بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۸۸

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۱۱ ب.ظ

اومدم خونه.. لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و اومدم زیر کتری رو زیاد کردم تا جوش بیاد..

چایی دم کردم و ریختم و رفتم توی اتاقم.. تنها بودم یجورایی.. بقیه خواب بودن..

توی اتاقم گوشیمو برداشتم رفتم توی نینی سایت.. 

دیدم یکی نوشته اهنگ شاد معرفی کنین..

توی تاپیک رفتم.. بعده مدتها ورود رو زدم و رفتم توی تاپیک نوشتم اگر اهنگ شاد معرفی کردن منم لایک کن لطفا.. مرسی🌹

وقتی ارسال رو زدم اخطار داد که تاپیک تعطیل شده.. تعجب کردم اخه چرا!؟ 

تازه فهمیدم چی شده ولی این تاپیک چه ربطی داشت اخه.. 

از سرکار اومدم توی شهر جشن بود مردم شربت میدادن و مولودی پخش میشد هیچ کی از این ماجرا خبر نداشت.. 

الانکه ابجیم برگشته میگه شهر خلوت شده ... 

کاری به این قضیه ندارم حرفیم نمیزنم. 

خلاصه اینکه مدتهاست اهنگ نشنیدم دوست داشتم میتونستم اهنگهای شاد بشنوم.. جدید باشن..

بعده این قضیه کتاب م رو پلی زدم و چند تا قسمت دیگه رو شنیدم و وقتی بقیه بیدار شدن اومدم توی حال.. 

دور هم نشستیم و دوست داشتم اینو باهاتون درمیون بگذارم که..

دلم میخواد اینجا رو خونه تکونی کنم.. یکم تغییرات بدم.. تا ببینم تا فردام اگر همین حس رو داشتم یکم تغییرات میدم.. شاید این تغییرات توی کانالم اتفاق بیفته.. مثلا کامنتها رو ببندم.. 

......

امروز صبح به این فک میکردم کاش یه گروه بود که همه با هم دوست بودیم و اونجا کتاب میخوندیم به صورت ویس و با هم اشتراک می گذاشتیم... کاش دوستای این مدلی مثل خودم زیاد میداشتم و میشد در مورد کتاب هایی که مشترکا میشنویم حرف زد و نکات خوبش رو بهم دیگه بگیم... البته میدونم توی همچین گروهی من بیشتر شنونده هستم تا خواننده کتاب... 

...... 

از دیروز، یسری ویدیو رو که قبلا دانلود کرده بودم شروع کردم به دیدن.. حدود ۷ تا ویدیو رو دیدم و ایده های خوبی رو برام بوجود اورد.. و اما امروز، ادامه ویدیو ها رو ندیدم اما راجع به اون تعداد ویدیویی که دیروز دیدم کلی سرچ زدم و سایتهای زیادی رو پیدا کردم و مطالعه کردم و لینکها رو ذخیره کردم... میخوام اروم اروم پیش برم...

از دوستایی که راهنمایی م کردن و راهی رو جلوی پام گذاشتن واقعا ممنونم🙏🌹 

 

از اینجا به بعدش رو خودم اروم اروم پیش میرم...

اینم بگم بعده ۲ سال من مجددا پای لپ تاپ میشینم و ویدیو میبینم یا دان میکنم یا کلا کار میکنم با سیستم و این خیلی خوبه..

برام زمان زیادی برد که زندگیم به حالت عادیش برگرده اما از این بابت خوشحالم که فعلا خوبم و اگر توی هر قسمتی از این مرحله از زندگیم حس کنم سلامت جسمانیم داره به خطر میفته یا اذیت میشم اولویت سلامتم هست.. 

سعی میکنم به کار کردن زیاد فکر نکنم... 

 

امیدوارم بتونم مهربونی و لطف شما دوستای خوبم رو جبران کنم🌹🙏

من توانایی هام و استعدادم با دوستان اینجا متفاوته اما میتونین روی کمکم در زمینه ای اگر فکر کردین از دست من کاری بر میاد کمک بگیرین.. 

امروز به اینم فک میکردم که یسری پست های مختلف در مورد درست کردن ماست و دوغ و کره محلی و روغن محلی و کشک بنویسم 😁 میشه یسری پستهای سریالی🤭

 

امشب خیلی حرف زدم ولی خوب بود و حس خوبی داشت..

شاد و سلامت باشین دوستای خوبم🙏🌼

خدا پشت و پناهتون🌱🍀

۱۸۷

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۵۲ ب.ظ

گفته بودم عمه م از آلمان اومده .. 

