بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۱۹
    238
  • ۰۳/۱۲/۱۴
    235
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۱۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۵۱

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۱:۴۲ ب.ظ

خیلی وقته به اینکه یه لینک ناشناس یجایی که منو کسی نشناسه قرار بدم و با افرادی که اونجا میان حرف بزنیم فکر میکنم... 

نمیدونم چی باعث شده بخوام به این سمت پیش برم... ولی دلم میخواد طرف مقابلی که باهاش حرف میزنم رو نشناسم و اونم منو نشناسه و با هم ازاد و رها حرف بزنیم بقدری که بفهمیم چجوری همدیگه رو دلداری بدیم بهم کمک کنیم.. 

راستش این قضیه از زمانی که اون سریال ۲۱، ۲۵ رو که دیدم به ذهنم رسیده.. اگر دیده باشینش میفهمین چی میگم... 

از طرفی توی سایتی مثل نینی سایت اکثرا میبینم لینک ناشناس میزارن و مینویسن درد و دل... 

یکبار رفتم و به یکی پیام دادم و باهاش موضوعی رو در میون گذاشتم... البته اونجا بخاطر کنجکاوی از اینکه اون سایته چجوریه رفتم.. یک ابزار بود جالب بود من پیام نوشته بودم اون خانم جوابمو داده بود شبیه صفحه چت بود.. تا اون زمان فک میکردم اینم مثل سایتای دیگه یه طرفه میشه حرف زد.. ولی بعده اون تجربه فهمیدم دو طرف میتونن حرف بزنن... 

 

شاید یه روز، اینکارو امتحان کنم.. اما چیزی که مشخصه اینه که توی وبلاگ اون لینک رو قرار نمیدم.. چون دوستای اینجا مشخصن، منو میشناسن... 

صب کنین، شاید بهتر باشه اینجا و توی شبکه های اجتماعیمم اون لینک ناشناس رو قرار بدم و به حرفهای بقیه گوش بدم و ببینم چی دوست دارن ناشناس بهم بگن... 

شاید اتفاق جالبی بیفته... 

+ احتمال اینکه کسی برام ناشناس پیام بگذاره توی فامیل و بین دوستام خیلی کمه.. ولی بزارین امتحان کنم.. 

++ یه خرید اینترنتی کردم فروشنده بارکد پستی رو واسم نفرستاده بهش پیامم که دادم سین زده ولی جواب نداده.. بهم گفت فردا میفرستم. فردا کی میشد... فردا سه شنبه هفته پیش بود و چون ارسال داخل استانی بود حداقل باید تا ۵ شنبه دستم میبود ولی دستم نیست.. بارکدم نفرستاد که برم خودم پیگیری کنم، حالا تا اخر هفته هم صبر میکنم اگر خبری نشد میگم بهشون زنگ بزنم.. فرد قابل اطمینانیه بعید میدونم کلاهبردار باشه.. 

البته اینم هست که بابام اینا سه شنبه اون شهر هستن میتونن برن حضوری ازشون تحویل بگیرن ولی قضیه اینه جواب پیاممو طرف نمیده بفهمم ارسال کرده یا نه‌.. اگر ارسال نکرده بگم دست نگه داره میرن تحویل میگیرن.. اگر ارسال کرده هم که هیچی دیگه صبر کنم.. 

دروغ چرا... گاهی فکرم سمت اینکه سرم کلا رفته میره ولی واقعیت اینه طرف فرد مطمئنی هست و میدونم کلاهبردار نیست و جلوی این افکار مزخرف و دروغین رو میگیرم... الان اخر ساله شاید این تاخیرات طبیعیه... اینجاست که نقش تاب آوری خیلی مهم میشه.. باید تمرین کنم.. فرصت خوبی برای تمرینه.‌‌. 

 

....

امروز نوشت: الان سرکارم، یکی از کاراموزهای خانممون که سن و سال بالایی داشت زنگ زد.. میگه خانم فلانی دیروز من اومدم اموزشگاه شما نبودی، دیر شد.. یکم شیرینی هم اوردم پرونده مم به اون خانمی که اونجا بود دادم چیزی نگفت فقط کدپستی رو گرفت لازم نبود پول واریز کنم یا کار دیگه ای لازم نبود انجام بدم گفتم نه.. فقط باید پرونده رو تحویل میدادین و ادرس یا شماره تماستون اگر تغییر کرده بوده میگفتین.. 

