بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۲۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

.

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۴۹

.

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۲

پدر و مادرم

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۱۵

۱۲

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۵۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۵۶

۱۱

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۱۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۱۳

۱۰

جمعه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۲۰ ب.ظ

مدتیه متوجه شدم فراموشکار شدم..

بیشتر این فراموش کاری بخاطر استرسه..

من یادم رفته بود که امسال خیلی عکس گرفتم ..از طبیعت از جاهای دیدنی ای که رفتیم.. 

واقعا چرا یادم رفته؟! 

چون عکسا رو پاک کردم شاید فراموش کردم.. نمیدونم..

فک میکردم خود قدیمیم نیستم ولی هستم... 

این خوشحالم میکنه که خودمم فقط باید خودمو پیدا کنم.. توی یه مرحله ای هستم که هر چی بیشتر به خود قدیمیم نزدیک تر میشم خوشحالتر میشم.. اینکه میبینم دیدگاهم فرق میکنه و تغییر کردم و رشد کردم هم خوبه ... اینکه بیشتر دنبال شناخت خودمم و دنبال اینم بدونم واقعا چی میخوام و دارم دوباره خودمو پیدا میکنم حس خوبی داره... 

 

رشد کردن شناختن خود و پیدا کردن علایقمون و ساختن شخصیت استوار و قوی از خودمون خوبه... قشنگه.. 

 

+ یسری کارا مردانه س مدتیه بابا میگه شما دو تا دختر باید این کارا رو یاد بگیرین که اگر ما نبودیم بتونین از پس خودتون بر بیاین... :/

++ قبلا در مورد فوت کردن پدر یا مادرم حرفی میشد یا خودشون حرف میزدن میزدم زیر گریه از ناراحتی و تحمل شنیدن این موضوع رو نداشتم و نمیتونستم نبودنشون رو متصور بشم اما الان پذیرفتم که مردن هم بخشی از زندگی هست و این اومدن ها و رفتن ها بخشی از چزخه ی طبیعی زندگی... پس باید قبولش کرد و باهاش کنار اومد... امیدوارم سالها سالم و سلامت باشن و سایشون مستدام و بالای سرمون باشن... 

+++ خیلی وقت بود دنبال شروع یه کار جدید که واسه خودم باشه بودم.. یه روز فهمیدم دستام دچار چه مشکلی شده و تمام ارزوهام از بین رفت و غم بزرگی توی دل م بود ... احساس شکست احساس بی ارزشی و خیلی احساس های دیگه... تازه با خودم کنار اومدم و پذیرفتم که اگر کار نکنم هیچ اتفاقی نمیفته به هر حال پدرم هست... تکیه گاهمه.. 

من ادم فعالی بودم ولی الان بعد از قضیه دستام زیاد به فعالی گذشته نیستم گاهی فک میکنم کم میارم... یا کار با لپ تاپ اینم یه بخشی از زندگی من بود که اینم باید بزارم کنار!

هر روز از خودم میپرسیدم من میتونم مثل قبل با دستام کار کنم...

دستام الان خوبن مثل ماه های اول بی قدرت و جون نیستن میتونم در یه شیشه مربا رو مثلا الان باز کنم البته اگر زور زیادی نخواد ... هنوز دستام مثل قبل نشدن و هنوز استفاده از وزنه بنظرم زوده.. ولی این روزا اگر دستام درد میگیرن بیشتر بخاطر گردنم هست و دیسک گردنم.. با اینکه هر روز ورزش میکنم اما ده دقیقه ورزش جای ورزش اصولی و درست رو نمیگیره...

من میدونم میتونم تا سال اینده بهتر بشم و اگر مشکلی پیش نیاد یه چکاپ سال اینده مجددا انجام میدم ... 

تا سال اینده اتفاقات زیادی پیش رومه... 

فعلا دارم با ارامش زندگی میکنم و راضیم... 

اما ارزوهام همه از بین رفته.. یعنی میشه ارزوی جدید پیدا کرد! 

 

++++ یه عکس از ادم برفی سال 92 که من و خواهرم درستش کردیم.. 

