بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۵۸ مطلب با موضوع «افکار و کنجکاوی هام🤔🤪» ثبت شده است

۲۱۲

سه شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ب.ظ

یوقتایی ادم پر از حرفه، پر از ابهام و تردید، پر از فکرا و حس هایی که نمیدونه درسته یا اشتباه، فکرش همینجور هی میچرخه، هی از خودش میپرسه من درست برداشت کردم؟! اشتباه میکنم؟! باید چیکار کنم!؟ 

با خود فرد مقابل حرف بزنم!؟ نزنم؟! چی اگه اشتباه فهمیده باشم!؟ بهش چی بگم!؟ اگر سوتفاهم باشه اونوقت چی!؟ 

یه حس سردرگمی و کلافگی ای میاد سراغ ادم که نمیدونی چیکار کنی.. 

.

.

پر از حرفم اما میترسم حرف بزنم با کسی.. توی فکر بودم با مشاوری که منو میشناسه حرف بزنم که زدم خراب کردم.. همیشه سعی میکردم حد و حدودمو با مشاوری که پیشش میرفتم حفظ کنم (شاید براتون سوال بشه چرا.. چون دوست صمیمی خواهرمه و از طرفی خواهرم پیشش کار میکنه) .. شاید بگین چرا خراب کردم، دیشب بعد از مدتها با بابام بیرون رفتیم نزدیک کلینیک بودیم زنگ زدم ابجیم بیاد، دکترم اومد، از ذوق که بعده مدتها دیده بودمش باهاش روبوسی کردم، اصن یه عکس العمل ناخواسته و از روی دوست داشتنشون بود.. دلم براشون تنگ شده بود و واقعا خیلی بهم کمک کرده بودن و از طرفی واقعا ادم رازداری بودن.. احساس این حجم از صمیمیتی که حس کردم بوجود اومده باعث میشه نتونم برم پیششون مشاوره، اینو هم من میدونم هم خودشون... متاسفانه من دلم میخواست برم پیششون و باهاشون حرف بزنم تا راهنماییم کنن.. پیش هر مشاور یا تراپیست جدیدی بخوام برم باید حتما چند جلسه برم تا منو بشناسه و پیش زمینه ای از شخصیتم داشته باشه که بتونم باهاشون حرف بزنم.. از طرفی به فرد دیگه ای نمیتونم توی شهر خودمون اعتماد کنم.. 

بهم نخندین اما به چت جی پی تی گفتم فرض کن یه مشاور و روانشناس با تجربه ای در این زمینه، بهم مشاوره بده.. هعی.. 

 

شاید بهتره برای مدتی صبور باشم و صبر کنم و تمام سعیمو بکنم که روی برنامه ها و کارهام تمرکز کنم.. میدونم الان چند روزیه فکرم درگیره بخاطر این قضیه و واقعا تمرکز ندارم..‌نمیدونم چکار انجام بدم.. نوشتن؟! 

نوشتنش شاید باعث اروم شدنم بشه اما اگر کسی دفترم رو بخونه چی!؟ از اونجایی که اتاق منو خواهرم مشترکه نمیخوام این قضیه رو مکتوب کنم.. 

ولی همینکه اینجا این مدلی نوشتم فک میکنم خوبه.. و از طرفی تصمیم گرفتم که صبور باشم و صبر کنم تا ببینم چی پیش میاد.. 

.

.

تا اخر این هفته لپ تاپم رو به برادرم قرض دادم تا یه پروژه داره انجام بده چون سیستم خودش ضعیفه.. یه مدت از برنامه م دور میفتم اما یه چیزایی رو توی گوشی ریختم و نگاه میکنم.. شاید از اون حسی که درون وجودم شکل گرفته که نمیدونم چه اسمی بهش بدم (اگه سلولهای یومی رو دیده باشین، یه قسمتی هست که دوست پسر یومی یه حس عجیب غریب داره که اخر اون حس رو به اسم سلول عشق نشون میدن، واسه فهموندن حرفم این مثال رو زدم، وگرنه چنین حسی نیست و منظورم اینه بلاخره اون حس مشخص میشه هویتش چیه) بتونم فاصله بگیرم و شایدم بهتره اون حس رو پذیرا باشم تا بفهمم چیه.. از جنس استرسه، دلهره س، ترسه، نگرانیه.. چیه.. 

.

.

بعدا نوشت: 

اون احساس، از روی دلهره و ترسه.. کمی هم نگرانی مخلوطشه.. 