بعد میگه شیرینی شما خوردین؟ حتما نخوردین، ازشون تشکر کردم و میگم احتمالا همکارا داخل یخچال گذاشته باشن من هنوز توی ابدارخونه نرفتم.. ممنونم میخورم شیرینی😁 

همکارم جعبه شیرینی رو توی کشوی بغل دستم گذاشته بود😁

۱۵۰

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۵۴ ب.ظ

اینجام به میلیمتر برف اومد.. به زمین ننشسته ، آب شد.. 

 

۱۴۹

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ

شاید نوشتن این برنامه اینجا درست نباشه ولی مینویسم واسه خودم.. 

روزهای سخت و پر دغدغه م گذشته و اکثر روزهام شادم و از هم صحبتی با دوستام یا بیرون رفتن باهاشون حس خوبی میگیرم و انرژی مثبت میگیرم.. 

این روزا فیلم و سریال تماشا نمیکنم یا کتابی مطالعه نمیکنم.. 

مطالعاتم محدود به دروس امتحانی آزمون هست اینبار میخوام خودمو محک بزنم و ببینم نتیجه چی میشه.. تلاشمو میکنم اما سخت نمیگیرم.. میدونم اگر قبول بشم خیلی حس عاای ای خواهم داشت و اگر قبول نشم بخاطر اینکه تلاش کردم و از یسری چیزها الان و این چند ماه گذشت کردم ناراحت میشم.. ناراحت میشم چون تلاشم کم بوده و به اون چیزی که میخواستم نرسیدم.. ولی در حال حاضر خوشحالم چون هنوز وقت دارم که بخونم و تلاش کنم.. 

بلاخره یه دری توی سال جدید به روم باز میشه.. یعنی خودم ریسک میکنم.. 

من تا حالا وام بر نداشتم یا تا حالا چیزی قسطی نخریده بودم همیشه نقد بوده خریدام و اگر پولم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیده اصن سراغش نمیرفتم.‌ ولی امسال قسطی خرید کردنو تجربه کردم و خوب بود.. شاید بازم امتحانش کنم.. 

واسه خودم خرید نکردم بفکرم واسه خونه مامانم وسیله بردارم و یسری وسایلها رو لازمه تغییر بدم.. منکه فعلا باهاشون زندگی میکنم حالا حالاهام ظاهرا کنارشونم😊 پس اون چیزایی که لازمه رو میخوام با سلیقه خودم جدید بگیرم.. فعلا دارم به انجام اینکار فکر میکنم ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفتم. وقتی عملی شد ادامه اش میدم‌.. 

سال بعد شاید یه کار بزرگتر و ریسکی تر انجام بدم.. فعلا تا ۲۸ اردیبهشت زمانم پره.. حتی بعده ماه رمضان عروسی دختر عمه م مشهده نمیرم.. اون ده روزی که رفته بودم مشهد خیلی بد برخورد کرد انگار ما وجود خارجی نداریم.. دلیلی نمیبینم با ادمی که نمیخواد ارتباطی داشته باشه باهامون ارتباط داشته باشم.. اون زمانو به بهانه امتحان درس میخونم بعدشم قصدم اینه مرخصیمو واسه سفر دیگه ای که لغو کردن پارسال بزارم و خودم و ابجیم تنهایی بریم.. حالا تا اون زمان ببینیم چه اتفاقایی در پیش باشه.. 

من اون زمانی که مشهد بودم از برخوردش خیلی ناراحت شدم.. فک میکردم بخاطر شرایط روحی بدم هست اما به مرور فهمیدم اشتباه نمیکنم خودش تمایلی به ارتباط گرفتن نداره... راستش من وقتی سفر میرم اصن دوست ندارم خونه فک و فامیل بریم ولی وقتی مجبور باشیم باید بریم دیگه تحمل کنیم.. شرایط مالی واقعا ادم رو محدود میکنه.. منم با خرج بابا رفتم اون سفر رو... حقیقتش من اصن پس اندازی ندارم.. از حقوقم چیزی نمیمونه که پس انداز کنم ... قطره ای در دریاست.. چون باهام قرارداد نبستن.. حقوقم اصن حقوق قانون کار نیست.. واقعیتش فقط پول تو جیبیمه.. 

