بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238

۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

241: چالش

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۳۳ ب.ظ
سلام 
امسال فک کردم بجای اینکه بیام بنویسم از روزهایی که برام گذشت بیام چند تا سوال با کمک هوش مصنوعی دیپ سیک طرح کنم و بعنوان چالش اینجا بگذارم... 
اگر تمایل داشتین در مورد من جواب بدین اگر تمایل داشتین در مورد خودتون پاسخ این سوالات رو بدین.. 
و اگر برای من نوشتین قسمت کامنتهای وب م بنویسین و اگر برای خودتون خواستین بنویسین توی وبتون حتما بنویسین و به منم بگین که بخونم... مرسی 
 
یه مورد دیگه اینکه اگر دوستان موافقین یک چالش اشپزی که کار ناتمام سال گذشته (1403-یا همون امسال تمام نشده) بود رو هم طی ایام عید برگزار کنیم؟
اگر موافق بودین و خواستین شرکت کنین توی این 13 روز ایام عید یک روز رو هر کدوم انتخاب کنید و همون روز هر چی که درست کردین حتی اگر یه دسر ساده بود یا غذا بود یا یه املت یا هر چیزی که خواستین (یعنی حتما نباید خفن باشه و یه خوراک خاص باشه هر چیزی میتونه باشه) اگر تمایل داشتین توی وبلاگتون به صورت یک پست بگذارین:) 
اگر موافق بودین اینم توی همین پست بهم بگین چه روزی رو انتخاب کردین و اینکه ایا شرکت میکنید یا نه... :)
 
===================================================================
 
بنظرم از بین این 15 تا سوال فقط 10 تا رو انتخاب کنید و بنویسین چون بنظرم یه تعدادیشون سوالا تکراریه یا بنظر من اینطوره... البته اگر در مورد من میخواستین بنویسین اما اگر در مورد خودتون خواستین بنویسین اون دیگه انتخابش با خودتونه و حتما لازم نیست اینجا بنویسید میتونید توی وبلاگ خودتون بنویسید و منم دعوت کنید بخونم:)
 
  1. به نظرت بهترین اتفاقی که امسال برام افتاد چی بود؟
  2. اگر می‌تونستی یه چیز رو توی من تغییر بدی، اون چیه؟
  3. بهترین خاطره‌ای که از من داری چیه؟
  4. اگر قرار باشه یه چیز از من یاد بگیری، اون چیه؟
  5. به نظرت من بیشتر از چی خوشحال می‌شم؟
  6. اگر قرار باشه یه چیز از من رو به عنوان یه درس زندگی یاد بگیری، اون چیه؟
  7. به نظرت من چطور دوستی هستم؟ صادقانه بگو!
  8. اگر قرار باشه یه چیز از من رو برای همیشه فراموش کنی، اون چیه؟
  9. به نظرت من بیشتر از چی می‌ترسم؟
  10. اگر قرار باشه یه چیز از من رو به عنوان یه خاطره خوب نگه داری، اون چیه؟
  11. به نظرت من چطور آدمی توی بحران‌ها هستم؟ (مثلا قطعی اینترنت و مثل این)
  12. اگر قرار باشه یه چیز از من رو به بقیه توصیه کنی، اون چیه؟
  13. اگر یه لیست ۱۰ نفره از دوستات داشته باشی، من نفر چندمم؟
  14. اگر قرار باشه یه چیز از من رو به عنوان الگو قرار بدی، اون چیه؟
  15. اگر قرار باشه یه کلمه برای توصیف من انتخاب کنی، اون کلمه چیه؟
 
پ.ن: این پست های چالش فقط برای سرگرمیه... از طرفی فک میکنم این سوالات به خود من هم کمک میکنه ... 
 
پ.ن: این سوالاتو من انتخاب کردم در مورد خودم پاسخ بدم و در ادامه و در یک کامنت سر فرصت مینویسم.. 

۲۴۰

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۳۸ ق.ظ

سلام 

 حال و احوالم روبراه نیست و سرماخوردم و با این حال باید برم سرکار.. 

عصری اگر حالم بدتر بشه برمیگردم خونه.. 