 

 

+++++

همیشه عیدها رو تبریک میگفتم اما این روزا زیاد میلی به عمومی تبریک گفتن ندارم...

برای بابا کادویی نخریدم چون برای مامانم نتوننستم برای روز مادر کادویی بخرم... ادم وقتی کم درامد باشه همین میشه... ولی همین که کنارمن خوشحالم و امیدوارم سالیان سال سایشون بالا سرم باشه ... 

حتی اگر بدترین ادمای روی زمینم میبودن که نیستن دوستشون میداشتم همینطور که الان دوستشون دارم...

 

++++++

راستی از این به بعد بعضی از رفتارای سرسختانه مو یا یسری عقایداتم رو تغییر میخوام بدم پس اگر نحوه نوشتنم یا حرف زدنم تغییر کرد امیدوارم از نظر شما هم یه رشد و تغییر مثبت ارزیابی بشه... 

+++++++

این پست رو از عصره که دارم مینویسم بلاخره الان که 11 و نیم شب هست موفق شدم تکمیل کنم و پستش کنم:)

۹

چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۴۹

8

چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۱۷ ب.ظ

سلام 

انیمیشن پسرک، موش کور، روباه و اسب نمیدونم دقیقا چند دقیقه س... اما یه تیکه 17 دقیقه ای ازش توی نماشا دیدم قشنگ بود... کل دیالوگ هاش برام جذاب بود...

کتابش رو بتونم پیدا کنم میخرمش...

 

7

چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۵۸ ب.ظ

کلی نوشتم همه چی پرید:/

اه..

اینم از اینترنت افتضلاح کشور عزیزمون... دیشب سروش رو روی گوشیم نصب کردم هیچی بالا نمیاورد با فیل تر شکن واردش شدم و یعنی یه برنامه مزخرف... حتی دلیت اکانتم نداشت منم پاکش کردم... 

اعصابم بهم ریخته...

اینا به کنار چند تا پست قبلتر به شوخی یه چیزایی در مورد عصبانیت نوشته بودم ولی حقیقتا از ادمای بد دهن و افرادی که حرف زشت میگن بدم میاد... 

امروز از 6 صبحه بیدارم به هیچ کاری نرسیدم فقط یه نونوایی تونستم برم و کارای خونه رو انجام بدم..

 

اول صبحمم اون اقای دکتر مدعی زنگ زد و حیف که شمارشو باک کرده بودم و بخاطر اینکه گوشیمو چند ماه قبل فرمت زده بودم از بلاکی دراومده بود..

با اون همه تهمت و حرفی که زده بود و اذیتی که منو کرده بود فک کرده شماره ش از ذهنم پاک میشه و جوابشو میدم ... هفته قبل شمارمو داده بود به یکی از همکارای ازمایشگاه بغلی... بهم زنگ زده خانم مهندس کجایی ایرانشهری؟ نمونه خاک دارم 4 یا 5 ماه بیا برام کار کن... با خودش چی فکرکرده...

فک کرده به اون خراب شده با اون ذهن مسموم اون ادم برمیگردم... 

به اون اقای دکتر محترم که بلافاصله و بدون شک گفتم من اینجا میرم سرکار و در ضمن شهر خودمم... نمیتونم بیام عذر میخوام و یه بومی پیدا کنید..

باز این زنگ زده... منکه جواب ندادم به همکارم زنگ زده.. به بهانه اینکه نمونه خاکا کجاست و شما نمیاین این ورا.. و از هر دومون خبر گرفته...  

برین بگردین یه کارشناس رو پیدا کینن که بلد باشه با دستگاه ها کار کنه... تا قدر ما رو بفهمین... هیچوقت یادم نمیره پای دستگاه داشتم نمونه قرائت میکردم اومد داخل ازمایشگاه خاموش کرد و بهم گفت بلند شو مگر بهت نگفتم پای دستگاه نشینی.. 

کم مونده بود بزنه توی گوشم... 

یواشکی اومدنش توی ازمایشگاه و ترسوندن ما... پشت سر یه خانوم بی سر و صدا بیای وایستی وقتی تنهاست یعنی چی اخه!

