بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۱۵۱

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

خیلی وقته به اینکه یه لینک ناشناس یجایی که منو کسی نشناسه قرار بدم و با افرادی که اونجا میان حرف بزنیم فکر میکنم... 

نمیدونم چی باعث شده بخوام به این سمت پیش برم... ولی دلم میخواد طرف مقابلی که باهاش حرف میزنم رو نشناسم و اونم منو نشناسه و با هم ازاد و رها حرف بزنیم بقدری که بفهمیم چجوری همدیگه رو دلداری بدیم بهم کمک کنیم.. 

راستش این قضیه از زمانی که اون سریال ۲۱، ۲۵ رو که دیدم به ذهنم رسیده.. اگر دیده باشینش میفهمین چی میگم... 

از طرفی توی سایتی مثل نینی سایت اکثرا میبینم لینک ناشناس میزارن و مینویسن درد و دل... 

یکبار رفتم و به یکی پیام دادم و باهاش موضوعی رو در میون گذاشتم... البته اونجا بخاطر کنجکاوی از اینکه اون سایته چجوریه رفتم.. یک ابزار بود جالب بود من پیام نوشته بودم اون خانم جوابمو داده بود شبیه صفحه چت بود.. تا اون زمان فک میکردم اینم مثل سایتای دیگه یه طرفه میشه حرف زد.. ولی بعده اون تجربه فهمیدم دو طرف میتونن حرف بزنن... 

 

شاید یه روز، اینکارو امتحان کنم.. اما چیزی که مشخصه اینه که توی وبلاگ اون لینک رو قرار نمیدم.. چون دوستای اینجا مشخصن، منو میشناسن... 

صب کنین، شاید بهتر باشه اینجا و توی شبکه های اجتماعیمم اون لینک ناشناس رو قرار بدم و به حرفهای بقیه گوش بدم و ببینم چی دوست دارن ناشناس بهم بگن... 

شاید اتفاق جالبی بیفته... 

+ احتمال اینکه کسی برام ناشناس پیام بگذاره توی فامیل و بین دوستام خیلی کمه.. ولی بزارین امتحان کنم.. 

++ یه خرید اینترنتی کردم فروشنده بارکد پستی رو واسم نفرستاده بهش پیامم که دادم سین زده ولی جواب نداده.. بهم گفت فردا میفرستم. فردا کی میشد... فردا سه شنبه هفته پیش بود و چون ارسال داخل استانی بود حداقل باید تا ۵ شنبه دستم میبود ولی دستم نیست.. بارکدم نفرستاد که برم خودم پیگیری کنم، حالا تا اخر هفته هم صبر میکنم اگر خبری نشد میگم بهشون زنگ بزنم.. فرد قابل اطمینانیه بعید میدونم کلاهبردار باشه.. 

البته اینم هست که بابام اینا سه شنبه اون شهر هستن میتونن برن حضوری ازشون تحویل بگیرن ولی قضیه اینه جواب پیاممو طرف نمیده بفهمم ارسال کرده یا نه‌.. اگر ارسال نکرده بگم دست نگه داره میرن تحویل میگیرن.. اگر ارسال کرده هم که هیچی دیگه صبر کنم.. 

دروغ چرا... گاهی فکرم سمت اینکه سرم کلا رفته میره ولی واقعیت اینه طرف فرد مطمئنی هست و میدونم کلاهبردار نیست و جلوی این افکار مزخرف و دروغین رو میگیرم... الان اخر ساله شاید این تاخیرات طبیعیه... اینجاست که نقش تاب آوری خیلی مهم میشه.. باید تمرین کنم.. فرصت خوبی برای تمرینه.‌‌. 

 

....