امشب دور هم همه ی عمه ها و عموهایی که اینجا بودن دور هم جمع شده بودیم بعده شام اومدیم یه قل، دو قل بازی کردیم😁

خیلی خوش گذشت و خندیدیم... یه دورهمی بعده مدتها بود... 

یه ویدیوی کوچولو از بازی خودم به ابجیم گفتم بگیره که توی کانال بزارم اما ابجیم فیلم رو دیر شروع کرده بود به گرفتن و فقط تیکه اخر بازی بود.. دیگه توی کانال نگذاشتمش.. 

یه قل دو قل تا حالا بازی کردین؟ 

یادتونه؟ 

جاتون سبز.. خوش گذشت بهم.. بعده مدتها یه دورهمی داشتیم مثل گذشته و واقعا این مدل دورهمی ها رو دوست دارم.. 

بازیکن ها هم همه عمه هام بودن و زنعموهام و خودمون.. بقیه همه بچه ها کوچیک بودن یا نهایت پشت کنکوری... فقط بیننده بودن و تشویق کننده مادرهاشون😁🤭🤭

به منکه بازی کردم خوش گذشت😁😁

۱۸۶

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ق.ظ

سلام

میخواستم مدتی توی تنهاییم باشم و اینجا نیام و ننویسم ولی فک کردم بهتره بنویسم.. فعلا استرس و اضطراب دارم که احتمالا بخاطر آزمون هست.. 

خب بگذریم.. 

امشب مدیرمون منو که رسوند بهم گفت خانم ع که شیفت صبح کار میکنه میخواست بره پشیمون شده گفته نمیرم چون هیچ جا مثل اینجا هوامو ندارن.. میگفت بهش گفتم بنده خدا منکه نگفتم بری خودت اگر بخوای بری که نمیتونم جلوتو بگیرم.. این حرفو زدو در ادامه گفت تو که نمیخوای بری! اگر یه روزم بخوای بری اصن نمی گذارم که بری.. 

ایا این تهدید محسوب میشه 🤔

اگر یکی بخواد بره کسی نمیتونه جلوش رو بگیره.. زندگی بالا پایینی داره و اتفاقات ناخواسته زیادی ممکنه بیفته... 

...... 

امروز دندونم شکست:/ اونم با خوردن پفک:| 

اگر بتونم فردا وقت دکتر بگیرم برم بیمارستان یه نگاه بندازه ببینم قابل عصب کشی و پر کردن هست یا باید بکشه.. چجوریه.. 

...... 

مدتی قبل، تصمیم گرفته بودم که وسیله قسطی برام بردارم اما این کارو انجام ندادم.. وسیله ای که برای خواهرم برداشتم رو هم خیلی سریعتر از زمانش تسویه کردم و به ابجیم نگفتم و هزینه رو ‌که خواهرم به حسابم که میزنه مال خودمه.. 

دوست داشتم برای خودم وسیله بردارم تا یکمی از وسایلی که دوست داشتم توی خونه خودم (منظورم ازدواج کردن نیست، در کل همیشه دوست داشتم بقدری مستقل بشم که توی خونه خودم زندگی کنم) باشه رو اماده کرده باشم اما با شرایط این روزا.. به این نتیجه رسیدم قرار نیست به این حد از استقلال برسم، حداقل به این زودیها.. پس بهتره از این خواب، بیدارشم و پولمو جای دیگه ای سرمایه گذاری کنم یا واسه خودم خرج کنم یا بفکر یه کار مفیدتر باشم.. پس دیگه وسیله ای هم نمیخرم... 

 

یکم فقط خواستم برای اون چیزایی که قراره الان، از دست بدم سوگواری کنم... ولی قطعا یه روزی بدستشون میارم. 

+ اون چیزی که منو ناراحت میکنه اینه که به اون چیزایی که دوست داشتم تا این سن بهشون برسم نرسیدم.. شرایط خیلی تغییر کرده..‌ حس میکنم ناتوانم برای رسیدن بهشون.. یعنی اون حسی که درونم هست یه همچین شکلی داره.. از خودم در مقایسه با خودم، احساس شکست میکنم.. ولی من هنوز دارم تلاش میکنم و شاید این نقطه امیدواری و خوشحالی و انگیزه م هست.. همینکه هنوز میتونم تلاش کنم و وقت دارم.. 

++ نمیدونم تا چه زمانی زنده م یا عمر میکنم اما تا هر لحظه ای که نفس می کشم سعی میکنم درست و خوب و عزتمند زندگی کنم. 

