بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۲۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۲۴

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۲۴ ب.ظ

امشب خیلی خسته م.. از خستگی و فشار کاری این هفته شونه م درد میکنه که دلیلش دیسک هست..

بخاطر تعطیلی ۵ شنبه فشار کارم خیلی بیشتر شده.. 

سعی میکنم فردا به خودم فشار نیارم.. 

+ رفتم دفتر بیمه، میخواستم دیگه بیمه واریز نکنیم اون سه سالیم که واریز کردیمو پس بدن.. گفتن اخره ساله اردیبهشت بیاید الان بیمه رو نمیتونیم انصرافتون رو ثبت کنیم.. (بیمه کوثر) 

× چند روز قبل به لحاظ روحی خیلی داغون بودم.. یهویی گذشته با همه تلخی هاش توی ذهنم بالا اومد.. فک کردم با نوشتن اروم میشم اما حین نوشتن اشک ریختنم شروع شد و من تا لحظه ای که اروم میشدم گریه کردم.. گریه کردم برای خودم.. دلم برای خودم تنگ شده.. گریه کردم تا سبک بشم مثل اون روزی که توی دفتر تراپیست یهو زدم زیر گریه ... حال بدیه.. یه غم گنده که توی دلته یهو میترکه.. شبیه یه چرک بزرگ و دردالود که یهو سر باز میکنه...

+ برای مدتی تصمیم دارم از کتاب خوندن و شنیدن فاصله بگیرم.. خسته م حوصله ندارم.. مغزم کشش نداره.. 

× چند شب پیش به مامان گفتم دیگه دس از سر ما بردارین بزارین برای خودمون زندگی کنیم.. دیگه خسته شدم بس بخاطر شما درس خوندم بس بخاطر شما تلاش کردم بهترین باشم بس اون چیزی که شما خواستینو انجام دادم.. الان دلم میخواد برم دنبال اون چیزی که خودم دوست دارم.. (این حرفا رو بخاطر این زدم که مامان میگه بخونین و برین سر کار دولتی و من دلم نمیخواد برای کسی کار کنم میخوام کار خودمو داشته باشم.. هر دفعه ازمون استخدامی میاد بهمون میگم ثبت نام کنین برین ازمون بدین.. اوایل ثبت نام میکردم میخوندم ولی قبول نمیشدم، بعدش هی میگفتم باشه ثبت نام میکنم و دیگه ثبت نامم نمیکردم.. چون شرایط قبولی ها چی بود! به ترتیب اولویت اقا متاهل، اقا مجرد، خانم متاهل، خانم مجرد.. بین همه دوستام هر کی متاهل بود قبول شد ما مجردام رد میشدیم .. خودم نه ولی دو تا از دوستام چون خانم و مجرد بودن توی مرحله اخر در رقابت با اقایون رد شده بودن، یکی از همکارای خانمم توی رقابت با یه اقای متاهل رد شد با اینکه خودش متاهل بود) برای همین خسته شدم دیگه م انگیزه ای و توانی برای درس خوندن ندارم.. 

فقط میخوام زندگی کنم.. در ارامش ... با اینکه امنیت مالی ای ندارم.. 

بازم خدا رو شاکرم.. 

+ این روزا گوشیم اکثرا دست مامانمه میره توی اینستا میگرده سرگرم میشه.. برای همین من دیر میام وبلاگ.. کامنتها رو برای همین ممکنه دیر پاسخ بدم که از این بابت عذر میخوام 🌱🌹

× از این که دیدم دلیت اکانت زده ناراحت شدم، نمی دونم چه زمانی اینکارو کرده.. ولی حساب دلیت شده اش رو از کانالم حذف کردم.. از دست این دختر.. باز باید ببینم چی شده که دلیت زده.. چند روز دیگه هم تولدشه .. 🤔

۱۲۳

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

یه روز عجیب و شلوغ بود امروز.. 

ظهر مهمون داشتیم مامان، دایی رو دعوت کرده بود.. پیرمرد تنها اومده بود به حساب پسرش با گوشیش هر کاری میکرد پیامک رمز دوم نمیامد که پول بزنه.. بابا هم براش چند بار طی چند زمان مختلف امتحان کرد نشد.. بلند شد بره عابر گفتم دایی میخواین منم باهاتون بیام؟ 

گفت اگه تو بری که خودت بری دستت درد نکنه..

گفتم پس شما بشینین من اماده شم میرم.. 

دلیل اینکه بهش گفتم دایی باهاتون بیام این بود که دیدم ذره بین دستش گرفته و باهاش توی گوشیشو نگاه میکنه اخه سنش بالای ۷۰ هست.. گفتم در عابر باز چجوری میخواد پول جابجا کنه با این چشم و سن و سال.. 

خلاصه اینکه رفتم براشون کارشونو انجام دادم و اومدم و کارت رو تحویل دادم و بعده ناهار رفتم سر‌کار.. 

این روزا سرمون خیلی شلوغه .‌. دیشب اصن متوجه گذر زمان نشده بودم یهو همکارم گفت ساعت ۶ و نیمه نمیری خونه!؟ 

امشبم همینجور شد.. تا ۶ و نیم سرگرم بودم.. 

ولی امشب با دیشب فرق داشت دوستم دعوتم کرد.. بعده کار، رفتم خونه دوستم و از اونجا رفتیم یه پیتزافروشی و پیتزا سفارش دادیم و کلی با هم حرف زدیم.. 

حالم الان بهتره.. 

........ 

 

خدایا شکرت که جنگ نشد.‌

خدایا شکرت که امروز ماه رو توی روز روشن وسط اسمون دیدم..

خدایا شکرت که یه کاری دارم و سرگرمم هر چند حقوق خیلی کم و ناچیزی میگیرم.. 

خدایا شکرت که هوا بهاریه و خنکای بهار رو داره.. 

خدایا شکرت برای لحظه و زمانی که با دوستم گذروندم.. 

خدایا شکرت برای سلامتی ای که دارم.. 

خدایا شکرت برای همه چیز❤