سالهای قبل حقوق خوبی داشتم ولی همه رو به پدرم کمک کردم‌.. بابا در حد توانش بهم کمک میکنه و برام جبران میکنه.. ولی الان ارزش پول اون زمان نیست.. اون زمان با ۴۵ میلیون من حداقل دو تا ماشین میتونستم بخرم، یه تیبا و یه پراید ولی الان هر کدوم ببینین چقده.. زمین تا اسمون فرقه.. ‌

سال اینده رو باید بسازم برای خودم و از این کار بیام بیرون. 

یه کار ثابت برای خودم با حقوق و شرایط مشخص و ثابت باید راه بندازم.. بعده ازمون میخوام برم دنبال کتاب خوندن و دنبال کردن ایده هایی که الان توی ذهنم بوده و هست و بخاطر ازمون زمان عملی کردنشون رو به تعویق انداختم.. 

 

امیدوارم یه روز که برمیگردم به این پست، به این چیزا رسیده باشم.. 

من دارم از منطقه امنم کم کم خارج میشم و تجربه های جدید رو بدست میارم.. حس خوبیه.‌ 

گاهی فک میکنم ازدواج کردنم شبیه خروج از منطقه امن میمونه... برای همه اینطوره...

فک میکنم الان شرایط متفاوته و توان اینو دارم که از این منطقه امن بیام بیرون و شاید اگر موقعیتی پیش بیاد بخوام وارد این کارزار زندگی بشم و بجنگم:) (کلی نوشتم و منظورم بحث ازدواج نیست) و بخوام از این منطقه امن بیام بیرون و توی این مسیر قدم بزارم و سعی کنم از مسیر لذت ببرم.. 

.....

خیلی حرف زدم.. انگاری سفره دلمو باز کردمو اجازه دادم هر کسی یه چیزی ازش برداره و با خودش ببره🤔 و هر وقتی که خواست اونو یه خنجر کنه و به من اسیب برسونه.. 

مثلا اگر ازمون قبول نشم بشنوم بهم میگن فقط حرف میزنه.. واسم مهم نیست.. شکست جزئی از زندگیه و تا شکست نخوریم نمیتونیم پیشرفت کنیم.. 

با هیچکی در این موارد حرف نزدم جز امشب و شما دوستان خاموش و روشن اینجا و ازتون میخوام برام دعا کنین.. در هر مسیری قدم میگذارم مثل گذشته موفق و شاد و پیروز و ثابت قدم باشم😊

منم بتونم برای خودم و زندگی خودم راهی رو که میخوام قدم بزارم به پایان برسونم و نقطه سر خطش به معنای موفقیت باشه😊

توکل به خدا... که جز خدا و پدر و مادرم کسیو توی این راه ندارم که پشت و پناهم باشن.. خدایا برام پدر و مادرمو سالم نگه دار.. بزار عمر بیشتری رو کنار هم بگذرونیم.. 

فک کردن به اینکه اگر روزی نباشن چیکار میکنم منو غمگین و گلوم رو پر بغض میکنه.. فک میکنم اگر نباشن مثل زمانی که مامان بزرگ فوت شد و من افسردگی گرفتم بشم.. نمیدونم اونوقتم میتونم بازم بدون دارو به خودم برگردم یا نه... 

هر لحظه‌ زندگیمو سعی میکنم نفس بکشم و باهاشون وقت بگذرونم و زندگی کنم و لذت ببرم... گاهی سر کار میزارمشون و باهاشون شوخی میکنم.. با مامان بیشتر ولی بابا رو بیشتر باهاش حرف میزنم و حرفاشو گوش میدم.. 

امیدوارم هیچ ادم مسنی به این نتیجه نرسه که چون پیر شده دوست داشتنی نیست.. خوب میشه که وقت بیشتری رو براشون بزاریم و باهاشون حرف بزنیم و بگیم و بخندیم.. فک میکنم ادمای مسن نیاز به توجه بیشتری دارن.. حواسمون به عزیزانمون باشه... 