+++به لحاظ مالی مستقل نیستم هنوز... گاهی از بابام پول میگیرم.. با این حال سعی میکنم پولی ازشون نگیرم مگر واقعا ضروری و لازم باشه..

۱۸۵

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۳۷ ب.ظ

‏نیاز دارم که اتفاقی بیفتد و
از من بپرسند:
«خب بگو ببینم چه احساسی داری؟»
و من در جواب بگویم:
«سر از پا نمی‌شناسم.»🌱

#ناشناس

 

 

آخر هفته امتحان دارم.. 

مدتی ممکنه اینجا دیر به دیر بیام اما هستم و میخونم نوشته هاتون رو.. 

فعلا تا بعده امتحانم.. 

۱۸۴

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۰۴ ق.ظ

دیروز سرکار که بودم همکارم برام کادو خریده بود.. تعجب کردم در عین حال خوشحال شدم و تشکر کردم. 

حس قشنگی بود.. 

وقتی اومدم خونه یه مهمان عزیز راه دور داشتیم که از یه کشور دیگه اومده بود.. 

بعده چندین سال اومده .. عمه م.. 

خیلی دیدنش خوب بود.. جالب بود هنوز فارسی و حتی لهجه مون رو خوب حرف میزد.. 

هر سری که میاد هدایای جالبی میاره.. 

حضور خودش برای ما خیلی ارزشمنده.. ولی من به این فکر میکردم کاش بشه هدایاش رو جبران کرد... 

اتفاقا دیشب به بابا میگفتم، هر سری عمه میاد برامون هدیه میاره، کاش براش جبران کنیم، دعوتی خونمونم قبول نمیکنه.. ولی حداقل یه چیزی میخریدیم جبران هدیه هاش بشه.. بابام گفت اخه ما چی میتونیم براش بخریم وقتی خودش بهترین جنس لباس رو و مارک میخره و میپوشه.. خوردنی چرا میتونیم بخریم چیزایی که اونجا نیست و سوغات شهرمونه.. که اونم باز میگه فک نکنم بزارن با خودش ببره از اینجا.. 

خلاصه نمیدونم چجوری میشه براش این هدیه ها رو جبران کرد هر چند میدونم از ته دلش و از روی مهربونیش هست که هدیه میخره.. وگرنه جاش همیشه توی ذهن و خاطر ما هست.. و برای ما عزیزه حتی اگر دست خالی بیاد..‌

موقع رفتن میگفت انشاالله بفکر بشین که سری بعد ما هم بیایم.. من گیج و خسته بودم چون از سرکار اومده بودم اصن متوجه حرفش نمیشدم هی میگفتم باشه انشاالله🤣بعد تازه دوهزاریم جاافتاد چی میگه و بهش میگم عمه تازه فهمیدم چی میگین😁

 

نوشتم بمونه به یادگار... 

 

++ بعدا نوشت: 

این روزا به لحاظ روحی میدونم احتمالا درگیر مشکلاتی شدم.. چون الان مدتهاست برای تفریح و در کل به قصد تفریح حتی یا پیاده روی ساده از خونه خارج نشدم فقط میرم سرکار و برمیگردم..‌احساساتم درهم برهمه و یهویی و تحت شرایطی میزنم زیر گریه.. فقط توی اتاقمم و توی فکر و تنهایی و افکار خودم.. گاهی حتی حوصله غذا خوردنم ندارم..‌ یا گاهی بی اشتهام‌‌ ‌.. 

این قضیه دو تا دلیل میتونه داشته باشه که برای یکی باید قرصهای تقویتی رو بخورم که من متاسفانه نمیخورم و یادم میره ... اون یکی هم باز برمیگرده به قطع کردن داروهایی که میخوردم..‌یکی از قرصام که برای رفع درد بود واسه افسردگی هم تجویز میشده و الان مدتیه قطعش کردم و ظاهرا تازه علائم ثانویه بروز کرده و من شبیه یه ادمی شدم که داره برای زنده موندن میجنگه.. 

یه مدت دلم میخواد مرخصی بگیرم و برم توی لاک تنهایی خودم و فقط استراحت کنم.. 

اما اینکارو نمیکنم چون الان باید با مردم در ارتباط باشم و باید سعی کنم این ارتباطات رو به سمت بهتری سوق بدم و به خودم کمک کنم از این حال که از عوارض قرصاهست بیام بیرون.. 

یه چیزی که این روزا خیلی اذیتم میکنه.. گذر انداختن به گذشته و در ادامه اون، درگیری ذهنیم و فکر و خیال زیاد کردن و بعدم سرزنش کردن خودم هست.. یه حالت اماده باش ذهنم پیدا کرده.. تا یکی حرفی میزنه بهم میگه حواستو جمع کن.. حالت حفظ بقاست که فعال میشه.. 