در واقع دلم میخواد امروز و فردا نرم سرکار اما باید امار اخر سال هست اماده کنیم.. من کارامو تقریبا انجام دادم.. از طرفی مدیرمون جواب تماس نمیده از دیروزه.. به همکار صبحم گفتم شماره خانمشون رو برام فرستاده که اگر کار ضروری ای بود تماس بگیرم.. 

امروز برم اگر حالم بد باشه فردا نمی‌رم... 

یکی دو هفته گذشته خیلی سرم شلوغ بود صبح میرفتم سرکار و شب برمی‌گشتم.. همین باعث شده از لحاظ جسمی ضعیف بشم .. دیروز خوبه خوب بودم امروز از صبحه با لرز و ابریزش بینی بیدار شدم.. دیشب با ابجی و پدرم رفتیم دکتر اونام مریضن.. ولی بهتر از من هستن.. اگه میدونستم منم مریض شدم همون دیشب میرفتم دکتر... 

علایم امروز بروز کرده.. هوا هم گرم و بهاریه اما من سردمه.. 

 

خونه رو هم که کلی بهم ریخته ست.. مبلا وسط حاله، فرشا رو جمع کردن کف خونه پر خاکه چون دیوارودیشب سوراخ کردن و بیرونم در حال گچ کردن زیر پله ها و رنگ کردن حفاظ پله ها.. اصن وضعیتیه... 

 

اخه یکی نیست بگه برادر من الان وقت اینکارا بود.. کل زحمتای منو که تمیزکاری کرده بودم به فنا دادی.. :( 

 

 

این اخر سالی بخاطر کسالتی که اومده غر غرو شدم.. یکم غر زدم اینجا..

امیدوارم حال و ایامتون عالی و سرشار از سلامتی و شادی باشه🙏🌹

۲۳۹

جمعه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ

سلام

یه هفته کاری خیلی شلوغ رو گذروندم.. 

صبح میرفتم سرکار و شب بعده اذان میرسیدم خونه.. حدود ۶ و نیم اینا.. گاهی ۷ یا ۷و نیم... با همه این خستگی یکم استراحت که میکردم باز شام و شستن ظرفا و خواب... باز روز از نو و روزی از نو.. 

یکم برنامه ریزیم بهم خورده.. 

ساعت کاریم تغییر کرده و تقریبا کل روزم پره.. نمیدونم با این همه خستگی وقت و انرژی ای برای دیدن اموزشام میمونه یا نه.. یکم این هفته هم شلوغ تره ... 😔

از اینکه هدفام رو یه همچین مانعی جلوم ایجاد شده و راه رسیدنمو طولانی تر میکنه ناراحتم .. باید راهی پیدا کنم.. اون لحظه ای که خونه م و در حال استراحت توی گوشی میچرخم.. 

یکم باید افکارمو سر و سامون بدم💪👌اره میتونم... درست میشه انشاالله..

امروزم از صبح که بیدار شدم برقکار اومده بود تا ایفون پایین رو درست کنه.. ایفون بالا رو که نصب کرده بود ایفون ما قطع شده بود.. بعده اونم که برادر جان رنگ آمیز و بنا و گچ کار رو همزمان گفته بیان.. بنا که داره کف حیاطشون که سقف خونه ماست رو سرامیک کار میکنه.. رنگ امیزم نرده های پله ها رو ضد رنگ زد و رفت.. گچ کارم که لک گیری کرد و رفت و یه روز دیگه میاد که زیر پله ها رو هم گچ بزنه.. یعنی شلوغ بود و حیاط بهم ریخته.. خوبه که حیاط رو تمیز کردم وگرنه الان حرص میخوردم چون کلی کثیف و بهم ریخته شده دوباره و ماجرای هفته گذشته تکرار میشد.. 

جمعه هفته قبل من کل خونه رو جارو کردم بعد داداش و خانمش اومدن نردبون پر از خاک رو اورد داخل و رفت پنکه رو تمیز کنه کلی خاک ریخت روی میز و فرش ها و لامپا رو تمیز کردن (دستشون درد نکنه واقعا ازشون ممنونم ) اما من مجبور شدم دوباره هر جایی که نردبونو گذاشته جارو بزنم و بعد میز و اینا رو هم تمیز کنم از اول... بعده اونم نصف اشپزخونه رو تمیز کرده بودم که امروز باقیشو تمیز کردم و ععی یکم دیوار جای گاز هنوز لک داره اما باز تمیز تر شده ... یعنی کار من نبود.. دستام زور نداشت..‌ولی بازم خوب بود.. 