 

این توضیح رو مینویسم تا دوستان به خودشون نگیرن.. اون پاراگراف اخری که الان پاکش کردم، مربوط به شخصی بود که وبلاگنویس نیست.. کلا این پست، یه پست پراکنده و درهم بود.. از اون چیزهایی که در ذهنم شکل گرفته و من نمیتونم تمرکز کنم و منطقی فکر کنم و احساسی پیش میرم.. از اینکه میبینم بدون حرف زدن با من، یکی قضاوتم میکنه و ارزشی برام قایل نیست و بهم پیام نمیده باهام در مورد اون موضوع حرف بزنه، ناراحتم میکنه.. میدونم حرف زدن بهترین راهه، ولی گاهی زمان دادن بهتره.. چون یکی ممکنه نتونه حرف هات رو بفهمه و درک کنه.. یا تو نتونی اون قصدت رو خوب برسونی شرایط بدتر بشه.. یا اصن تو اشتباه کرده باشی و با گذشت زمان متوجه بشی..‌کلا اوضاع فکر و ذهنم و تمرکزم درست نیست.‌ 

 

امیدوارم باعث سوبرداشت، برای دوستانی که نمیدونم کی بودن و اون پاراگراف اخر رو خوندن، نشده باشه.. 

۲۱۰

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۳:۰۱ ب.ظ

مدتیه توی محیط کارم همه چی بهم ریخته.. 

یک ماه ما رو تعلیق کردن و نمیتونیم ثبت نام انجام بدیم نمیتونیم معاینه چشمی های قبلی رو بگیریم و کلاس بگذاریم و پرونده های قبلی هم داره تمام میشه... حتی کاردکس امتحان رو نمیتونیم چاپ کنیم و همه اینها نارضایتی مردمی که ثبت نام کردن و اموزش رفتن رو پیش اورده.. از این نظر که نمیتونن بیان اسم بنویسن و امتحان بدن، از این نظر که زمانی که ثبت نام کردن بهشون گفتیم یک تا دو ماه دیگه نوبتتون میشه و حالا دسترسی به سیستم قطعه و معاینه چشمهاشون رو هنوز نتونستیم بگیریم.. 

یکم شرایط توی اموزشگاه متشنج و در هم برهمه.. مدیر اموزشگاه از دست مربی ها شاکیه و میگه بخاطر مربی ها منو تعلیق کردن منم بهشون سخت میگیرم هر کاراموزی رو نبرن غیبت میزنم.. همین کاراموزها بهشون لطف میکنن طرف میگه نمیام این جلسه رو واسم تایید کن مهر بزن، بعد رفته شکایت کرده که مربی منو نبرده.. 

از طرفی میگه، برامون توی بازرسی زدن که مربی ها صوری مهر میزنن.. در حالی که چنین چیزی نیست و کاراموز میبرن اما دلیل اینکه چرا گفتن صوری میبرن و ما رو جریمه کردن بخاطر این بوده که مربی ها رفت و امدشون یعنی ساعت ورود و خروجشون داخل دوربین اموزشگاه ثبت نبوده، میومدن اما ساعت خروجشون واسه اموزش اگر ۷و نیم صبح بوده مثلا یه رب به ۸ رفته بوده.. چرا چون کاراموز دیر اومده یا اومده بوده داخل اموزشگاه نیومده بوق زده کاراموز رفته سوار شده، 

توی بازرسی اخری که اومدن داخل دوربینها رو ساعت ورود و خروج مربی ها رو چک کردن.. از طرفی مربی ها کاراموز میگفته بیا دنبالم اونام میرفتن و توی منطقه اموزشی اموزش نمیدادن خارج از منطقه اموزش میدادن، یا حین اموزش انگاری کارای شخصیشونم (طبق گفته بازرس) انجام میدادن.. بجای تعلیق مربی ، کلا اموزشگاه رو تعلیق کردن چون رفت و امد مربی ثبت نبوده صوری زدن! 

الان مدیر اموزشگاه سخت گرفته، اصن وضعیتیه داخل آموزشگاه.. 

 

هعی خدا... 

اصن این روزا دلم نمیخواد جواب تلفن داخل اموزشگاه رو بدم، هر کی زنگ میزنه میگه کی نوبتم میشه، یا داد و سر و صدا که کی میتونم بیام اموزش ببینم یا چرا کلاس نمیگذارین.. 