خدا برامون حفظتون کنه❣🙏 الهی آمین🙏❤

با نوشتن اروم شدم انگاری.. استرس داشتم..

استرسی پنهان که یکی از عوامل اسیب زا به خودم هست ... 

۱۴۸

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

هوا خیلی ناجوانمردانه سرد شده..

یه همچین سرمایی توی پاییز و زمستون امسال ندیده بودیم که این چند روزه سرد شده.. واقعا سرده و باد بلند شده و سوز داره هوا...

 

...............

نمیدونم بقیه حس و حال عیدو دارن یا نه.. ولی من یا کلا خانواده م اصن حس و حال عیدو نداریم.. فعلا توی حال و هواش نیستیم حالا تا بعد😁

کم مشکلات نیست ولی حال و هوامونم حال و هوای عید نیست.. ولی خدا رو شکر هر روزم خوبه و روحیه م خوبه خدا رو شکر.. 

این روزا چون هوا خیلی سرده نمیرم از خونه بیرون، فقط محل کارم.. 

تا هوا بهتر بشه بعدش میرم کتابخونه.. تاریخ ازمون ۲۸ اردیبهشته.. 

وقتی توی خونه هستم کلی کار برای انجام دادن هست، دزد وقتم کارای خونه ست، کارای خرده ریزه خونه.. 

 

 

....

 

خدایا شکرت که حالم عالیه😍😍😍

خدایا شکرت که امروز حالم خوب بود ولی بهترم شد..

امیدوارم حال دل همه خوب و عالی باشه و عالی ترم بشه..😁

... 

 

خدا رو شکر برای همه چیز و همه دلایلی شادی ای که وجود داره..😊❤🙏

147

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ

سلام 

خیلی وقته این عکسا و آهنگ ها رو دوست داشتم اینجا اشتراک بگذارم.. آهنگ ها رو آپلود نکردم چون فضای اختصاصی بیان اذیتم میکنه.. لینک مستقیم سایتها رو میگذارم.. 

 

 

1. اهنگ من هوای ابریم جانا تو باران منی

2. آهنگ موهات 

3. آهنگ بیلیونر

...................................................................................

عکس اول از بورک هست... قبلا داخل یکی از کامنتها در موردش با الیشاع صحبت کرده بودم این سری که خریده بودیم عکس گرفتم تا مجددا داخل وبلاگ بزارم تا ببینید چه جوریه... 

 

 

عکس دوم هم از دوناتاییه که خودم درست کردم:)

 

 

پ.ن: میدونین چیه ... باور اینکه برگشتم به شرایط قبلی و طبیعی خودم یکم برام سخته ... همینطور برای بقیه اطرافیانم ... هنوزم من رعایت میکنم.. بار سنگین برنمیدارم یا یسری کارهای دیگه رو انحام نمیدم... این دونات ها رو هم که درست کردم روز بعدش بند به بند انگشتای دستم گوشت پاره کرده بود و درد میکرد اما نه از اون مدل دردی که بگم مشکل دستم برگشته.. نه... از اون مدل دردی که وقتی برای بار اول میری باشگاه ورزش میکنی بدنت گوشت پاره میکنه... یه همچین دردی... لذت بخش و امیدوارنه بود... 

هر سری که میتونم یه کاریو انجام بدم که ف کمیکردم دیگه نمیتونم انجام بدم بهم حس خوب و امیدواری بیشتری برای ادامه دادن میده... 

تقریبا زندگیم به حالت عادی برگشته و من واقعا خوشحالم. 

 

۱۴۶

جمعه, ۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۰۸ ب.ظ

سلام

این نوشته ممکنه طی فاصله زمانی تا شب کامل بشه.. چون کل کارای خونه فعلا دست منه و یکم زیادی سرم شلوغه... 

+تازه یادم افتاد جمعه س و من لباسامو نشستم:/ 

این حرفم یعنی خودمو توی این چند روزه فراموش کردم... 

........

از چند روز قبل و اتفاقاتش مینویسم..

........

