بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۶۷

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۴۱ ب.ظ

دلم یه اکیپ پایه (البته خانم) میخواد که همه راننده باشیم و بزنیم به دل جاده... 

بی غم و غصه از نداریها و سختی ها.. 

توی چادر بخوابیم و چند لقمه نون بگیریم و بخوریم و بریم گردش و تفریح.. 

همینقد تباه.... 

 

واقعیت: ماشینش نیست، پولش نیست ، وقت بیکاری نیست، هوا به شدت گرمه، چادرش نیست، کجا میخوای بری ادمای همراه م نداری😐

---------------

کتاب هبوط رو شروع کردم به خوندن به دلم ننشست و جذبم نکرد کتاب جذابی نیومد برام... فعلا بستمش گذاشتمش کنار شاید یوقت دیگه بخونمش.. در عوض یه کتاب دیگه شروع کردم به خوندن.. به اسم زبان بدن.. فعلا تا اینجا خوب و ساده و روان بود.. حالا تا ببینم چجوری میشه در ادامه...

 

اتفاقی یه فیلمی دیدم به اسم به موقع.. داستانش کنجکاوم کرد دانلودش کردم و دیشب بلاخره نگاهش کردم و فیلم جالبی بود.. چقدر وحشتناکه اگر یه روز به جای استفاده از پول همه چیو با جوونمون قرار باشه پرداخت کنیم و تا ۲۵ سالگی بیشتر عمر نکنیم.. این ترسناک بود.. یجورایی در مورد طبقات اجتماعی متفاوتم بود در مورد اینکه پولدارا برای اینکه پولدار تر بشن (اینجا براساس این فیلم یعنی عمری جاودانه داشتن) مردم بیشتری باید جونشون رو از دست میدادن.. چون هزینه هاشونو با جونشون و عمری که براساس ثانیه و دقیقه و ساعت و قرن و سده و دهه داشتن باید پرداخت میکردن... مثلا پول بلیط اتوبوس میشد دو ساعت از عمرشون.. یعنی دو ساعت از عمرشون گرفته میشد و به مرگ نزدیکتر میشدن.. 

بد نبود.. 

۶۶

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۶ ب.ظ

امروز نشستم پای لپ تاپم و درستش کردم اما نمیدونم چرا صفحه تاچش کلیک راستش عمل نمیکنه:/ 

نمیدونم چرا اینجوری شده اخه🙄

 

باز میمونه تا یوقت مناسب دیگه بتونم پاش بشینم.. این اولین بار بود بعده مدتها پاش نشستم و خودم درستش کردم نهایت گفتم دیگه یه ویندوزه عوض میکنم اتفاق دیگه ای که نمیفته.. فعلا اومده بالا.. 

 

برای روز جمعه همکارم همه همکارا رو دعوت کرده خونه شون.. برای بار اوله میرم خونشون نمیدونم یه بسته شکلات خوبه بگیرم یا یه چیز دیگه بگیرم 🤔 نمیدونم چه چیزی در انتظارم خواهد بود با پذیرفتن دعوتشون ولی میدونم قطعا ساکت اون جمع منم😅 شاید بهتر باشه دعوتش رو رد کنم... 

دیروز رفتم سرکار، برقا رفته بود پشت در اموزشگاه باید منتظر میموندم همکارم منم برد با خودشون محل اموزش.. موقع برگشت یه ادم مزاحم با چوب محکم زد اینه بغل سمت راننده رو شکست و فرار کرد.‌ ما هم پلاک رو برداشتیم ولی ناقص.‌ بدبختی اینه طرف پلاکش واسه شهرستان بود فک کنم ۳۲ یا ۳۳ بود همینو خوب ندیدیم.. نمیدونم واسه کدوم شهره..‌ 

باز خدا رو شکر مشکل دیگه ای پیش نیامد.. 

 

بعدا نوشت: لپ تاپ رو دیشب دوباره روشن کردم درست بود خاموشش کردم تا هر وقت که بتونم از استفاده کنم.. اگر بی استفاده بمونه خراب میشه؟ 

میخوام جمعش کنم.. 