امروز نوشت: الان سرکارم، یکی از کاراموزهای خانممون که سن و سال بالایی داشت زنگ زد.. میگه خانم فلانی دیروز من اومدم اموزشگاه شما نبودی، دیر شد.. یکم شیرینی هم اوردم پرونده مم به اون خانمی که اونجا بود دادم چیزی نگفت فقط کدپستی رو گرفت لازم نبود پول واریز کنم یا کار دیگه ای لازم نبود انجام بدم گفتم نه.. فقط باید پرونده رو تحویل میدادین و ادرس یا شماره تماستون اگر تغییر کرده بوده میگفتین.. 

بعد میگه شیرینی شما خوردین؟ حتما نخوردین، ازشون تشکر کردم و میگم احتمالا همکارا داخل یخچال گذاشته باشن من هنوز توی ابدارخونه نرفتم.. ممنونم میخورم شیرینی😁 

همکارم جعبه شیرینی رو توی کشوی بغل دستم گذاشته بود😁

۱۵۰

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اینجام به میلیمتر برف اومد.. به زمین ننشسته ، آب شد.. 

 

۱۴۹

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ

شاید نوشتن این برنامه اینجا درست نباشه ولی مینویسم واسه خودم.. 

روزهای سخت و پر دغدغه م گذشته و اکثر روزهام شادم و از هم صحبتی با دوستام یا بیرون رفتن باهاشون حس خوبی میگیرم و انرژی مثبت میگیرم.. 

این روزا فیلم و سریال تماشا نمیکنم یا کتابی مطالعه نمیکنم.. 

مطالعاتم محدود به دروس امتحانی آزمون هست اینبار میخوام خودمو محک بزنم و ببینم نتیجه چی میشه.. تلاشمو میکنم اما سخت نمیگیرم.. میدونم اگر قبول بشم خیلی حس عاای ای خواهم داشت و اگر قبول نشم بخاطر اینکه تلاش کردم و از یسری چیزها الان و این چند ماه گذشت کردم ناراحت میشم.. ناراحت میشم چون تلاشم کم بوده و به اون چیزی که میخواستم نرسیدم.. ولی در حال حاضر خوشحالم چون هنوز وقت دارم که بخونم و تلاش کنم.. 

بلاخره یه دری توی سال جدید به روم باز میشه.. یعنی خودم ریسک میکنم.. 

من تا حالا وام بر نداشتم یا تا حالا چیزی قسطی نخریده بودم همیشه نقد بوده خریدام و اگر پولم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیده اصن سراغش نمیرفتم.‌ ولی امسال قسطی خرید کردنو تجربه کردم و خوب بود.. شاید بازم امتحانش کنم.. 

واسه خودم خرید نکردم بفکرم واسه خونه مامانم وسیله بردارم و یسری وسایلها رو لازمه تغییر بدم.. منکه فعلا باهاشون زندگی میکنم حالا حالاهام ظاهرا کنارشونم😊 پس اون چیزایی که لازمه رو میخوام با سلیقه خودم جدید بگیرم.. فعلا دارم به انجام اینکار فکر میکنم ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. وقتی عملی شد ادامه اش میدم‌.. 

سال بعد شاید یه کار بزرگتر و ریسکی تر انجام بدم.. فعلا تا ۲۸ اردیبهشت زمانم پره.. حتی بعده ماه رمضان عروسی دختر عمه م مشهده نمیرم.. اون ده روزی که رفته بودم مشهد خیلی بد برخورد کرد انگار ما وجود خارجی نداریم.. دلیلی نمیبینم با ادمی که نمیخواد ارتباطی داشته باشه باهامون ارتباط داشته باشم.. اون زمانو به بهانه امتحان درس میخونم بعدشم قصدم اینه مرخصیمو واسه سفر دیگه ای که لغو کردن پارسال بزارم و خودم و ابجیم تنهایی بریم.. حالا تا اون زمان ببینیم چه اتفاقایی در پیش باشه.. 