کدوم مردی چنین کاری میکنه که این ادم اینکارو میکرد و ما با دیدن کفشاش اینو میدیدیم.. چند باری توی ازمایشگاه تنها بودم چنین اتفاقی افتاد دیگه زمانی که همکارم نبود نمیرفتم سرکار... به بهانه های مختلف که مریضم.. از سرویس جا موندم... یا همزمان با همکارم مرخصی میگرفتم... 

یا کتاب از خودم میبردم توی ازمایشگاه میخوندم واسه امتحان کتاب درسی... روزی که همکارم رفته بود کلیدامونو تحویل بده برگشته گفته خانم مهندس کتاب بوده اینجا میخونده مال ازمایشگاه بوده برده:/

همکارمم دعوا کرده جلوی شوهرشو هر چی توی دلش از دست این بوده بهش گفته و اومده...

سر خیلی موضوعات تهمت بهم زده و خدا خودش شاهده من نه چیزی از اون ازمایشگاه برداشتم بیرون بردم و نه چیزی اونجا بردم گذاشتم حتی وسیله ای از پیشم نشکسته... از تمام مواد شیمیایی وارد شده و وسایلای موجود من لیست و عکس میگرفتم که تهمت نزنه که البته زد که فلان مواد گم شده شمابردین اخه به چه کار من میاد:/

دلم از این میگیره که من 2 سال مرکز شهر خودم رفتم سرکار حتی ایام تعطیلی رسمی ما میرفتیم سرکار هر کی زودتر میرسید کلیدو از نگهبانی میگرفت میرفت ازمایشگاه و تمام سیستم و اسپیلت ها و لامپ و تمام تجهیزات ازمایشگاه دستمون بود و بابت شکستن یه سل کوارتزی اصل که توی ایران دیگه پیدا نمیشه هیچ زمان همکارمون بنده خدا رو چیزی بهش نمیگفت مدیر ازمایشگاه... بنده خدا بس ادم خوبی بود... میگفت فدا سرتون یه همکار مسن داشتیم که میگفت بشکنه بشکنه... هر چه دستشما میایه بشکنه... به شوخی این حرف رو میزد... یکی از همکارامون سابقه شکستن وسیله زیاد داشت به اون میگفت تا میتونی بشکن هر چی دستت میاد بشکن ایرادی نداره...

من لهجه مون رو بلد نیستم این بخشی که نوشتم رو چون شنیدم درست نوشتم... 

 

***اینا چی بود امروز یادم افتاد از اون جهنم... یعنی سر استفاده از اینترنت ازمایشگاه اگر تموم شده بود از ما حساب میکشید که شما استفاده کردین:/

اخه طرح سه ماهه خریده بعد از سه ماه تموم شده ما استفاده کردیم؟!

من با نت شخصیم پای لپتاپم با سامانه کار میکردم بخاطر این حرفای این ادم.. در حالی که وظیفه شون بود نت و شرایط کاری رو برای ما فراهم کنن... کل تجزیه مرکز رو بلد بودم مدیر شهر خودمون همه چیزو بهم یاد داده بود... خدا حفظش کنه بنده خدارو... 

 

چیزای دیگه ای نوشته بودم پریدن دیگه اینا از ذهنم ریخت بیرون دیگه....

ولی خاطرات خوبم یادم افتاد.... یادشون بخیر....

۶

يكشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ

خیلی دلم میخواد پختن غذا های جدیدو امتحان کنم اما نمیشه.. 

شرایط هم مالی هم صبح ها هر روز بنایی داریم و کارگر هست.. باید صبحانه شون رو درست کنیم.. اونم مامان ناهار هر چی برای خودمون درست میکنه برای اونام میزاره چون سخته دو تا دیگ بار بزاریم جدا... 

 

دو قاشق شیر با یک تخم مرغ و نمک و فلفل و جعفری خرد شده و قارچ و فلفل دلمه ای رو قاطی کنیم و سرخ کنیم خوشمزه میشه.. 

قارچ و فلفل دلمه ای هم نزدین خوشمزه میشه..