۲۳۷
- ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۰۲
امروز یه روز سخت، بد، نمیدونم چی بگم.. ولی اشکمو کاراموز دراورد..
.
.
خدا رو شکر که فهمید قضاوت کرده و عذرخواهی کرد.. اما حرفاش از یادم نمیره.. ادما چقدر راحت قضاوت میکنن.. دلم شکست اونقدری که جلوش اشکم در اومد، بعد که از اموزش برگشت اومد عذرخواهی کرد..
معلم به این بی ادبی!
.
.
مدیرمونم ازم عذرخواهی کرد بایت اتفاقی که افتاده بود.. همیشه همینطوره، شیفت صبح اشتباه میکنه حرفا و توهینها رو من میشنوم چون فک میکنن من هر دو شیفت هستم...چون شیفت صبح بهشون زنگ میزنن کاراموز عصر میاد فک میکنه من بودم زنگ زدم.
این بار دلم بد شکست.. برگشته به من میگه بیسوادی که اینجایی، یه مشت ادم... دلم نمیخواد اینجا بنویسم..
اونوقت من، ازش قبل اینکه بدونم قضیه چیه عذرخواهی کردن که شاید اروم بشه ولی نشد...هر چی خواست بیشتر توهین کرد..
.
.
امروز تا از ماشین پیاده شدم که برم در امورشگاه رو باز کنم یه خانم منتظر بود خیلی عصبانی بود.. گفتم سلام بدون جواب گفت شما اومدی اموزشگاه رو باز کنی گفتم اره، الان باز میکنم، برگشت به من میگه برای چی به من گفتی ساعت ۳ بیام وقتی اموزشگاه ساعت ۴ باز میشه یک ساعت اینجا معطل شدم.. منم از همه جا بی خبر.. نمیدونستم قضیه چیه.. پرسیدم چی شده، کی بهتون زنگ زده، گفتن همین شماره روی تابلو، گفتین واسه اموزش بیام اموزشگاه، گفتم مربیتون کیه؟ گفت نمیدونم. گفتم من صبح نیستم اطلاع ندارم اجازه بدین درو باز کنم که ادامه داد و توهین کرد.. برادرم همونجا بود شنید چون با لباس توی خونه اومده بود از ماشین پیاده نشد، شیشه رو داد پایین و گفت خانم توهین نکن، برای چی سر و صدا میکنی، اروم باش..
به زور داداشمو فرستادم بره.. بهش گفتم زنگ میزنم مدیر بیاد جوابشو بده.. رفتم داخل، هر چی زنگ میزنم هیچ کی جواب نمیده.. ای بابا..
همکارم که مربی هست زنگ میزنه به مدیر جواب نمیده..
اینقد بدنم میلرزید که شماره مدیرمون رو یادم رفته بود.. رفتم اتاق کارم، خودم با خط خودم زنگ زدم به مدیر، جواب داد، بغضم ترکید، بهشون گفتم قضیه چیه اینجوری شده.. هیچ کی جوابم نمیده.. گفتن من میام پایین الان ببینم چی شده..
یکم که گذشت، همکارم گفت خانم فلانی از سفر برگشته شاید از کاراموزهای اونه. دفترو چک کردم دیدم بعللههه، کاراموز همون مربیه، زنگ زدم به مربی، همون لحظه رسید، ازشون پرسیدم شما با کاراموز هماهنگ کردین ۳ بیاد؟ گفت نه، صبح خانم فلانی زنگ زده هماهنگ کرده منم خبر نداشتم که باید ۳ میومدم.. هیچی.. با اومدن مربی برادر مدیرمونم رسید و همه چی اروم شد و رفتن آموزش ، در حین اموزش، همکارم به خانم که معلم هم هستن، در حالی که اروم شده بوده گفته بودن که من فقط عصرها هستم و اینها و بعد که برگشتن اومدن عذرخواهی کردن..
اون لحظه هنوز ناراحت بودم، ولی بهتر بودم از قبل.. زمانی که میخواستم بیام خونه، مدیرمون ازم عذرخواهی کرد.
.
.
الان که چند ساعت از اون اتفاق گذشته و من حین نوشتن این قضیه هی فاصله انداختم حالم بهتره..
با بالا بردن صداشون و بلند حرف زدن بدنم شروع میکنه به لرزیدن و میترسم... من هیچ بی احترامی ای نکردم ولی مورد بی احترامی قرار گرفتم و یه لحظه در اون لحظه توی دلم گفتم خانم تو چه میدونی من بی سوادم یا تحصیلاتم چیه.. یا چه میدونی سر چقدر حقوق اینجا کار میکنم که هر حرف و بی احترامی ای رو باید بشنوم..