 

دعوت همکارمو قبول کردم و خیلی خوش گذشت یه جمع خانومانه... لذت بردم و دلم میخواد همیشه از این دعوتیای این مدلی برم😀

 

اون ماشین مزاحم از قوچان بود.. عجب بچه هایی پیدا میشن.. ماشینو برداشتن و زدن به جاده صاحب ماشینم بی خبر.. حداقل حرفیه که به همکارم گفته..‌ 

 

خدایا شکرت...

 

دلم گرفته از خودم.. امیدوارم همه چیز به خوبی و خیری پیش بره.. 

یه دفتر دارم که پره از درد و دلام پره از علاقه هام از احساس عشق و دوست داشتنام... 

پری اگر یه روزی برگشتی پست امروزو خوندی بهم بگو از احساست، از اینکه کسیو دوست داری؟ یا چه کسایی توی زندگیتن؟ دوستات کیان؟ تونستی حالتو خوب کنی؟ تونستی نظرت رو نسبت به ازدواج تغییر بدی؟ اصن کلا چه زندگی ای داری حالا؟! تنهایی یا نه؟ آرامش داری یا نه؟ دستات چی شدن؟ خواهرت چی شد؟ پدر و مادرت؟ مشکلت با مادرت حل شده؟ 

 

اینم بهم بگو یادته چرا این حرفا رو امشب نوشتی.... 

۲۹ خرداد ماه ۱۴۰۲.. 

 

++ دیدین گاهی میخوای یه حرفیو بزنی ولی نمیزنی در حالی که باید بزنی این مدلی شدم.. 

هستم اگر میروم گر نروم نیستم... 

همین کافیه برای الان... 

۶۵

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۱۳ ب.ظ

سلام

مدتی بود به یسری موضوعات فکر میکردم و الان تا حدودی تصمیم قطعی رو گرفتم و یسری کارها رو انجام دادم باقی کارها میمونه برای مرداد ماه.. 

امروز دلم میخواد اینا رو بگم بهتون.. 

حالم شبیه ادمیه که انگار اخرین پستیه که داره مینویسه و اگر اینا رو الان ننویسه بعدا پشیمون میشه واسه همین الان براتون مینویسم: 

این اواخر انیمه فرانسوی زبان مغازه خودکشی رو هم بعد از خوندن کتابش نگاه کردم و خیلی حالمو دگرگون کرد و غمگین شدم ولی پایانش برخلاف تصورم بود و شبیه کتاب نبود..  

اگر کتابی رو خونده باشم و ازش فیلم یا انیمه باشه میتونم نگاه کنم ولی اگر فیلم یا انیمه رو قبل از کتاب دیده باشم دیگه کتابو نمیتونم بخونم.. 

سرود کریسمس رو هم وقتی دیدمش انیمه ش رو خیلی دوست داشتم.. اینم دومین کتابیه که هم کتاب و هم انیمه ش رو دیدم.. 

دیگه اینکه فیلم نمایش ترومن ر و هم دیدم و با اینکه خیلی سال قبل دیده بودمش بازم دوستش داشتم و دارم و برام دیدنش تکراری نمیشه و دلم میخواد بازم ببینمش.. 

روباه ۹ دم رو هم یه ده قسمتی رو نگاه کردم و دیگه حوصله م نکشید ببینم سریالش قشنگه اما من کمی این روزا حال و حوصله استفاده از گوشی رو ندارم و از طرفی وقت هم نمیکنم.. 

دیروز صبح بعد از یک سال بلاخره رفتم دانشگاه و بعد از کلی پیاده روی توی دانشگاه به اون بزرگی مدرکمو گرفتم و برگشتم خونه.. 

با مدیرمونم سر موضوعی حرف زدم و در جریان گذاشتمشون و انشاالله از اینجا به بعدش توکل به خدا.. 

تا یک سال اینده امیدوارم همه چی برگرده سرجاش.. 

۶۴

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۶

۶۳

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ

این حشره رو داشتم میرفتم سرکار توی مسیر دیدم و ازش عکس گرفتم.. 

یادم نمیاد توی کدوم سریال دیدمش یعنی یادمه چه سریالی بود اما یادم نیست اسمش چی بود..‌ در مورد کشتی بود ... کشتی ۱۸۹۹ ؟! 