مامان اینا دیروز، منکه سر کار بودم رفتن مرغ خریدن، اورده توی سینی گذاشته که بره بعد ریز کنه.. (مرغ گرم بوده، یعنی مرغ زنده گرفتن و کشتن و پر کردن و اوردن خونه) مشغول حرف زدن با گوشی شده نگو در اتاق بالا که به توی حیاط دادشم اینا راه داره باز بوده از اونجا گربه اومده یکی از مرغا رو برده😁 خلاصه که یه مرغ گم شده بود تا زمانی که من اومدم خونه رفتم روی پشت بوم سرویسا رو نگاه کردم اونجا بود.. مامان گفت میدمش به یکی دیگه.. فقط گردن مرغه رو به دندون گرفته بوده بقیه ش سالم بود.. 

........ 

کل نوشته هامو پاک کردم..خلاصه مینویسم..

ابجیم یه عمل کوچیک داشت که باید میرفتم زاهدان پیشش که بتونه انجام بده.. رفتم و روز بعد با هم برگشتیم.. 

من یه روز رو رفتم زاهدان و روز بعد با هم و دوتایی برگشتیم خونه و از اون روزه حواسم بهش هست و حتی شبم توی اتاق ابجیم میخوابم که اگر کاری داشت یا تب ی چیزی حواسم باشه بهش.. اخه غیر این قضیه، سرما هم خورده و داغونه اصن.. 

با این وضعیت، که شب توی اتاقش میخوابم و ازش مراقبت میکنم.. فک میکنم سرما خوردن منم دور از انتظار نباشه.. فعلا بدنم با سوزش بینی داره مقابله میکنه تا بعد ببینم من پیروز میشم یا این ویروس😁

کارهای خونه رو هم به مامان گفتم بزار من این چند روز تعطیلی غذا درست میکنم و حواسم به کارا هست استراحت کن تا توام زود خوب بشی.. با اینحال بازم یه کارایی میکنه.. 

خلاصه سرم خیلی شلوغه در کنار اینا سر کارم میرم و میام و کی کم بیاره بدنم بگههه اقااا بشین دیگه خسته م کردی کم اوردم رو خدا میدونه🤭

 

فقط همینا.. میام میخونمتون ولی فرصت نوشتن یا درست فکر کردن ندارم‌. چون شب اکثرا نوشت هاتون رو مطالعه میکنم ذهنم خسته س و باز نیست چیزی نمینویسم.. یا در طول روزم اکثرا حین انجام کارام میام نوشته هاتون و پاسخ کامنتهامو میخونم .. میخوام وقتی پاسخی میدم با ذهنیت باز باشه و در ارامش باشم.. برای همین زیاد سخت نمیگیرم و میدونم درک میکنید.. اینکه اینجا هم  نوشتم از این سر شلوغی و اینا فقط واسه ثبت کردنش هست وگرنه دلم نمی خواد این روزا زیاد چیزی بنویسم.. 

 

اگر پری قدیم بود میگفت دوستتون دارم مراقب خودتون باشین.. پری جدیدم دلش میخواد همین حرفو بزنه ولی جلوی خودش رو میگیره چون نوشتن این جمله درست نیست... شاید معنای اشتباهی رو به افرادی که اینجا رو میخونن برسونه.. (منظورم غریبه هاست) ولی اینو میگم مراقب خودتون باشین خیلی🌸💞

وجود دوستای خوبی مثل شماها باعث دلگرمیه و بابت بودنتون خدا رو همیشه شکر میکنم.. خیلی حرفایی که شاید به ادمای اطرافم نگم رو اینجا مینویسمو با دوستایی که اینجا دارم حرف میزنم و از اون ناراحتی و غم یا هر چیزی که در درونم رخ میده و گاها شما نمی دونید چون من ازش حرفی نمیزنم فقط با حرف زدن در مورد موضوعی غیر از ناراحتیم یا مشکلم روحیه میگیرم و روبراه میشم و قدرت ادامه دادن پیدا میکنم..

 

ممنونم که هستین🙏🌸

 

 

 

پ.ن: الانم باید برم تیکه های مرغ رو ابپز کنم و بعد اماده ش کنم تا باهاش ماکارانی درست کنم😁 ببینم چه میکنم من.. 

حتما خوشمزه میشه☺😎 نشدم باید بگن خوشمزه شده 😂 زوریه😁🤣

اینجا همه چی زوریه😁