من اون زمانی که مشهد بودم از برخوردش خیلی ناراحت شدم.. فک میکردم بخاطر شرایط روحی بدم هست اما به مرور فهمیدم اشتباه نمیکنم خودش تمایلی به ارتباط گرفتن نداره... راستش من وقتی سفر میرم اصن دوست ندارم خونه فک و فامیل بریم ولی وقتی مجبور باشیم باید بریم دیگه تحمل کنیم.. شرایط مالی واقعا ادم رو محدود میکنه.. منم با خرج بابا رفتم اون سفر رو... حقیقتش من اصن پس اندازی ندارم.. از حقوقم چیزی نمیمونه که پس انداز کنم ... قطره ای در دریاست.. چون باهام قرارداد نبستن.. حقوقم اصن حقوق قانون کار نیست.. واقعیتش فقط پول تو جیبیمه.. 

سالهای قبل حقوق خوبی داشتم ولی همه رو به پدرم کمک کردم‌.. بابا در حد توانش بهم کمک میکنه و برام جبران میکنه.. ولی الان ارزش پول اون زمان نیست.. اون زمان با ۴۵ میلیون من حداقل دو تا ماشین میتونستم بخرم، یه تیبا و یه پراید ولی الان هر کدوم ببینین چقده.. زمین تا اسمون فرقه.. ‌

سال اینده رو باید بسازم برای خودم و از این کار بیام بیرون. 

یه کار ثابت برای خودم با حقوق و شرایط مشخص و ثابت باید راه بندازم.. بعده ازمون میخوام برم دنبال کتاب خوندن و دنبال کردن ایده هایی که الان توی ذهنم بوده و هست و بخاطر ازمون زمان عملی کردنشون رو به تعویق انداختم.. 

 

امیدوارم یه روز که برمیگردم به این پست، به این چیزا رسیده باشم.. 

من دارم از منطقه امنم کم کم خارج میشم و تجربه های جدید رو بدست میارم.. حس خوبیه.‌ 

گاهی فک میکنم ازدواج کردنم شبیه خروج از منطقه امن میمونه... برای همه اینطوره...

فک میکنم الان شرایط متفاوته و توان اینو دارم که از این منطقه امن بیام بیرون و شاید اگر موقعیتی پیش بیاد بخوام وارد این کارزار زندگی بشم و بجنگم:) (کلی نوشتم و منظورم بحث ازدواج نیست) و بخوام از این منطقه امن بیام بیرون و توی این مسیر قدم بزارم و سعی کنم از مسیر لذت ببرم.. 

.....

خیلی حرف زدم.. انگاری سفره دلمو باز کردمو اجازه دادم هر کسی یه چیزی ازش برداره و با خودش ببره🤔 و هر وقتی که خواست اونو یه خنجر کنه و به من اسیب برسونه.. 

مثلا اگر ازمون قبول نشم بشنوم بهم میگن فقط حرف میزنه.. واسم مهم نیست.. شکست جزئی از زندگیه و تا شکست نخوریم نمیتونیم پیشرفت کنیم.. 

با هیچکی در این موارد حرف نزدم جز امشب و شما دوستان خاموش و روشن اینجا و ازتون میخوام برام دعا کنین.. در هر مسیری قدم میگذارم مثل گذشته موفق و شاد و پیروز و ثابت قدم باشم😊

منم بتونم برای خودم و زندگی خودم راهی رو که میخوام قدم بزارم به پایان برسونم و نقطه سر خطش به معنای موفقیت باشه😊

توکل به خدا... که جز خدا و پدر و مادرم کسیو توی این راه ندارم که پشت و پناهم باشن.. خدایا برام پدر و مادرمو سالم نگه دار.. بزار عمر بیشتری رو کنار هم بگذرونیم.. 

فک کردن به اینکه اگر روزی نباشن چیکار میکنم منو غمگین و گلوم رو پر بغض میکنه.. فک میکنم اگر نباشن مثل زمانی که مامان بزرگ فوت شد و من افسردگی گرفتم بشم.. نمیدونم اونوقتم میتونم بازم بدون دارو به خودم برگردم یا نه... 