اینم بگم.. این روزا پای لپ تاپم کلیپ ها رو انلاین نگاه میکنم.. اخه چند روز پیش، رفتم که از توی یوتیوب کلیپ و ویدیو بود دانلود کنم که شب از سرکار که میام یا هر وقت فرصت دارم بتونم نگاه کنم نشد... اخه توی اتاق من، نت انتن نمیده و کلا اگر بخوام از وای فای یا حتی نت گوشیم استفاده کنم باید بند و بساطم رو جمع کنم برم توی حال یا اتاق خواهرم یا والدینم.. خلاصه این مشکل اولم بود ‌که اجبارا انجامش میدم چکار کنم دیگه.. دومی دانلود منیجر و سایتهای دانلود از یوتیوب بود.. یعنی لینکهای توی یوتیوب رو داخل سایتها که میزدم که فایل و فرمت و حجم ویدیو رو بیاره که دانلود کنم نمیاورد.. کلی سایت مختلف رو امتحان کردم همه همین مدلی بودن.. هیچ کدوم بهم لینک نمیداد.. تلگرام وب رو روی سیستمم بالا آوردم بلاخره از طریق بات دانلود تونستم لینک دانلود بگیرم که باز دانلود منیجر دان نمیکرد.. پاکش کردم گفتم شاید مشکل از برنامه س.. اما بازم به زحمت با خود برنامه دان کروم دانلود کردم.. فقط دو تا کلیپ ۴۰ مگی رو دو ساعت هی میزدم resume  تا دانلود بشه.. دیدم نمیشه دیگه بیخیال شدم گفتم انلاین ببینم.. اما اینجوری سختمه.. باید یه فکری بکنم.. چاره ای پیدا کنم.. 

ظاهرا بخاطر اختلال توی اینترنت هست که من دچار این مشکل میشم.. از طرفی سرعت نت واقعا افتضاحه.. گاهی واقعا ناامید میشم.. خسته میشم.. 

به کی باید اعتراض کنیم!؟ کی صدامونو میشنوه.. 

دلم میخواد کاش میتونستم برای مدت طولانی استراحت کنم... 

۱۸۳

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۰۵

۱۸۲

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ

امروز سرکار، روز خوبی نبود عصبی شدم بدنم میلرزید..
خانما نمیدونم چرا زبون ندارن حرف بزنن، شوهراشون میان بجاشون حرف میزنن صداشونم میبرن بالا.. انگار ارث پدرشون رو میخوان..

همکارم تماس گرفته بودن برای دوره جدید و با این خانم حرف زدن بهشون گفتن ساعت اموزشت ساعت ۳ هست، میتونی بیای گفته اره، هیچی از شرایطش نگفته بارداره، حالا که دو روز از شروع دوره گذشته و خانم باردارن، شوهرشون اومده که گرمه! نمیتونه بیاد حالش بد میشه، ساعت اموزشش رو عوض کنید. بهش میگم اقا چرا تماس که گرفتن حرفی نزدن که نمیتونن این ساعت بیان تا ساعتشو همون زمان عوض کنن صبح بزارن، الان دو روز از دوره گذشته نمیتونم ساعت اموزش رو عوض کنم،  میگه صبح نمیتونه بیاد ۵و نیم عصر یا ۶ بزارین.. 😐 
بهشون میگم تنها کاری که من الان میتونم انجام بدم اینه بزارمشون واسه دوره بعد که صبح بیان، میگه نه!
منم دیدم بدنم میلرزه و عصبی شدم گفتم برو اقا مدیریت اومدن بیا با خودشون حرف بزن.
فک کردن صداشونو ببرن بالا سریع میگم باشه ساعت ۶ بیا، انگار مربی کار و زندگی نداره!
مربی به کنار ، انگار اموزشگاه بی قانونه...

مربی م برگشت گفت من دیگه این کاراموز رو نمیبرم.. 

۱۸۱

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۷ ب.ظ

خیلی اروم پیش میرم اما مهم اینه یه قدم رفتم جلو..

یسری مسایل رو باید سرچ بزنم و توی دفترم یادداشت کنم ..

یه دفتر یادداشت کوچیک باید بخرم و خلاصه اون چیزی که واسم مهمه توش بنویسم..

یادم باشه نقشه مترو و خطوط BRT و مسیرها رو هم سرچ بزنم و اینو داخل گوشیم باید ذخیره کنم..

