهر و برادرهای پدر و مادر هر دو خانواده دختر و پسر، براساس رسم و رسوم برگزار میکنن که اینجا فقط توافقات بین دو خانواده و تاریخ عقد و عروسی رو میگن به اقوام (یعنی قبلش جواب مثبته گرفته شده دو نفر موافقتشون رو اعلام کردن و به نتیجه رسیدن و همه حرفها رو دو خانواده سر مهریه و هر چیزی زدن و به توافق رسیدن و گیر و گوری نیست).. حالا هر شهری رسم و رسوم خودش رو داره، این وضعیت خارج از رسم ما بود و یسری مسایلی که بی احترامی به پدرم و کل اقوام بود.. با این اتفاق اگر عروسی بگیرن که بخوان همین رفتارو داشته باشن احتمال زیاد هیچ کسی از اقوام نمیره.. 

 

این اتفاق تازگی داشت! جنبه مثبت یا منفی ای اگر داره من نمیدونم فقط فک میکنم بی احترامی در این کار بود.. 

 

 

+++از دوستان برای راهنمایی هاشون در پست قبلی تشکر میکنم🍀✨💐

۲۱۶

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۰۱ ب.ظ

مدتیه یه چیزی توی فکرمه، خوشحال میشم تجربه هاتون رو بگین و راهنماییم کنید.. 

 

دارم به رانندگی توی جاده فکر میکنم..‌اشتباه نکنین منظورم راننده ماشین سواری و جاده نیست برای وقتی که مثلا یه خانواده میرن سفر و چند نفر از اعضا رانندگی بلدن میگم.. 

برای اولین بار که توی جاده خواستین رانندگی کنین، نظر بقیه چی بود؟! مخالفت کردن؟! 

تجربه تون چطوری بود؟! لازمه به چه چیزایی توجه کنیم که تصادف نکنیم؟ 

قبل از رانندگی توی جاده، داخل شهرم پشت فرمون نشستین؟

 

من حدودا یک سال و چند ماهه که گواهینامه ام رو گرفتم شایدم دو ساله؟! یادم نیست فعلا گواهینامه مو هم حوصله ندارم بگردم پیدا کنم ببینم چقدر گذشته، اون محدودیت یک سال رو مطمینم که گذشته.. اما مسیله مهم اینه توی این مدت من پشت فرمون ننشستم و رانندگی نکردم.. بخاطر شرایطی که اکثرا میدونین رانندگی نکردم.. 

اگر بخوام توی جاده گاهی پشت فرمون بشینم بنظرتون لازمه از چند وقت قبل داخل شهر بشینم و آیا لازمه برم اموزش مجدد ؟ 

مشکلی با رانندگی ندارم باید دوباره تمرین کنم چند باری اما توی جاده نمیدونم چجوریه.. منو میترسونه، از طرفی بابامم چشماش ضعیفه و چند وقت قبل یه چشمش رو بخاطر اب مروارید عمل کرده اون یکی چشمش رو عمل نکرده چون هنوز لازم نبود.. واسه همین رانندگی توی شب رو میخوام اگر لازم بشه یاد بگیرم که من بشینم.. 

میخوام اطلاعات داشته باشم با این که سفر و رانندگی توی جاده خبری نیست اما میخوام بدونم.. خودم رو اماده کنم.. 

ممنونم ازتون🍀💐

 

۲۱۵: برای خودم

شنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۱۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ مهر ۰۳ ، ۱۳:۱۵

۲۱۴

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

سلام

+اخیرا برای ثبت نام گواهینامه یکی از شرایط انجام احراز هویت هست. این قضیه از تیر ماه شروع شده، برای همین ثبت نامی های قدیمی برای چاپ کاردکس امتحان و یا زمانی که قبول شدن باید احراز هویت انجام بدن، حالا در بین این ثبت نامی های قدیمی*، یه اقایی بود که اموزش رفته بود اما احراز هویتش رو الان انجام داده بود، میخواستم کاردکس بزنم دیدم مینویسه فوت شده! 