الان از اول هفته ست منتظریم که سیستم وصل شه که کارامون مثل سابق بشه هنوز وصل نشده.. 

امیدوارم امروز وصل شده باشه که حداقل کمی از سر و صداها خوابیده باشه.. بخاطر این وضعیت وقتی با مراجعین حرف میزنم یا جواب تماس میدم واقعا انرژی زیادی ازم میگیره.. شبا از خستگی بیهوش میشم.. 

۲۰۸

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

چند وقت قبل صحبتهای یه روانشناس رو در مورد خانواده و مفهوم اون بعده ازدواج گوش میکردم، میگفت خانواده بعد از ازدواج مفهومش تغییر میکنه، وقتی خانم یا اقا ازدواج میکنن خانواده اونها همسر و فرزندانشون هستن و پدر و مادر، خواهر و برادر میشن وابستگان و دیگه جزو خانواده محسوب نمیشن، وقتی این تغییر رو بپذیریم و بفهمیم خانواده تعریفش چیه اونوقت نمیایم نمیگیم که همسرم با خانواده من رفت و امد نمیکنه.. اونوقت ادم اولویت بندی بین افراد داخل زندگیش رو میفهمه و اگر دلخوری ای هم باشه میگه همسرم با بستگان من رفت و امد نمیکنه.. 

 

+این توی ذهنم بود خواستم اینجا بنویسمش.. 

 

کلا وقتی ادم مفهوم خانواده رو بفهمه اونوقت شاید بشه از نظرات وابستگانش توی زندگیش استفاده کنه و یا ممکنه مانعشون بشه...اینجوری میشه اولویت رو توی زندگی مشخص کرد و بنظرم همسر (خانم یا اقا) این رو میدونه اولویت همسرش هست و از جر و بحث های الکی که بخاطر یه جمله پدر یا مادر یا خواهر یا برادر ممکنه پیش بیاد، جلوگیری کرد.. 

 

این برام جالب و در عین حال عجیب بود.. بنظرم ایده درستی هست. 

۲۰۴

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

سلام 

تا حالا شده به یکباره احساس دلتنگی بیاد سراغتون؟ اما ندونید دلیلش چیه یا دلتنگ کی هستین؟ 

نمیدونم چرا همچین احساسی دارم و نمیدونم دلتنگ کسی هستم یا این حس یه احساس متفاوته که این شکلی خودش رو نشون داده و نمیدونم چه اسمی روی این حس بگذارم.. 

احساس میکنم دلم برای کسی یا چیزی تنگ شده و دلم میخواد ببینمش یا باهاش حرف بزنم.. یعنی چون همچین حسی دارم میدونم دلتنگیه اما نمیدونم دلیلش چیه... ممکنه کمبود ویتامینی چیزی باشه و این باعث همچین حسی شده باشه😀

 

الله العلم... 

 

+ این روزا به مادربزرگم خیلی فکر میکنم ممکنه بخاطر همین چنین احساسی دارم. عجیبه برام این حسی که در ناخوداگاهم هست.. 

=============

یسری تصمیماتم رو عقب انداختم، یعنی مجبور شدم اینکارو انجام بدم و این منو ناراحت کرد اما شرایط یه جوری رقم خورد که مجبور شدم این تصمیماتو بگیرم.. 

با گفتن اینکه شاید حکمتی هست خودمو راضی میکنم اما میدونم اینطور نیست.. 

=============

باید یه لوگو بدون پس زمینه طراحی کنم اما فتوشاپ رو روی سیستمم نصب ندارم و باید نصب کنم.. موضوع اینه چند روزیه میخوام با چند تا هوش مصنوعی که فقط اسماشونو میدونم که البته اینا رو توی اینستاگرامم سیو کردم (در واقع اسماشونم یادم نیست که همینجوری سرچ بزنم) و الان بهشون دسترسی ندارم چون اینستاگرام اصلا بالا نمیاد.. فیلترشکنم بخاطر وضعیت نت فقط اول صبح و اخر شب وصل میشه یعنی بهترین سرعتش این موقع هاست که میتونم از اینستاگرام استفاده کنم.. اما الان چند روزیه فیلترشکن وصله ها سرعتشم عالی اما اینستا رو بالا نمیاره.. نمیدونم مشکل از نت خونه ست مشکل از فیلترشکنه مشکل از برنامه ست که باگ داره چیه.. 