هر لحظه‌ زندگیمو سعی میکنم نفس بکشم و باهاشون وقت بگذرونم و زندگی کنم و لذت ببرم... گاهی سر کار میزارمشون و باهاشون شوخی میکنم.. با مامان بیشتر ولی بابا رو بیشتر باهاش حرف میزنم و حرفاشو گوش میدم.. 

امیدوارم هیچ ادم مسنی به این نتیجه نرسه که چون پیر شده دوست داشتنی نیست.. خوب میشه که وقت بیشتری رو براشون بزاریم و باهاشون حرف بزنیم و بگیم و بخندیم.. فک میکنم ادمای مسن نیاز به توجه بیشتری دارن.. حواسمون به عزیزانمون باشه... 

خدا برامون حفظتون کنه❣🙏 الهی آمین🙏❤

با نوشتن اروم شدم انگاری.. استرس داشتم..

استرسی پنهان که یکی از عوامل اسیب زا به خودم هست ... 

۱۴۸

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

هوا خیلی ناجوانمردانه سرد شده..

یه همچین سرمایی توی پاییز و زمستون امسال ندیده بودیم که این چند روزه سرد شده.. واقعا سرده و باد بلند شده و سوز داره هوا...

 

...............

نمیدونم بقیه حس و حال عیدو دارن یا نه.. ولی من یا کلا خانواده م اصن حس و حال عیدو نداریم.. فعلا توی حال و هواش نیستیم حالا تا بعد😁

کم مشکلات نیست ولی حال و هوامونم حال و هوای عید نیست.. ولی خدا رو شکر هر روزم خوبه و روحیه م خوبه خدا رو شکر.. 

این روزا چون هوا خیلی سرده نمیرم از خونه بیرون، فقط محل کارم.. 

تا هوا بهتر بشه بعدش میرم کتابخونه.. تاریخ ازمون ۲۸ اردیبهشته.. 

وقتی توی خونه هستم کلی کار برای انجام دادن هست، دزد وقتم کارای خونه ست، کارای خرده ریزه خونه.. 

 

 

....

 

خدایا شکرت که حالم عالیه😍😍😍

خدایا شکرت که امروز حالم خوب بود ولی بهترم شد..

امیدوارم حال دل همه خوب و عالی باشه و عالی ترم بشه..😁

... 

 

خدا رو شکر برای همه چیز و همه دلایلی شادی ای که وجود داره..😊❤🙏

147

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ

سلام 

خیلی وقته این عکسا و آهنگ ها رو دوست داشتم اینجا اشتراک بگذارم.. آهنگ ها رو آپلود نکردم چون فضای اختصاصی بیان اذیتم میکنه.. لینک مستقیم سایتها رو میگذارم.. 

 

 

1. اهنگ من هوای ابریم جانا تو باران منی

2. آهنگ موهات 

3. آهنگ بیلیونر

...................................................................................

عکس اول از بورک هست... قبلا داخل یکی از کامنتها در موردش با الیشاع صحبت کرده بودم این سری که خریده بودیم عکس گرفتم تا مجددا داخل وبلاگ بزارم تا ببینید چه جوریه... 

 

 

عکس دوم هم از دوناتاییه که خودم درست کردم:)

 

 

پ.ن: میدونین چیه ... باور اینکه برگشتم به شرایط قبلی و طبیعی خودم یکم برام سخته ... همینطور برای بقیه اطرافیانم ... هنوزم من رعایت میکنم.. بار سنگین برنمیدارم یا یسری کارهای دیگه رو انحام نمیدم... این دونات ها رو هم که درست کردم روز بعدش بند به بند انگشتای دستم گوشت پاره کرده بود و درد میکرد اما نه از اون مدل دردی که بگم مشکل دستم برگشته.. نه... از اون مدل دردی که وقتی برای بار اول میری باشگاه ورزش میکنی بدنت گوشت پاره میکنه... یه همچین دردی... لذت بخش و امیدوارنه بود... 

هر سری که میتونم یه کاریو انجام بدم که ف کمیکردم دیگه نمیتونم انجام بدم بهم حس خوب و امیدواری بیشتری برای ادامه دادن میده... 