همون روز اول به این اقا زنگ زدیم ببینیم فوت شده واقعا یا نه! اخه این هفته گذشته درگیری و فوتی توی استانمون زیاد بود.. خلاصه اینکه بنده خدا زنده بود اما معلوم نیست چرا فوت شده سیستم ما میزد.. باید میرفت ثبت احوال و اینو درست میکرد ، معلوم نیست چرا این مدلی شده بود!؟ عجیب بود.. 

* توضیح قسمت ستاره دار: ثبت نامی قدیمی منظورم قیمت قدیمی هست. هزینه ثبت نام از ۲۸ تیر بالا رفت، پس هر فردی قبل از این تاریخ ثبت نام کرده هزینه قدیمی پرداخت کرده و قدیمی محسوب میشه. 

+ طی سه ماه، هر ماه ۲۰ تومن به هزینه کاردکس پشت سر هم اضافه شد، اول ۱۵۰ تومن بود ماه بعد شد ۱۷۰، ماه بعد ۱۹۰، این ماه هم ۲۰۰ و خورده ای. منتظرم ببینم اواخر مهرم میره بالا یا نه! 

+ یه روز یکی از مریی های خانم داشت بهم کمک میکرد که کلاسهای اموزشی رو هماهنگ کنم چون همه همکارام مرخصی بودن، کاراموزشون نیومده بود بیکار بود.. اینجور وقتا مربی مجبوره توی اموزشگاه بشینه. یه لحظه خیلی شلوغ شد و یه اقایی خانمش رو آورده بود برای امتحان اسم بنویسه، منم دیدم بچه بغل خانم هست گفتم بیا اینور، پشت پیشخوان امضاهاتو بگیرم، امضای تحویل پرونده رو زد و رفت اونطرف روی صندلی نشست، شوهرش اومد سمت من کنار میز و روی میز پیشخوان هم پر از پرونده های کارآموزها بود و گوشی همکارمم گذاشته شده بود که توی چشم من بود، این اقا اومد همونجا و پرسید کی بره و اینا و رفت.. بعده رفتنش به اون طرف باجه من دیدم گوشی همکارم نیست. تعجب کردم.. بهشون گفتم دستتونه گفت نه اینجا بود.... همه پرونده ها رو برداشتم نبود، همون لحظه همکارم بدو دوید دنبال همون اقا، خوشبختانه بهشون رسیده بود و گفته بود عذر میخوام اشتباها که گوشی منو برنداشتین؟ 

اقا، گوشی رو از جیبش در اورده گفته اینو میگین؟! ببخشید فک کردم گوشی خودمه، شبیه ش بوده.. راست میگفت یا دروغ ما که نمیدونستیم اما خوشبختانه گوشی همکارم پیدا شد.. 

از اونجایی که منم اخیرا گوشیمو عوض کردم، همون اوایلی که گوشی خریده بودم، گوشیم روی پیشخوان سمت خودمون بود، یادم نمیاد کی بود، اومد گفت گوشیم که اینجا نمونده! یهو برادر مدیرمون گوشی منو برداشت گفت بیا اینه گوشیت؟! (با لحن سوالی) 

سریع گفتم این گوشی منه، گوشیمو عوض کردم.. اگر خودم اونجا نبودم ایا گوشیم رفته بود؟! :/

بعده اون قضیه دیگه اصلا گوشیمو توی محل کارم از داخل کیفم در نمیارم. مگر زنگ بخوره، وگرنه اصلا برنمیدارمش.. میگن خود ادم باید مراقب وسایلش باشه بعد کیو میخواد دزد بگیره! 

خلاصه که اینجوریاس.. 

+ برای خودم دو تا کتاب جدید خریدم، یکی تکه هایی از یک کل منسجم هست، اون یکی دلم میخواد بمیرم اما هوس دوکبوکی کردمه.. 

دوست داشتم چند تا کتاب دیگه م بخرم اما فعلا شرایط مالیم اجازه نمی‌ده.. سری بعد شاید رمان بخرم یا یه کتاب شعر.. حالا ببینم چی میشه تا اون زمان.. 