دسترسی به این اسامی ندارم.. حالام لازمشون دارم.. نمی دونم اینستاگرامو اگر پاک کنم مجدد نصب کنم درست میشه یعنی!؟ 

نکته: موضوع اون هوش مصنوعی ها نیست ها .. چون توی گوگل میتونم سرچ کنم پیداشون کنم، موضوع خود اپ اینستا هست که بالا نمیاد.. این ازار دهنده ست و من لازم دارمش.. 

=============

امسال ، فک میکنم خیلی تغییرات داشتم.. فک میکنم یکم بی خیالی و به درک گفتن رو یاد گرفتم.. از حرف مردم نترسیدن و اهمیت ندادن به حرفشون رو، یکم بهبود پیدا کردم.. اما هنوز یاد نگرفتم حال درونی مو به مسایل بیرونی گره نزنم یا حداقل مدیریتش کنم.. 

امیدوارم تا سال بعد بتونم اینم یاد بگیرم.. 

۲۰۰

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

این روزا خونه یه زمین جنگه از بس بهم ریخته س.. 

ولی خیلی خوبه..‌

خوبه که هستن.. 

یکم از برنامه هام دور میمونم ولی ایرادی نداره سعی میکنم جلو برم.. 

.....

مثلا امروز اجبارا با بچه ها رفتم دکتر، چشم پزشکی رفتیم و برگشتیم .. 

بعدش رفتیم بازار و یسری خرید ابجی نیاز داشت واسش انجام دادم و کار خودم موند.‌ فردا برم بیمه.. برم یکم پرس و جو کنم ببینم چی به چیه.. 

اگر بصرفه ۵ سال دیگه رو خودم پرداخت میکنم اگر نه.. میرم همون طرحی که اول سال دیدم اسم مینویسم و پرداخت میکنم.. 

این یکی بیمه رو والدینم برامون اسم نوشتن و پرداخت میکردن.. 

.‌... 

یه کاری رو نمیدونم باید الان انجام بدم یا نه.‌ 

شما وقتی یه کلیپ اموزشی نگاه میکنین همراه با اون کلیپ میرین هر چی لازمه میخرین و پیش میرین؟ یا اول کلیپها رو نگاه میکنین بعد میرین اون چیزایی که لازمه رو میخرین؟ من تا حالا تحربه این مدل اموزش دیدن رو نداشتم نمیدونم الان همزمان با دیدن اموزشها برم اون چیزهایی که لازمه رو بخرم یا نه، چون نمیدونم میتونم این اموزش رو بدون مدرس پیش برم یا نه.. 

حضوری کلاس که میری وسایلم میری میخری الان اینو دچار دو دلی و شک شدم... 

نمیدونم چجوری پیش برم.. 

اینم وضع من:/ 

 

 

بعدا نوشت: امید به خدا.. به خودم اعتماد میکنم و میرم خرید رو انجام میدم و میرم جلو‌. انشاالله که از پسش برمیام. 

۱۹۷

سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۱۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ تیر ۰۳ ، ۱۸:۱۷

۱۸۸

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۱۱ ب.ظ

اومدم خونه.. لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و اومدم زیر کتری رو زیاد کردم تا جوش بیاد..

چایی دم کردم و ریختم و رفتم توی اتاقم.. تنها بودم یجورایی.. بقیه خواب بودن..

توی اتاقم گوشیمو برداشتم رفتم توی نینی سایت.. 

دیدم یکی نوشته اهنگ شاد معرفی کنین..

توی تاپیک رفتم.. بعده مدتها ورود رو زدم و رفتم توی تاپیک نوشتم اگر اهنگ شاد معرفی کردن منم لایک کن لطفا.. مرسی🌹

وقتی ارسال رو زدم اخطار داد که تاپیک تعطیل شده.. تعجب کردم اخه چرا!؟ 

تازه فهمیدم چی شده ولی این تاپیک چه ربطی داشت اخه.. 

از سرکار اومدم توی شهر جشن بود مردم شربت میدادن و مولودی پخش میشد هیچ کی از این ماجرا خبر نداشت.. 

الانکه ابجیم برگشته میگه شهر خلوت شده ... 

کاری به این قضیه ندارم حرفیم نمیزنم. 

خلاصه اینکه مدتهاست اهنگ نشنیدم دوست داشتم میتونستم اهنگهای شاد بشنوم.. جدید باشن..

بعده این قضیه کتاب م رو پلی زدم و چند تا قسمت دیگه رو شنیدم و وقتی بقیه بیدار شدن اومدم توی حال.. 