تقریبا زندگیم به حالت عادی برگشته و من واقعا خوشحالم. 

 

۱۴۶

جمعه, ۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ب.ظ

سلام

این نوشته ممکنه طی فاصله زمانی تا شب کامل بشه.. چون کل کارای خونه فعلا دست منه و یکم زیادی سرم شلوغه... 

+تازه یادم افتاد جمعه س و من لباسامو نشستم:/ 

این حرفم یعنی خودمو توی این چند روزه فراموش کردم... 

........

از چند روز قبل و اتفاقاتش مینویسم..

........

مامان اینا دیروز، منکه سر کار بودم رفتن مرغ خریدن، اورده توی سینی گذاشته که بره بعد ریز کنه.. (مرغ گرم بوده، یعنی مرغ زنده گرفتن و کشتن و پر کردن و اوردن خونه) مشغول حرف زدن با گوشی شده نگو در اتاق بالا که به توی حیاط دادشم اینا راه داره باز بوده از اونجا گربه اومده یکی از مرغا رو برده😁 خلاصه که یه مرغ گم شده بود تا زمانی که من اومدم خونه رفتم روی پشت بوم سرویسا رو نگاه کردم اونجا بود.. مامان گفت میدمش به یکی دیگه.. فقط گردن مرغه رو به دندون گرفته بوده بقیه ش سالم بود.. 

........ 

کل نوشته هامو پاک کردم..خلاصه مینویسم..

ابجیم یه عمل کوچیک داشت که باید میرفتم زاهدان پیشش که بتونه انجام بده.. رفتم و روز بعد با هم برگشتیم.. 

من یه روز رو رفتم زاهدان و روز بعد با هم و دوتایی برگشتیم خونه و از اون روزه حواسم بهش هست و حتی شبم توی اتاق ابجیم میخوابم که اگر کاری داشت یا تب ی چیزی حواسم باشه بهش.. اخه غیر این قضیه، سرما هم خورده و داغونه اصن.. 

با این وضعیت، که شب توی اتاقش میخوابم و ازش مراقبت میکنم.. فک میکنم سرما خوردن منم دور از انتظار نباشه.. فعلا بدنم با سوزش بینی داره مقابله میکنه تا بعد ببینم من پیروز میشم یا این ویروس😁

کارهای خونه رو هم به مامان گفتم بزار من این چند روز تعطیلی غذا درست میکنم و حواسم به کارا هست استراحت کن تا توام زود خوب بشی.. با اینحال بازم یه کارایی میکنه.. 

خلاصه سرم خیلی شلوغه در کنار اینا سر کارم میرم و میام و کی کم بیاره بدنم بگههه اقااا بشین دیگه خسته م کردی کم اوردم رو خدا میدونه🤭

 

فقط همینا.. میام میخونمتون ولی فرصت نوشتن یا درست فکر کردن ندارم‌. چون شب اکثرا نوشت هاتون رو مطالعه میکنم ذهنم خسته س و باز نیست چیزی نمینویسم.. یا در طول روزم اکثرا حین انجام کارام میام نوشته هاتون و پاسخ کامنتهامو میخونم .. میخوام وقتی پاسخی میدم با ذهنیت باز باشه و در ارامش باشم.. برای همین زیاد سخت نمیگیرم و میدونم درک میکنید.. اینکه اینجا هم  نوشتم از این سر شلوغی و اینا فقط واسه ثبت کردنش هست وگرنه دلم نمی خواد این روزا زیاد چیزی بنویسم.. 