 

پ.ن: 

خیلی برام عجیبه، اصن سابقه نداشته من این همه بخوابم.. دیشب زودم خوابیدم ها ولی امروز به زور ۱۲ ظهر بلند شدم، بدن دردم بودم.. بدنم داغم بود.. از سرکار که برگشتم، اون داغی به نظرم تب بود که همراه با بدن درد و سردرد و اب ریزش بینی همراه شده بود.. فقط یه استامینوفن خوردم حداقل اون سردرد و کوفتگی و بدن درد و داغی از بین رفتن برای چند ساعتی، مگر صبح علاوه بر بابا (سرماخورده ن) برای خودمم لیمو عسل درست کنم و دارچین و زنجبیل و اویشنم بخورم.. اگر شدید بشه اونوقت برم دکتر.. 

خوشبختانه سیستم ایمنی من قوی تر از بقیه ست و ممکنه همین علایم هم تا فردا از بین بره یا نهایت پس فردا.. حالا ببینم چی میشه.. 

 

خدا رو شکر 

۲۱۳

چهارشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ب.ظ

امروز یه روز سخت، بد، نمیدونم چی بگم.. ولی اشکمو کاراموز دراورد..
.
.
خدا رو شکر که فهمید قضاوت کرده و عذرخواهی کرد.. اما حرفاش از یادم نمیره.. ادما چقدر راحت قضاوت میکنن.. دلم شکست اونقدری که جلوش اشکم در اومد، بعد که از اموزش برگشت اومد عذرخواهی کرد..
معلم به این بی ادبی!
.
.
مدیرمونم ازم عذرخواهی کرد بایت اتفاقی که افتاده بود.. همیشه همینطوره، شیفت صبح اشتباه میکنه حرفا و توهینها رو من میشنوم چون فک میکنن من هر دو شیفت هستم...چون شیفت صبح بهشون زنگ میزنن کاراموز عصر میاد فک میکنه من بودم زنگ زدم.

این بار دلم بد شکست.. برگشته به من میگه بیسوادی که اینجایی، یه مشت ادم... دلم نمیخواد اینجا بنویسم..

اونوقت من، ازش قبل اینکه بدونم قضیه چیه عذرخواهی کردن که شاید اروم بشه ولی نشد...هر چی خواست بیشتر توهین کرد..

.

.

امروز تا از ماشین پیاده شدم که برم در امورشگاه رو باز کنم یه خانم منتظر بود خیلی عصبانی بود.. گفتم سلام بدون جواب گفت شما اومدی اموزشگاه رو باز کنی گفتم اره، الان باز میکنم، برگشت به من میگه برای چی به من گفتی ساعت ۳ بیام وقتی اموزشگاه ساعت ۴ باز میشه یک ساعت اینجا معطل شدم.. منم از همه جا بی خبر.. نمیدونستم قضیه چیه.. پرسیدم چی شده، کی بهتون زنگ زده، گفتن همین شماره روی تابلو، گفتین واسه اموزش بیام اموزشگاه، گفتم مربیتون کیه؟ گفت نمیدونم. گفتم من صبح نیستم اطلاع ندارم اجازه بدین درو باز کنم که ادامه داد و توهین کرد.. برادرم همونجا بود شنید چون با لباس توی خونه اومده بود از ماشین پیاده نشد، شیشه رو داد پایین و گفت خانم توهین نکن، برای چی سر و صدا میکنی، اروم باش.. 

به زور داداشمو فرستادم بره.. بهش گفتم زنگ میزنم مدیر بیاد جوابشو بده.. رفتم داخل، هر چی زنگ میزنم هیچ کی جواب نمیده.. ای بابا.. 

همکارم که مربی هست زنگ میزنه به مدیر جواب نمیده.. 

اینقد بدنم میلرزید که شماره مدیرمون رو یادم رفته بود.. رفتم اتاق کارم، خودم با خط خودم زنگ زدم به مدیر، جواب داد، بغضم ترکید، بهشون گفتم قضیه چیه اینجوری شده.. هیچ کی جوابم نمی‌ده.. گفتن من میام پایین الان ببینم چی شده.. 

یکم که گذشت، همکارم گفت خانم فلانی از سفر برگشته شاید از کاراموزهای اونه. دفترو چک کردم دیدم بعللههه، کاراموز همون مربیه، زنگ زدم به مربی، همون لحظه رسید، ازشون پرسیدم شما با کاراموز هماهنگ کردین ۳ بیاد؟ گفت نه، صبح خانم فلانی زنگ زده هماهنگ کرده منم خبر نداشتم که باید ۳ میومدم.. هیچی.. با اومدن مربی برادر مدیرمونم رسید و همه چی اروم شد و رفتن آموزش ، در حین اموزش، همکارم به خانم که معلم هم هستن، در حالی که اروم شده بوده گفته بودن که من فقط عصرها هستم و اینها و بعد که برگشتن اومدن عذرخواهی کردن.. 