در کل تا همین الان در حال تمیزکاری بودم و این کار و اون کار... 

بدو بدوهای قبل از سال تحویل... یکم استراحت کنم و باز برم که کلی کاره توی اشپزخونه و از طرفی یکمم باید پای سیستم بشینم و کارای عقب افتاده مو انجام بدم و شروع کنم... امیدوارم بتونم... 

 


 

برای سال جدید یه هدفی دارم که راجع به کار نیست راجع به دوستی و دوستام هست.. 

امیدوارم باعث ناامیدی خودم نشم... 

238

يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

سلام 

۲۳۷

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۰۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۰۲

۲۳۶: نامه

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۲۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۲۵

235

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۳۹ ق.ظ

احتمالا همه درگیر خونه تکونی و اماده شدن برای عید هستن.. برعکس همه امسال هیچ کاری انجام ندادیم... 

فقط اگر بتونم یسری لباس و وسایله میخوام جدا کنم ... 

یسری کار عقب افتاده دارم که نمیدونم تا پایان سال میتونم انجام بدم یا نه... به هر حال انجام نشد ایرادی نداره سال جدید و توی فصل جدید براشون وقت میگذارم و سعی میکنم وقت و زمانم رو بهینه کنم.. 

هر چی جلوتر میرم میبینم هنوز خیلی چیزها هست که یاد ندارم و باید یاد بگیرم... 

شاید این طبیعی باشه به هر حال سعی میکنم یاد بگیرم ولی میترسم از اینکه مطالب از ذهنم بره و فراموش کنم... 

باورم نمیشه کار با کنوا و این شات روی گوشی برام اینقدر سخت باشه! ادم فراموش میکنه وقتی مدت زیادی کار نکنه کما اینکه حرفه ای هم نبودم در حد ابتدایی بلد بودم...

 

باورم نمیشه برداشتم فایل اصلی فیل.ترشکنم رو پاک کردم و حالا که بهش نیاز دارم باید دوباره دانلودش کنم:/

معلوم نیست حواسم کجا بوده:)

الانم تا دانلود بشه اومدم اینجا و دارم سیاهه نویسی میکنم... 

بزارین یه مطلب خنده داری هم بگم که البته بعدش فکر منو مشغول کرد.. 

یکی از بالاسری های بیمارها توی بیمارستان بهم گفت شما مادرشی؟!

منظورش این بود من مادر فردی هستم که بستریه:)

خنده م گرفت و گفتم خواهرمه... 

نمیدونم چرا اون خانم همچین حرفی زد البته که بلوچ بودن و از سمت بلوچستان اومده بودن.. اونا خودشون اگر دختر بزرگ بودن همراه مادراشون بودن یا اگر دختر نداشتن عروس بزرگشون همراهشون بود... 

برام عجیب بود که من و خواهرم به لحاظ سنی به هم نزدیکیم و فاصله ی چندان زیادی نداریم چرا اخه فک کردن من مادرشم... فقط چون موهام رنگش سفید بود!

با اینکه خندیدم و بنظرم خنده داره اما فک میکردم یعنی پیر و شکسته شدم این حرفو زدن... 

 

بلاخره که چی... پیر و شکسته و پر از چین و چروکم صورتمون میشه... فراری ازش نیست... واقعیتش کنار اومدن با این که داریم کم کم پا به سنی میگذاریم که ممکنه چین و چروکم روی صورتمون بشینه سخته... هر چقدرم ادم مراقبت کنه بازم چین و چروک سراغ ادم میاد.. 

شایدم اون جس اینکه ادم دیگه دوست داشتنی ممکنه نباشه هست که اینقدر ادم رو اذیت میکنه... شایدم اعتماد بنفسه... نمیدونم فقط کنار اومدن و پذیرفتنش یکم سخته اما قطعا وقتی پذیرفته میشه شیرینه:) 

پیری پوست و چین و چروک هم زیبایی های خودش رو داره... 