 

اگر پری قدیم بود میگفت دوستتون دارم مراقب خودتون باشین.. پری جدیدم دلش میخواد همین حرفو بزنه ولی جلوی خودش رو میگیره چون نوشتن این جمله درست نیست... شاید معنای اشتباهی رو به افرادی که اینجا رو میخونن برسونه.. (منظورم غریبه هاست) ولی اینو میگم مراقب خودتون باشین خیلی🌸💞

وجود دوستای خوبی مثل شماها باعث دلگرمیه و بابت بودنتون خدا رو همیشه شکر میکنم.. خیلی حرفایی که شاید به ادمای اطرافم نگم رو اینجا مینویسمو با دوستایی که اینجا دارم حرف میزنم و از اون ناراحتی و غم یا هر چیزی که در درونم رخ میده و گاها شما نمی دونید چون من ازش حرفی نمیزنم فقط با حرف زدن در مورد موضوعی غیر از ناراحتیم یا مشکلم روحیه میگیرم و روبراه میشم و قدرت ادامه دادن پیدا میکنم..

 

ممنونم که هستین🙏🌸

 

 

 

پ.ن: الانم باید برم تیکه های مرغ رو ابپز کنم و بعد اماده ش کنم تا باهاش ماکارانی درست کنم😁 ببینم چه میکنم من.. 

حتما خوشمزه میشه☺😎 نشدم باید بگن خوشمزه شده 😂 زوریه😁🤣

اینجا همه چی زوریه😁

۱۴۵

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۲۴ ب.ظ

واووو نمیدونین چه روز عالی ای داشتم امروز 😍🧚‍♀️

 

صبح رفتم بیرون و برگشتم هوا گرم بود ها.. یهو بارون زد و تگرگ😍😁

رفتم توی حیاط تا یکم از صدای بارون رو مثل همیشه ضبط کنم واسه خودم.. یهو یه رعد و برقی زد که ترسیدم دویدیم توی خونه ابجیم ترسید.. اخه درو که باز کردم اونم با صدای رعد و برق ترسید خیلی صداش بلند و ترسناک بود.. 

من از بچگی صدای رعد و برق میشد میترسیدم از طرفی اینجا بارون کم میاد هر وقتم بارون اومده خوشبختانه من توی خونه بودم... 

گاهی فک میکنم این فقط منم که ار رعد و برق میترسم.. ولی احتمالا افراد دیگه ایم هستن که از این صدا میترسن😁

خلاصه بگم براتون از بهار وارد زمستون شدیم😁 یعنی هوا گرم و بهاری بود ها یهو بعده یه بارون سرد شد .. دم غروبم بارون اومد .. کیف کردم😁 لذت بردم از بارونی که از دیشب در واقع شروع شد و خدا رو شکر تا امشب ادامه داشت.. البته ۵ دیقه ای میومد قطع میشد یا نهایت ده دیقه اما توی زمان مختلف می بارید.. 

خدا رو شکر ❤

رفتم سر کارم و برگشتم .. موقع برگشت پیاده اومدم از جلو شیرینی فروشی رد شدم یهو هوس دونات کردم.. شیرینی نههه هااا، دونات😐

گفتم از اون هوساییه که زود از بین میره در اثر گشنگیه و اینا.. هیچی اومدم خونه چون گرسنه م بود یکم چیز میز خوردم چایی م خوردم.. دیدم نه واقعا هوس کردم از اون هوسایی که باید حتما همین الان دونات درست کنم... مزه دوناتای بیرونو دوست ندارم این یکی که خودمون درست میکنیم خوشمزه تره.. 

از ابجیم پرسیدم اگه بخوام درست کنم بنظرت الان میشه درست کرد؟ 

گفت نه.. حداقل دو سه ساعت خمیر نیاز به استراحت داره.. 

هیچی دیگه پنچر نشدم یه سرچ توی مستر گوگل زدم رسیدم به دستور پخت دونات بدون خمیرمایه.. فوری و فوتی😄

همه موادش بود درست کردم و جاتون خالی نوش جان شد.. 

ولی از خستگی افتادم .. نمیتونم تکون بخورم.. خیلییی خسته شدم😄

ولی ارزششو داشت خوشمزه بود😋

جاتون سبز🌸🌼

۱۴۴

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۴۱ ب.ظ

این روزا سرماخوردگی خیلی زیاد شده.. 