توی ذهنم این حرفا میگذشت و توی فکر ول کردن و برگشتن به خونه بودم از بس حالم بد بود.. اما یکم سرم شلوغ شد فراموش کردم و بهتر از قبل شدم..
خلاصه اینکه همه روزای سخت دارن، روزای سخت من این شکلین.. این یه بخشی از روزای سختم بود.. روزای بد و سخت شکلهای مختلفی دارن.. این مدلیش کم پیش میاد.. ولی اگر پیش میادم بدجوره...
مقصر همکارم بوده که ساعتو این گفته و به مربی اطلاع نداده، ما از اول مهر ساعت کاریمون تغییر میکنه اما چون دوره اموزشی داشتیم که از شهریور شروع شده بوده ساعت اموزشگاه رو هنوز تغییر ندادیم و با دوره جدید ساعتو تغییر میدیم. این گروه جدید بودن و بعنوان دوره جدید محسوب میشدن ساعت رو از ساعت جدید بهشون گفته بود اما به مربی اطلاع نداده بود منم اطلاع نداشتم که مربی از سفر برگشته و این خانوم عصبانیتشو روی من خالی کرد.. من بهش حق میدم توی گرما ایستاده معطل شده واسه همینم قبل از اینکه بدونم قضیه چیه ازش عذرخواهی کردم اما اون ادامه داد و بهم توهین کرد.. میدونین حق اعتراض داشته اما حق اینکه توهین کنه به من رو نداشت..
امیدوارم روزای بد این مدلی رو تجربه نکنیند..
ایامتون به شادی
خدا رو شکر 🙏🍀
یوقتایی ادم پر از حرفه، پر از ابهام و تردید، پر از فکرا و حس هایی که نمیدونه درسته یا اشتباه، فکرش همینجور هی میچرخه، هی از خودش میپرسه من درست برداشت کردم؟! اشتباه میکنم؟! باید چیکار کنم!؟
با خود فرد مقابل حرف بزنم!؟ نزنم؟! چی اگه اشتباه فهمیده باشم!؟ بهش چی بگم!؟ اگر سوتفاهم باشه اونوقت چی!؟
یه حس سردرگمی و کلافگی ای میاد سراغ ادم که نمیدونی چیکار کنی..
.
.
پر از حرفم اما میترسم حرف بزنم با کسی.. توی فکر بودم با مشاوری که منو میشناسه حرف بزنم که زدم خراب کردم.. همیشه سعی میکردم حد و حدودمو با مشاوری که پیشش میرفتم حفظ کنم (شاید براتون سوال بشه چرا.. چون دوست صمیمی خواهرمه و از طرفی خواهرم پیشش کار میکنه) .. شاید بگین چرا خراب کردم، دیشب بعد از مدتها با بابام بیرون رفتیم نزدیک کلینیک بودیم زنگ زدم ابجیم بیاد، دکترم اومد، از ذوق که بعده مدتها دیده بودمش باهاش روبوسی کردم، اصن یه عکس العمل ناخواسته و از روی دوست داشتنشون بود.. دلم براشون تنگ شده بود و واقعا خیلی بهم کمک کرده بودن و از طرفی واقعا ادم رازداری بودن.. احساس این حجم از صمیمیتی که حس کردم بوجود اومده باعث میشه نتونم برم پیششون مشاوره، اینو هم من میدونم هم خودشون... متاسفانه من دلم میخواست برم پیششون و باهاشون حرف بزنم تا راهنماییم کنن.. پیش هر مشاور یا تراپیست جدیدی بخوام برم باید حتما چند جلسه برم تا منو بشناسه و پیش زمینه ای از شخصیتم داشته باشه که بتونم باهاشون حرف بزنم.. از طرفی به فرد دیگه ای نمیتونم توی شهر خودمون اعتماد کنم..
بهم نخندین اما به چت جی پی تی گفتم فرض کن یه مشاور و روانشناس با تجربه ای در این زمینه، بهم مشاوره بده.. هعی..
شاید بهتره برای مدتی صبور باشم و صبر کنم و تمام سعیمو بکنم که روی برنامه ها و کارهام تمرکز کنم.. میدونم الان چند روزیه فکرم درگیره بخاطر این قضیه و واقعا تمرکز ندارم..نمیدونم چکار انجام بدم.. نوشتن؟!
نوشتنش شاید باعث اروم شدنم بشه اما اگر کسی دفترم رو بخونه چی!؟ از اونجایی که اتاق منو خواهرم مشترکه نمیخوام این قضیه رو مکتوب کنم..