 

سعی میکنم زمانی که مینویسم یسری مسائل رو توی نوشته هام بسنجم و گاهی یسری سوالات از خودم میپرسم و همین باعث میشه یسری از نوشته هایی که مینویسم رو پاک کنم و به این نتیجه برسم نوشتنش عمومی دلیلی نداره... در حال تمرین کردن روی این موضوع هستم و گاهی یسری نوشته ها مثل پست قبل فقط برای ثبت شدن هستن و اینکه چقدر متفاوت عمل کردم و چقدر به لحاظ احساسی شاید تونستم بهتر عمل کنم و یا تغییر کنم و هیچ معنی ای مبنی بر غم و ناراحتی در لجظه ای که نوشته میشن ندارن... فقط یه روایتن از اتفاقایی که دیدم و رخ دادن... 

 

 

مدتیه به این فک میکنم یه چالشی بود که از وب هاتف برداشتم رو، مجدد برای خودم توی یه پست بنویسم و جواب بدم... فک میکنم جواب بعضی سوالاتم تغییر کرده... 

۲۳۴

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ

سلام 

این چند هفته اخیر خیلی برام روزهای سخت و طاقت فرسایی بود.. تجربه های عجیبی داشتم.. 

بی خوابی ها و شب بیداری های زیادی داشتم.. 

خیلی جسما و ذهنی خسته م و فقط نیاز به استراحت دارم.. 

دیشب بخاطر این خستگی این مدته خیلی عصبی و کلافه و بداخلاق شده بودم.. بابا گفت تو بمون استراحت کن صبح بیا.. 

از خستگی نمیدونم ۸ شب بوده ۹ بوده یا زودتر خوابیدم تا ۶ صبح بدون اینکه بیدار بشم.. خیلی خسته بودم.. هنوزم احساس خستگی دارم و دلم میخواد این چند روز اینده رو خوب بخوابم و استراحت کنم.. 

اینکه این چند هفته از برنامه های خودمم فاصله گرفتم هم توی کلافگی من بی تاثیر نبود اما اثرش خیلی کمتر بود ... به هر حال، پیج رو ساختم و پستهایی که میخواستم بسازم موند.. از الان ادامه میدم.. در کنارش کانالم ساختم و ادرس سایتم خریدم و ببینم میتونم عید امسال تا کجا پیش برم.. 

توی اون پیج و کانال هر مشکلی که دارم رو سعی میکنم قرار بدم.. 

انشاالله سال جدید برام سال خوبی باشه.. 

راستی اینم بگم.. من از غریبه ها و خاموشها توقعی ندارم اما از افرادی که دوستم هستن از این به بعد توقع دارم.. 

قبلا فک میکردم بهتره سعی کنم از هیچ کسی حتی اعضای خانواده توقعی نداشته باشم اما به مرور فهمیدم ادم، از ادمهایی که براش اهمیت دارن و مهم هستن باید توقع داشته باشه.. توقع داشته باشه که کمکش کنن، توقع داشته باشه زمان سختی کنارش باشن.. حتی از دوستاشم توقع داشته باشه که کنارش حضور داشته باشن و حتی اگر حرفی ندارن بهت بگن حداقل حضورشون رو بهت نشون بدن.. بگن هستم.. 

توی این روزای سخت، دوست صمیمی م، منتظر بودم یکبار زنگ بزنه.. زنگ نه، پیام بده حالمو بپرسه.. هیچ خبری نبود.. نشد.. 

دیگه برای من، این دوستی، مثل گذشته نیست.. 

لطفا برام کامنت ننویسید که باهاش حرف بزن و بهش بگو ناراحتی.. 

من چند بار توی ماجراهای دیگه که ازش ناراحت شدم دلخوریمو گفتم اما از نظر اون من نباید حد و مرز مشخص کنم و اروم حرف زدنم برای اون شبیه اینه میخوام باهاش دعوا کنم اخرم برمیگرده به من میگه ازت ناراحت شدم.. البته چون من دارم مرز گذاری میکنم طبیعیه ناراحت شه.. 

در ادامه یه توصیه میکنم اول به خودم بعد به هر کی که تجربه ای مشابه من داشته.. 

وقتی دوستتون ازدواج میکنه بهتره ارتباطتون رو کامل قطع کنید وقتی که شما هنوز مجردین.. 

دغدغه های ادمهای متاهل با منه مجرد خیلی متفاوته.. 