خیلی مراقب خودتون باشین.. (سرماخوردگی که نه همون کرونا) 

هفته گذشته همسر برادرم سرماخورده بود روز عید اومد با همه روبوسی کرد، چند روز بعدش رفتن عروسی.. دفعه اولی حالش خیلی بد نبود اما بعده عروسی شدیدتر شد.. برادرم و برادرزاده م و ابجی بزرگم که اینجا مهمون بودن، مریض شدن و با مریضی برگشتن خونه خودشون... پشت سرش بابا و مامانمم از دیروزه علائم شون شروع شده.. خودمم که امروز بدن دردم و امیدوارم به همین درد ختم بشه.. (توی این دو سال از بس ویتامین و داروهای تقویتی مختلف خوردم همیشه نسبت به بقیه حالم بهتر بوده، یا مریض نشدم یا خیلی خفیف مریضی رو گرفتم) امیدوارم اینبارم خفیف گرفته باشم.. تا حداقل بتونم به بقیه برسم.. 

کتابخونه هم از اول اسفند بهم گفت برم.. 

دیشب انیمه shrek forever 2010 رو نگاه کردم شبیه بازی های رایانه ای بود.. جالب بود .. ولی ریتم داستانش خیلی زود و سریع گذشت و من متوجه گذر زمان واقعا نشدم.. 

وقتی متوجه گذر زمان نمیشم یعنی اون فیلم یا سریال جذاب بوده.. اینم بد نبود خوب بود .. 

فقط مشکلی که من باهاش داشتم سر قضیه زیرنویس بود.. اخه زیرنویسش رو جدا دانلود کردم و زیرنویس با ویدیو هم خوانی نداشت ، نمیدونم چون ویدیو حذفیات داشت این مدلی شده بود یا کلا زیرنویس مشکل داشت ... این یکم ازاددهنده بود..

بعده مدتها بود که یه فیلم دیدم..شاید چندهفته ای میشد که اصن فیلمی ندیده بودم... 

 

شونه درد و گردن درد اذیتم میکنه که حالا یا واسه دیسک هست یا واسه اینه که احتمال زیاد منم سرماخوردم.. فعلا یه مسکن که دکتر بهم داده رو خوردم تا بعد ببینم چطور میشم... 

 

اهان امروز با سیستم دسیمالی (ده دهی) و دودویی (۰، ۱) و ۱۶ تایی یا هگزادسیمالی اشنا شدم و الان میدونم چجوری میشه ای دی لپ تاپم رو به صفر و یک تبدیل کنم و چجوری اونو باز به شماره سریالش در بیارم:) 

در کل فک کنم منظورم رو رسوندم😃 ارتباط بین این سه سیستم رو یاد گرفتم و برام جذاب و دوست داشتنی بود.. کاش زودتر باهاش اشنا شده بودم😁

امیدوارم در ادامه هم همین حرفو بزنم گریه نکنم از سختی درسا😅😁🤭

۱۴۳

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۵ ب.ظ

خب بخوام از این روزا بگم.. 

در حال درس خوندنم.. یه کتاب رو تمام کردم خیلی آسون بود اما وای به کتاب دوم، شبکه و نرم افزاره.. من مشکلم لغات فارسی ای هست که به کتابها ورود کرده و کلا همونایی که بلد بودمم پرید:) 

مثلا فلو چارت شده روندنما😅 

یا رجیستر شده ثَبات.. دیگه قاطی پاطی خوندم و رسوندم خودمو به فصل ۳، اگه بگم الان ۵ روزه درگیر خوندن همین کتابم دروغ نگفتم😅 دیروز و امروز یه بخشی رو خوندم در مورد الگوریتم و همین روند نما و یسری کدها رو خوندم هم اسون بود متوجه شدم هم سخت بود متوجه نشدم یه چیزی مابین اینا🤣 در کل گرفتم قضیه چیه ولی دیگه.. 

