سلام
این چند هفته اخیر خیلی برام روزهای سخت و طاقت فرسایی بود.. تجربه های عجیبی داشتم..
بی خوابی ها و شب بیداری های زیادی داشتم..
خیلی جسما و ذهنی خسته م و فقط نیاز به استراحت دارم..
دیشب بخاطر این خستگی این مدته خیلی عصبی و کلافه و بداخلاق شده بودم.. بابا گفت تو بمون استراحت کن صبح بیا..
از خستگی نمیدونم ۸ شب بوده ۹ بوده یا زودتر خوابیدم تا ۶ صبح بدون اینکه بیدار بشم.. خیلی خسته بودم.. هنوزم احساس خستگی دارم و دلم میخواد این چند روز اینده رو خوب بخوابم و استراحت کنم..
اینکه این چند هفته از برنامه های خودمم فاصله گرفتم هم توی کلافگی من بی تاثیر نبود اما اثرش خیلی کمتر بود ... به هر حال، پیج رو ساختم و پستهایی که میخواستم بسازم موند.. از الان ادامه میدم.. در کنارش کانالم ساختم و ادرس سایتم خریدم و ببینم میتونم عید امسال تا کجا پیش برم..
توی اون پیج و کانال هر مشکلی که دارم رو سعی میکنم قرار بدم..
انشاالله سال جدید برام سال خوبی باشه..
راستی اینم بگم.. من از غریبه ها و خاموشها توقعی ندارم اما از افرادی که دوستم هستن از این به بعد توقع دارم..
قبلا فک میکردم بهتره سعی کنم از هیچ کسی حتی اعضای خانواده توقعی نداشته باشم اما به مرور فهمیدم ادم، از ادمهایی که براش اهمیت دارن و مهم هستن باید توقع داشته باشه.. توقع داشته باشه که کمکش کنن، توقع داشته باشه زمان سختی کنارش باشن.. حتی از دوستاشم توقع داشته باشه که کنارش حضور داشته باشن و حتی اگر حرفی ندارن بهت بگن حداقل حضورشون رو بهت نشون بدن.. بگن هستم..
توی این روزای سخت، دوست صمیمی م، منتظر بودم یکبار زنگ بزنه.. زنگ نه، پیام بده حالمو بپرسه.. هیچ خبری نبود.. نشد..
دیگه برای من، این دوستی، مثل گذشته نیست..
لطفا برام کامنت ننویسید که باهاش حرف بزن و بهش بگو ناراحتی..
من چند بار توی ماجراهای دیگه که ازش ناراحت شدم دلخوریمو گفتم اما از نظر اون من نباید حد و مرز مشخص کنم و اروم حرف زدنم برای اون شبیه اینه میخوام باهاش دعوا کنم اخرم برمیگرده به من میگه ازت ناراحت شدم.. البته چون من دارم مرز گذاری میکنم طبیعیه ناراحت شه..
در ادامه یه توصیه میکنم اول به خودم بعد به هر کی که تجربه ای مشابه من داشته..
وقتی دوستتون ازدواج میکنه بهتره ارتباطتون رو کامل قطع کنید وقتی که شما هنوز مجردین..
دغدغه های ادمهای متاهل با منه مجرد خیلی متفاوته..
اون دغدغه ش کرایه خونه و پول اب و برق و غذا و مهمانداری و خانه داری و نگهداری بچه و بزرگ کردنش و مدرسه و دوست و رفیق پیدا کردن برای بچه اش هست و از یه جایی به بعد به شما میگه ازدواج کن که یه همبازی بچه م داشته باشه! یا بچه دوستتون شما رو دوست خودش بدونه و نه دوست مادرش.. این قضیه ایه که اخیرا منو خیلی اذیت میکنه و باعث شده ارتباطمو با دوستم کمتر کنم چون دخترش حسودی میکنه و نمیگذاره من با دوستم دو کلمه خصوصی حرف بزنم و دایما منو مخاطب حرفهاش قرار میده و فک میکنه من دوست و هم سن و سالش هستم!
یا اینو در نظر داشته باشین دیگه نمیتونین با دوستتون تنهایی برین بازار.. نفر اولی که اولویت دوستتون هست بچه ش هست.. ممکنه شما بری خرید و بخوای دوستت همراهت باشه اما اخر سر بدون خرید کردن برگردین چرا!؟ چون بچه دوستتون کلی بهونه گیری و اذیت میکنه و هی میگه اینو میخوام اونو میخوام و شما کاملا نادیده گرفته میشین( منم ادمم، حق دارم بخوام با دوستم برم بیرون وقتی همچین شرایطی رو میبینم نخوام برم دیگه، والا بخدا)
نمیدونم چرا اینا رو نوشتم و اون چیزایی که میخواستم بنویسم به حاشیه رفت:)
برم ادامه همون حرفای اولمو بگم:
این مدته فهمیدم احیای قلبی اصلا شبیه فیلمها پرهیجان نیست.. فهمیدم با استرس و شک و تردید یا دستپاچگی یا شایدم مضطربانه یا خونسردی، پرستارا و دکترا یه نفر رو احیا میکنن و خیلی غم انگیزه..
فهمیدم بین ایست قلبی و کما رفتن فقط چند دقیقه زمان هست..
فهمیدم میشه در ارامش بخوابی و دیگه بیدار نشی.. اینم ایست قلبی..
فهمیدم بیمارستان و بیماری خودش روحیه ادمو تخریب و تضعیف میکنه..
فهمیدم اگر ۳ نفرم باشین که چرخشی بالا سر بیمار بمونین بازم خستگی هست و بارها به این فکر میکردم که اونایی که یک نفر بالای سر مریض به تنهایی میمونن چه دلی دارن.. خیلی سخته واقعا..
فهمیدم ادم رو میشه بعنوان مجهول الهویت بیارن بیمارستان بستری کنن.. خانواده داشته باشی، ولی تنها و بی کس باشی و جواب تماسهات رو ندن و توی تنهاییت بری اتاق عمل...
اینا رو نوشتم بدونم چه تجربه های داشتم و بدونم چقدر کنار اومدن سخت بود و انرژی برد..
بخشایی از این نوشته برای خودم بود..
دعا میکنم برای سلامتی ادمایی که مریضن.. کسالت دارن..
دعا میکنم برای دلایی که شکسته به هر دلیلی..
دعا میکنم برای خودم..
دعا میکنم برای همه..
برای حال خوب خودم و همه🍀✨
.
.
.
مراقب خودتون باشین🙏🧡
بعدا نوشت:
یکی از قشنگی های زندگیم که دیشب دیدمش، راه رفتن برادرزاده ام بود..
بعده چند روز که شاید یه هفته ست شایدم بیشتر، بلاخره دیشب خونه بودم و دیدمش، از دور منو دید دست تکون داد و توی بغل مامانش شروع کرد به تکون تکون خوردن، مامانش گذاشتش پایین به طرف م چند قدمی برداشت، منم همون جایی که بودم نشستم و دستامو باز کردم بیاد بغلم🥰 خدا جون، چه با ذوق قدم بر میداشت و میومد😍 تا بهم رسید افتاد گرفتمش:)
تازه راه افتاده چند قدمی که راه میره میفته🥰😍 دلم میخواد بگیرم بغلم و بچلونمش😍 بس بانمکه🥰