اون دغدغه ش کرایه خونه و پول اب و برق و غذا و مهمانداری و خانه داری و نگهداری بچه و بزرگ کردنش و مدرسه و دوست و رفیق پیدا کردن برای بچه اش هست و از یه جایی به بعد به شما میگه ازدواج کن که یه همبازی بچه م داشته باشه! یا بچه دوستتون شما رو دوست خودش بدونه و نه دوست مادرش.. این قضیه ایه که اخیرا منو خیلی اذیت میکنه و باعث شده ارتباطمو با دوستم کمتر کنم چون دخترش حسودی میکنه و نمیگذاره من با دوستم دو کلمه خصوصی حرف بزنم و دایما منو مخاطب حرفهاش قرار میده و فک میکنه من دوست و هم سن و سالش هستم! 

یا اینو در نظر داشته باشین دیگه نمیتونین با دوستتون تنهایی برین بازار.. نفر اولی که اولویت دوستتون هست بچه ش هست.. ممکنه شما بری خرید و بخوای دوستت همراهت باشه اما اخر سر بدون خرید کردن برگردین چرا!؟ چون بچه دوستتون کلی بهونه گیری و اذیت میکنه و هی میگه اینو میخوام اونو میخوام و شما کاملا نادیده گرفته میشین( منم ادمم، حق دارم بخوام با دوستم برم بیرون وقتی همچین شرایطی رو میبینم نخوام برم دیگه، والا بخدا) 

 

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم و اون چیزایی که میخواستم بنویسم به حاشیه رفت:) 

برم ادامه همون حرفای اولمو بگم: 

این مدته فهمیدم احیای قلبی اصلا شبیه فیلمها پرهیجان نیست.. فهمیدم با استرس و شک و تردید یا دستپاچگی یا شایدم مضطربانه یا خونسردی، پرستارا و دکترا یه نفر رو احیا میکنن و خیلی غم انگیزه.. 

فهمیدم بین ایست قلبی و کما رفتن فقط چند دقیقه زمان هست.. 

فهمیدم میشه در ارامش بخوابی و دیگه بیدار نشی.. اینم ایست قلبی.. 

فهمیدم بیمارستان و بیماری خودش روحیه ادمو تخریب و تضعیف میکنه.. 

فهمیدم اگر ۳ نفرم باشین که چرخشی بالا سر بیمار بمونین بازم خستگی هست و بارها به این فکر میکردم که اونایی که یک نفر بالای سر مریض به تنهایی میمونن چه دلی دارن.. خیلی سخته واقعا.. 

فهمیدم ادم رو میشه بعنوان مجهول الهویت بیارن بیمارستان بستری کنن.. خانواده داشته باشی، ولی تنها و بی کس باشی و جواب تماسهات رو ندن و توی تنهاییت بری اتاق عمل... 

 

 

اینا رو نوشتم بدونم چه تجربه های داشتم و بدونم چقدر کنار اومدن سخت بود و انرژی برد.. 

 

 

بخشایی از این نوشته برای خودم بود..‌

دعا میکنم برای سلامتی ادمایی که مریضن.. کسالت دارن.. 

دعا میکنم برای دلایی که شکسته به هر دلیلی..‌ 

دعا میکنم برای خودم.. 

دعا میکنم برای همه.. 

برای حال خوب خودم و همه🍀✨

.

.

.

مراقب خودتون باشین🙏🧡

 

 

بعدا نوشت: 

یکی از قشنگی های زندگیم که دیشب دیدمش، راه رفتن برادرزاده ام بود.. 

بعده چند روز که شاید یه هفته ست شایدم بیشتر، بلاخره دیشب خونه بودم و دیدمش، از دور منو دید دست تکون داد و توی بغل مامانش شروع کرد به تکون تکون خوردن، مامانش گذاشتش پایین به طرف م چند قدمی برداشت، منم همون جایی که بودم نشستم و دستامو باز کردم بیاد بغلم🥰 خدا جون، چه با ذوق قدم بر میداشت و میومد😍 تا بهم رسید افتاد گرفتمش:) 

تازه راه افتاده چند قدمی که راه میره میفته🥰😍 دلم میخواد بگیرم بغلم و بچلونمش😍 بس بانمکه🥰