امروز برای حقوقم تا پایان سال به طور کلی برنامه ریختم تا دخل و خرج حقوقم توی این محل کارم دستم باشه.. 

باید برم از اول ماه توی یه مغازه کار کنم.. ببینم کسی رو میتونم پیدا کنم.. ازش حقوق نمیخوام فقط میخوام بهش بگم بزار روزی دو ساعت بیام جنسا رو بشناسم و حالا توی شلوغی بهت کمکم میکنم.. 

.....‌‌....

امروز بعده مدتها اسممو توی گوگل سرچ زدم..

باورم نمیشه اسمم اسم اقام هست! 

بعد اینکه یه پلاک به اسمم هست! 

دیگه اینکه یه کلیپ تولدت مبارک به اسم خودمم بود.. این ص کیه یعنی براش هم کلیپ تولدت مبارک ساختن هم پلاک طلا از اسمش ساختن🤔

منم میخوام:/ 

چرا هیچکی واسه من از این کارا نکرده🤣

از شوخی گذشته، امروز سرچی که زدم دیدم اسمم معنایی اشتباه از اون چیزی که من میدونم توی دیکشنری ها براش نوشتن و در کل همینکه دیدم اسم اقا هم هست دلم میخواد اسممو برم عوض کنم🤔 حالا چه اسمی انتخاب کنم:/ 

همیشه اسممو دوست داشتم چون قشنگه.. ولی از اینکه اسم خاصی هست ناراحتم.. هر چیزی توی نت باشه حتی اگر مربوط به من نباشه هم به من ربط میدن... 

.......

 

پ.ن: پست ۱۷۹ رو که رمزش رو برای دوستان گذاشته بودم رو برداشتم اگر تمایل داشتین یه نگاهی بندازین اگر نظری داشتین بگین خوشحال میشم .. 

در هر صورت ممنونم که هستین و اینکه اون یکی وبمو منظورم بلاگ اسکای هست، به طور کامل رمز میگذارم و برای همیشه ازش خداحافظی میکنم و دیگه داخلش نمیخوام برم... رمزش رو که میدونین، همون رمز همیشگی هست. 

 

پ.ن۲: تصمیم گرفتم خودم باشم و از برنامه هام مثل همیشه بنویسم.. دیگه نگران هیچی نیستم.. یا موفق میشم یا نمیشم یا شروع میکنم یا شروع نکرده تموم میشه.. ولی مینویسم.. از نوشتنشون توی این فضا پشیمون نمیشم دیگه.. 

 

میدونم مدتی فقط الکی بلکی مینوشتم.. هی سوال و چرت و پرت شاید.. 

ولی من ادمیم که خجالت رو گذاشتم کنار و اگر چیزی رو ندونم سوال میپرسم و دنبال جواب میرم.. شاید یه سرچ بزنم به جواب برسم اما گاهی ادم اینجا نوشتن رو و حرف زدن رو انتخاب میکنه ولی به این معنی نیست که خودش توانایی سرچ کردن رو نداره... گاهی ادم سرچ میزنه اما متوجه نمیشه یعنی چی یا جواب نمیگیره.. واسه همینم اینجا مینویسم 

 

۱۸۰

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۱ ب.ظ

امروز خیلی ناراحت شدم.. 

همسر همکارم فوت شده اصن شوکه شدم وقتی شنیدم.. چشمام پر اشک شد.. خانوم ماهی هست بنده خدا و همسرش فوت شده.. 

میدونین از بابت دیروز خیلی نگران مادرم بودم و ناراحت بودم این خبرم که شنیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم..

من روی کلمه مرگ و حرف زدن از مردن خیلی حساسم.. 

چند روز قبل مامانم در این مورد حرف زد و من عکس العمل بدی نشون دادم ناراحت شدم و گفتم دیگه در این مورد حرف نزن... یه اتفاقی افتاد تا بهم بگه حواستو جمع کن ممکنه شب بخوابی صبح روز بعد دیگه نداشته باشیش.. 😢

 

یوقتایی توی زندگی یه اتفاقای غیرمنتظره ای میفته که ما هیچ آمادگی ای براشون نداریم.. مثل مردن... 

و این چقدر غم انگیزه... 

 

خدا رو شکر میکنم که بخیر گذشته.. 

 

این روزا اتفاقای عجیبی میفته هر چی حس میکنم یا خواب میبینم یه اتفاقی بعدش میفته و فقطم اتفاقای بد میفته.. 

۱۷۹

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۲۹ ب.ظ

فقط رمز رو برداشتم.. از اینکه رمز گذاشته بودم پشیمون شدم..