دور هم نشستیم و دوست داشتم اینو باهاتون درمیون بگذارم که..

دلم میخواد اینجا رو خونه تکونی کنم.. یکم تغییرات بدم.. تا ببینم تا فردام اگر همین حس رو داشتم یکم تغییرات میدم.. شاید این تغییرات توی کانالم اتفاق بیفته.. مثلا کامنتها رو ببندم.. 

......

امروز صبح به این فک میکردم کاش یه گروه بود که همه با هم دوست بودیم و اونجا کتاب میخوندیم به صورت ویس و با هم اشتراک می گذاشتیم... کاش دوستای این مدلی مثل خودم زیاد میداشتم و میشد در مورد کتاب هایی که مشترکا میشنویم حرف زد و نکات خوبش رو بهم دیگه بگیم... البته میدونم توی همچین گروهی من بیشتر شنونده هستم تا خواننده کتاب... 

...... 

از دیروز، یسری ویدیو رو که قبلا دانلود کرده بودم شروع کردم به دیدن.. حدود ۷ تا ویدیو رو دیدم و ایده های خوبی رو برام بوجود اورد.. و اما امروز، ادامه ویدیو ها رو ندیدم اما راجع به اون تعداد ویدیویی که دیروز دیدم کلی سرچ زدم و سایتهای زیادی رو پیدا کردم و مطالعه کردم و لینکها رو ذخیره کردم... میخوام اروم اروم پیش برم...

از دوستایی که راهنمایی م کردن و راهی رو جلوی پام گذاشتن واقعا ممنونم🙏🌹 

 

از اینجا به بعدش رو خودم اروم اروم پیش میرم...

اینم بگم بعده ۲ سال من مجددا پای لپ تاپ میشینم و ویدیو میبینم یا دان میکنم یا کلا کار میکنم با سیستم و این خیلی خوبه..

برام زمان زیادی برد که زندگیم به حالت عادیش برگرده اما از این بابت خوشحالم که فعلا خوبم و اگر توی هر قسمتی از این مرحله از زندگیم حس کنم سلامت جسمانیم داره به خطر میفته یا اذیت میشم اولویت سلامتم هست.. 

سعی میکنم به کار کردن زیاد فکر نکنم... 

 

امیدوارم بتونم مهربونی و لطف شما دوستای خوبم رو جبران کنم🌹🙏

من توانایی هام و استعدادم با دوستان اینجا متفاوته اما میتونین روی کمکم در زمینه ای اگر فکر کردین از دست من کاری بر میاد کمک بگیرین.. 

امروز به اینم فک میکردم که یسری پست های مختلف در مورد درست کردن ماست و دوغ و کره محلی و روغن محلی و کشک بنویسم 😁 میشه یسری پستهای سریالی🤭

 

امشب خیلی حرف زدم ولی خوب بود و حس خوبی داشت..

شاد و سلامت باشین دوستای خوبم🙏🌼

خدا پشت و پناهتون🌱🍀

۱۸۳

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۰۵

۱۸۰

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۱ ب.ظ

امروز خیلی ناراحت شدم.. 

همسر همکارم فوت شده اصن شوکه شدم وقتی شنیدم.. چشمام پر اشک شد.. خانوم ماهی هست بنده خدا و همسرش فوت شده.. 

میدونین از بابت دیروز خیلی نگران مادرم بودم و ناراحت بودم این خبرم که شنیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم..

من روی کلمه مرگ و حرف زدن از مردن خیلی حساسم.. 

چند روز قبل مامانم در این مورد حرف زد و من عکس العمل بدی نشون دادم ناراحت شدم و گفتم دیگه در این مورد حرف نزن... یه اتفاقی افتاد تا بهم بگه حواستو جمع کن ممکنه شب بخوابی صبح روز بعد دیگه نداشته باشیش.. 😢

 

یوقتایی توی زندگی یه اتفاقای غیرمنتظره ای میفته که ما هیچ آمادگی ای براشون نداریم.. مثل مردن... 

و این چقدر غم انگیزه... 

 

خدا رو شکر میکنم که بخیر گذشته.. 

 

این روزا اتفاقای عجیبی میفته هر چی حس میکنم یا خواب میبینم یه اتفاقی بعدش میفته و فقطم اتفاقای بد میفته.. 

۱۷۹

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۲۹ ب.ظ

فقط رمز رو برداشتم.. از اینکه رمز گذاشته بودم پشیمون شدم..