ولی همینکه اینجا این مدلی نوشتم فک میکنم خوبه.. و از طرفی تصمیم گرفتم که صبور باشم و صبر کنم تا ببینم چی پیش میاد..
.
.
تا اخر این هفته لپ تاپم رو به برادرم قرض دادم تا یه پروژه داره انجام بده چون سیستم خودش ضعیفه.. یه مدت از برنامه م دور میفتم اما یه چیزایی رو توی گوشی ریختم و نگاه میکنم.. شاید از اون حسی که درون وجودم شکل گرفته که نمیدونم چه اسمی بهش بدم (اگه سلولهای یومی رو دیده باشین، یه قسمتی هست که دوست پسر یومی یه حس عجیب غریب داره که اخر اون حس رو به اسم سلول عشق نشون میدن، واسه فهموندن حرفم این مثال رو زدم، وگرنه چنین حسی نیست و منظورم اینه بلاخره اون حس مشخص میشه هویتش چیه) بتونم فاصله بگیرم و شایدم بهتره اون حس رو پذیرا باشم تا بفهمم چیه.. از جنس استرسه، دلهره س، ترسه، نگرانیه.. چیه..
.
.
بعدا نوشت:
اون احساس، از روی دلهره و ترسه.. کمی هم نگرانی مخلوطشه..
این توضیح رو مینویسم تا دوستان به خودشون نگیرن.. اون پاراگراف اخری که الان پاکش کردم، مربوط به شخصی بود که وبلاگنویس نیست.. کلا این پست، یه پست پراکنده و درهم بود.. از اون چیزهایی که در ذهنم شکل گرفته و من نمیتونم تمرکز کنم و منطقی فکر کنم و احساسی پیش میرم.. از اینکه میبینم بدون حرف زدن با من، یکی قضاوتم میکنه و ارزشی برام قایل نیست و بهم پیام نمیده باهام در مورد اون موضوع حرف بزنه، ناراحتم میکنه.. میدونم حرف زدن بهترین راهه، ولی گاهی زمان دادن بهتره.. چون یکی ممکنه نتونه حرف هات رو بفهمه و درک کنه.. یا تو نتونی اون قصدت رو خوب برسونی شرایط بدتر بشه.. یا اصن تو اشتباه کرده باشی و با گذشت زمان متوجه بشی..کلا اوضاع فکر و ذهنم و تمرکزم درست نیست.
امیدوارم باعث سوبرداشت، برای دوستانی که نمیدونم کی بودن و اون پاراگراف اخر رو خوندن، نشده باشه..
راستش امروز یه نوشته خیلی خوبی رو توی اینستاگرام خوندم که مربوط به توسعه فردی بود.. برگشتم و این نوشته رو خوندم و به این نتیجه رسیدم چندان با اهمیت نبوده که من اینقدر خودم رو ناراحت کردم و اگر درست تشخیص داده باشم توی نقش قربانی فرو رفته بودم.. و انگار در حال باج دادن به دوستم بودم چون تاریخ مدنظر خودم رو بخاطر اون تغییر دادم و تمام برنامه ریزی هام مطابق خواست اون بوده.. دیگه چنین اشتباهی رو نمیکنم و از این به بعد مثل همیشه مستقل تصمیم میگیرم.. درس خوبی بود برای من..
این نکته رو هم اضافه میکنم که از این به بعد، هر چیزی که ناراحتم کنه بهتره اول ببینم کجا بنویسمش بهتره. یسری چیزها رو باید درست کنم و برای خودم قانون بگذارم که اینکارو انجام بدم یا نه..
قصد نوشتن توی وبلاگم رو نداشتم ولی اینجا نوشتنم گاهی خوبه..
احساسات افراد رو بی اعتبار نکنیم ..
شاید بگین یعنی چی؟
یعنی من اگر ناراحتم و از حس ناراحتیم حرف میزنم نگین حساسی، سر موضوع مسخره ای ناراحت شدی.. اصن حرف نزنین اگر نمیدونین چی بگین.. فقط شنونده فعال باشینم خوبه.. من خودم گاهی میگم حق داری ناراحت بشی.. سعی میکنم به احساس طرف مقابل بها بدم.. گاهی فرد رو بغل میگیرم.. گاهی فقط سکوت میکنم..
فقط احساس ناراحتیش رو بی ارزش نکنیم..
اگر کسی برای چیزی ناراحت میشه یعنی برای اون فرد اهمیت داشته .. ولی اون چیز ممکنه برای شما بی اهمیت بوده باشه... این دلیل نمیشه به اون فرد بگین الکی ناراحت شدی، چرا داری خودت رو اذیت میکنی.. اگر سکوت کنین واقعا بهتره...