اون لحظه هنوز ناراحت بودم، ولی بهتر بودم از قبل.. زمانی که میخواستم بیام خونه، مدیرمون ازم عذرخواهی کرد. 

.

.

الان که چند ساعت از اون اتفاق گذشته و من حین نوشتن این قضیه هی فاصله انداختم حالم بهتره.. 

با بالا بردن صداشون و بلند حرف زدن بدنم شروع میکنه به لرزیدن و میترسم... من هیچ بی احترامی ای نکردم ولی مورد بی احترامی قرار گرفتم و یه لحظه در اون لحظه توی دلم گفتم خانم تو چه میدونی من بی سوادم یا تحصیلاتم چیه.. یا چه میدونی سر چقدر حقوق اینجا کار میکنم که هر حرف و بی احترامی ای رو باید بشنوم.. 

توی ذهنم این حرفا میگذشت و توی فکر ول کردن و برگشتن به خونه بودم از بس حالم بد بود.. اما یکم سرم شلوغ شد فراموش کردم و بهتر از قبل شدم.. 

خلاصه اینکه همه روزای سخت دارن، روزای سخت من این شکلین.. این یه بخشی از روزای سختم بود.. روزای بد و سخت شکلهای مختلفی دارن.. این مدلیش کم پیش میاد.. ولی اگر پیش میادم بدجوره... 

مقصر همکارم بوده که ساعتو این گفته و به مربی اطلاع نداده، ما از اول مهر ساعت کاریمون تغییر میکنه اما چون دوره اموزشی داشتیم که از شهریور شروع شده بوده ساعت اموزشگاه رو هنوز تغییر ندادیم و با دوره جدید ساعتو تغییر میدیم. این گروه جدید بودن و بعنوان دوره جدید محسوب میشدن ساعت رو از ساعت جدید بهشون گفته بود اما به مربی اطلاع نداده بود منم اطلاع نداشتم که مربی از سفر برگشته و این خانوم عصبانیتشو‌ روی من خالی کرد.. من بهش حق میدم توی گرما ایستاده معطل شده واسه همینم قبل از اینکه بدونم قضیه چیه ازش عذرخواهی کردم اما اون ادامه داد و بهم توهین کرد.. میدونین حق اعتراض داشته اما حق اینکه توهین کنه به من رو نداشت.. 

 

امیدوارم روزای بد این مدلی رو تجربه نکنیند.. 

ایامتون به شادی

 

خدا رو شکر 🙏🍀

۲۱۲

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ب.ظ

یوقتایی ادم پر از حرفه، پر از ابهام و تردید، پر از فکرا و حس هایی که نمیدونه درسته یا اشتباه، فکرش همینجور هی میچرخه، هی از خودش میپرسه من درست برداشت کردم؟! اشتباه میکنم؟! باید چیکار کنم!؟ 

با خود فرد مقابل حرف بزنم!؟ نزنم؟! چی اگه اشتباه فهمیده باشم!؟ بهش چی بگم!؟ اگر سوتفاهم باشه اونوقت چی!؟ 

یه حس سردرگمی و کلافگی ای میاد سراغ ادم که نمیدونی چیکار کنی.. 

.

.