یعنی تا الانم هر چی فهمیدم به لطف دوره ای که هاتف گذاشته بود و شرکت کرده بودم هست‌.. هنوز یه کتاب دیگه م دارم که احتمالا یا نخونم یا بزارم اخر سر بخونم به اسم اموزش زبان برنامه نویسی پایتون:/ 

دارم به این فک میکنم رشته م یه چیزه دیگه ست بعد چه درسایی واسع ازمون باید بخونم:/ 

مهم اینه دارم تلاشمو میکنم... 

......

دیروز سرکارم دو پسر ۸۴ هستن که میان واسه امتحان بزارن خیلی شوخی میکنن و سر به سرم میزارن.. اخرین سری ای که اومده بودن چند ماهی بود که گذشته بود و وقتی شیفت عصر اومده بودن من شوخی هاشون رو جدی جواب میدادم ولی دیروز منم با شوخی حرفاشونو جواب دادم😊 فک میکنم بهتره یکم از حالت جدی در بیامو یکم دوستانه با همه برخورد کنم البته در یه محدوده مشخص و یه حد و مرزی... 

این دو تام سر به سرم میزاشتن در مورد ازمون و اینجور سوالا.. از این مدل بچه هایین که سرکلاس سر به سر استاد میزارن شوخی میکنن اخر ترمم دنبال استاد میدوعن ومیگن استاااااد توو رووو خداااا نمرررره بدهههه، استاااااد😁

بخداا منم دیونه م اومدم اینا رو مینویسم و میخندم🤣

خدایا این روزا رو برام بیشترشون کن😁🙏 

۱۴۲

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۴۳ ب.ظ

امروز به این فک میکردم سالهاست وبلاگ مینویسم سالها گنگ و مبهم نوشتم سالها به دوستانم اجازه ندادم درکم کنن تا الان که توی بیان اومدم و دارم مینویسم و سعی میکنم از احساساتم از زندگی روزمره م، از درونیاتم، از واقعیت زندگیم بدون ترس قضاوت شدن بنویسم، یاد گرفتم انتقاد پذیر بشم.. بزرگتر شدم.. یه رشد و پیشرفتی داشتم که بهم حس خوب و مثبتی میده... 

دیگه بفکر بستن و حذف وبلاگ نیستم، تا حالا پیش نیومده بخوام حدف کنم اینجا رو ولی قبلا وقتی از لحاظ روحی بهم میریختم عصبانی بودم نمیتونستم از احساساتم بنویسم اینجا از مشکلات و مسائل م بنویسم اینجا بفکر حذف وبلاگم میفتادم.. 

امروز حس خوبی دارم، حسی که پر از زندگیه، پر از آرامش و پر از دغدغه ها و بهانه هایی برای زندگی و پر از حس خوب... 

بعضی روزا حالم خوب نیست با خودم دعوا میکنم بعضی روزا خودمو بغل میگیرم با مهربونی و از خودم معذرت خواهی میکنم و خودمو دلداری می دم... 

برای رسیدن به هدفام یاد گرفتم چجوری راه بیفتم..‌ چجوری حرکت کنم.. :) 

بلند شدن رو یاد گرفتم.. 

خودمو دوست دارم❤

پر از حس خوبم اما نمیدونم دیگه چجوری و با چه کلمات دیگه ای این حس خوب رو توصیف کنم.. جز اینکه بگم حس م مثل وقته که یکیو دوست داریم... 

حرفام به امروز که خیلی ها براشون مهمه مربوط نیست.. چون امروز برای من هیچ وقت از اهمیت برخوردار نبوده توی زندگیم:) و جایگاهی نداشته.. 

امروز و این حرفام بخاطر فکر کردن به گذر عمرم و روزهای سپری شده عمرم و رشد و پیشرفت اخلاقی، روحی، برمیگرده، پیشرفت مالی نداشتم تا الان ولی امیدوارم توی این دهه از زندگیم بتونم به لحاظ شغلی به جایگاه ثابت و مشخصی برسم و درآمد ثابت و مشخصی و بهتره بگم دائمی داشته باشم:) 

من هنوز تا ۴۰ وقت دارم 😁