حالا هر چی.. بریم عکسو ببینم میتونم بزارم ببینینش .. :) 

 

 

دلتون شاد، مراقب خودتون و خوبی هاتون باشین..‌ 

 

گاهی به اون یکی وبم سر میزنم کامنتهاتون رو میخونم پاسخ های خودمو میخونم و به این نتیجه میرسم اون زمان چقدر فکرم پخته تر بوده الان اصن انگار هیچی... 

فک میکنم تنها نیستم و ادمای دیگه م مثل من این احساس رو تجربه کردن... 

از طرفی واقعا فراموشکار شدم انگاری... 

یه چالش بود اینجا سوالاتی پرسیدم شما دوستان لطف کردین جواب دادین.. به این فک میکردم خودمم اون سوالاتو جواب بدم و اینجا بزارم.. نظرتون چیه؟ همون ۳۰ و چند تا سوالی که پاسخ نوشتین.. 

خیلی از کامنتهایی که اونجا یا اینجا برام نوشتین رو دوست دارم... خوشحالم که برام مینویسین و با هم حرف میزنیم و دوستای خوبی دارم... ممنونم که هستین🌹🌱

۶۲

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۵۷ ب.ظ

امروز واقعا دلم برای پشت لپ تاپ نشستن و تایپ کردن با صفحه کیبوردش تنگ شده.... 

دلم میخواد پای لپ تاپ فیلم ببینم پای لپ تاپ عکسایی که گرفتم و داخلش کپی کردم رو ببینم.. دلم میخواد توی اکسل و پاورپویینت کار کنم..‌ اصن حس عجیبیه..‌ 

......

چند روز پیش کتابامو جمع میکردم لای یکی از کتابام یه گل خشک شده پیدا کردم و حس خوبی گرفتم و این لحظه رو توی کانال وبم ثبت کردم... 

......

امشب رفتم هات چاکلت بخرم.. بعد دیدم فروشنده گفت دو نوعه این قیمت و این قیمت من تعجب کردم برگشتم گفتم: چرا فرق میکنن درصد الکلشون فرق میکنه!

یهو متوجه شدم بجای شکلات چی گفتم! هیچی بابا به روم نیاوردم و همینقدر شیک و مجلسی دوباره تکرار کردم درصد تلخی شکلات نه درصد شکلات😅 

 

این الکل چی بود من گفتم ، از عصره رفتم سرکار هی توی ذهنم مرور می کردم وقتی خواستم برم خونه دستامو با الکل ضد عفونی کنم که اگر خونه دوستم رفتم دستام تمیز باشه هیچی اثرشو این مدلی نشون داد صوتی دادم رفت😂 اونم هات چاکلت که اصلا به درصد تلخی شکلات ربطی نداره!

اینم از سوتی های من... کلا از اول سوتی بود بس گیج بودم امشب😂

 

 

+ این پست اصلا رمزی نبود حواسم نبوده تیک رمز رو بردارم رمزی اومده.. 

 

بعدا نوشت: از همه دوستانی که توی پست ۶۱ کامنت گذاشتن و اطلاعاتی به اطلاعاتم اضافه کردن ممنونم... هر پاسخی که در جواب کامنتهاتون نوشتم ممکنه کاملا درست نباشه.. لطفا تحقیق کنید. ممنونم.. و این رو هم اضافه کنم اون پست نظر شخصی من نیست فقط افکاریه که برای خالی شدن ذهن نوشتم. 

 

بجای اینکه حواسم روی امتحان باشه روی سلامتی بابا باشه... دنبال پرت کردن حواسم از واقعیت حال حاضرم☹.. ترس از دست دادن دارم... از دست دادن از نوع مردن نه از نوع دیگه ای... قرار بود یه عمل ساده آب مروارید چشم باشه و واسه هفته اینده افتاده اما حین مشاوره های پزشکی بیماری قلبی و فشار خون بالا هم برای پدرم تشخیص داده شده که نگرانترم میکنه..فعلا دارو تجویز شده داروهای مشکل ریویش هم تغییر کرده.... حس ترس از همه بیشتره وقتی یکی از کسایی که خیلی دوستش دارم راهی اتاق عمل میشه... توکل به خود ارحم الراحمینش🙏❤

هم نگرانم هم استرس دارم و این دو تاثیرش رو روی دستام نشون میده که درد میگیرن چون دردش استرسیه.. 

۶۱

جمعه, ۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۸

۶۰

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۴۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۴۰