پر از حرفم اما میترسم حرف بزنم با کسی.. توی فکر بودم با مشاوری که منو میشناسه حرف بزنم که زدم خراب کردم.. همیشه سعی میکردم حد و حدودمو با مشاوری که پیشش میرفتم حفظ کنم (شاید براتون سوال بشه چرا.. چون دوست صمیمی خواهرمه و از طرفی خواهرم پیشش کار میکنه) .. شاید بگین چرا خراب کردم، دیشب بعد از مدتها با بابام بیرون رفتیم نزدیک کلینیک بودیم زنگ زدم ابجیم بیاد، دکترم اومد، از ذوق که بعده مدتها دیده بودمش باهاش روبوسی کردم، اصن یه عکس العمل ناخواسته و از روی دوست داشتنشون بود.. دلم براشون تنگ شده بود و واقعا خیلی بهم کمک کرده بودن و از طرفی واقعا ادم رازداری بودن.. احساس این حجم از صمیمیتی که حس کردم بوجود اومده باعث میشه نتونم برم پیششون مشاوره، اینو هم من میدونم هم خودشون... متاسفانه من دلم میخواست برم پیششون و باهاشون حرف بزنم تا راهنماییم کنن.. پیش هر مشاور یا تراپیست جدیدی بخوام برم باید حتما چند جلسه برم تا منو بشناسه و پیش زمینه ای از شخصیتم داشته باشه که بتونم باهاشون حرف بزنم.. از طرفی به فرد دیگه ای نمیتونم توی شهر خودمون اعتماد کنم.. 

بهم نخندین اما به چت جی پی تی گفتم فرض کن یه مشاور و روانشناس با تجربه ای در این زمینه، بهم مشاوره بده.. هعی.. 

 

شاید بهتره برای مدتی صبور باشم و صبر کنم و تمام سعیمو بکنم که روی برنامه ها و کارهام تمرکز کنم.. میدونم الان چند روزیه فکرم درگیره بخاطر این قضیه و واقعا تمرکز ندارم..‌نمیدونم چکار انجام بدم.. نوشتن؟! 

نوشتنش شاید باعث اروم شدنم بشه اما اگر کسی دفترم رو بخونه چی!؟ از اونجایی که اتاق منو خواهرم مشترکه نمیخوام این قضیه رو مکتوب کنم.. 

ولی همینکه اینجا این مدلی نوشتم فک میکنم خوبه.. و از طرفی تصمیم گرفتم که صبور باشم و صبر کنم تا ببینم چی پیش میاد.. 

.

.

تا اخر این هفته لپ تاپم رو به برادرم قرض دادم تا یه پروژه داره انجام بده چون سیستم خودش ضعیفه.. یه مدت از برنامه م دور میفتم اما یه چیزایی رو توی گوشی ریختم و نگاه میکنم.. شاید از اون حسی که درون وجودم شکل گرفته که نمیدونم چه اسمی بهش بدم (اگه سلولهای یومی رو دیده باشین، یه قسمتی هست که دوست پسر یومی یه حس عجیب غریب داره که اخر اون حس رو به اسم سلول عشق نشون میدن، واسه فهموندن حرفم این مثال رو زدم، وگرنه چنین حسی نیست و منظورم اینه بلاخره اون حس مشخص میشه هویتش چیه) بتونم فاصله بگیرم و شایدم بهتره اون حس رو پذیرا باشم تا بفهمم چیه.. از جنس استرسه، دلهره س، ترسه، نگرانیه.. چیه.. 

.

.

بعدا نوشت: 

اون احساس، از روی دلهره و ترسه.. کمی هم نگرانی مخلوطشه.. 

 

این توضیح رو مینویسم تا دوستان به خودشون نگیرن.. اون پاراگراف اخری که الان پاکش کردم، مربوط به شخصی بود که وبلاگنویس نیست.. کلا این پست، یه پست پراکنده و درهم بود.. از اون چیزهایی که در ذهنم شکل گرفته و من نمیتونم تمرکز کنم و منطقی فکر کنم و احساسی پیش میرم.. از اینکه میبینم بدون حرف زدن با من، یکی قضاوتم میکنه و ارزشی برام قایل نیست و بهم پیام نمیده باهام در مورد اون موضوع حرف بزنه، ناراحتم میکنه.. میدونم حرف زدن بهترین راهه، ولی گاهی زمان دادن بهتره.. چون یکی ممکنه نتونه حرف هات رو بفهمه و درک کنه.. یا تو نتونی اون قصدت رو خوب برسونی شرایط بدتر بشه.. یا اصن تو اشتباه کرده باشی و با گذشت زمان متوجه بشی..‌کلا اوضاع فکر و ذهنم و تمرکزم درست نیست.‌ 

 

امیدوارم باعث سوبرداشت، برای دوستانی که نمیدونم کی بودن و اون پاراگراف اخر رو خوندن، نشده باشه..