بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۱/۱۱
    231
  • ۰۳/۱۱/۰۸
    230

۱۹۲

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

وقتی یه بچه کوچولو توی خونه ست چقدر بهم انرژی میده.. 

امروز سر سفره شام میخوردیم، برای اولین بار پناه عمه گفت پَ پَ.. اونم گرفته بود غذا میخوام😁 خیلیی باحال بوود😍

...... 

امروز یه تعداد اهنگ جدید دانلود کردم و دارم گوش میدم.. 

اِی بد نیستن.. 

 

۰۳.۰۳.۱۴

=====================

امروز که از سرکار اومدم خیلی خسته م.. عجیب بعده دو روز تعطیلی سرمون خیلی شلوغ بود.. مراجع کننده نداشتیم... کارای توی اموزشگاه زیاد بود... 

هنوز شبم خونه داداش دعوتیم.. بهشون گفتیم بیاین پایین .. در واقع خواهرم و شوهرش اومدن خونمون.. دعوت کردن.. اما چون سخته سید رو ببرن بالا گفتیم بیان پایین.. و کل کارای شام با ماست و فقط اسمش دعوتی برادرمه:/ 

:||||||| 

خستمههه😶 

سریال در انتهای شب رو دو قسمت اولش رو خانوادگی نگاه کردیم.. حالام منتظریم قسمت بعدیش بیاد.. 

از طرفدارای پارسا پیروزفر نیستم فقط چون ابجیم گفت با هم ببینیم منم همراهی میکنم به یاد گذشته که کلی سریال دور هم و با هم میدیدیم... 

خیلی این روزا کار دارم اما اینقده شلوغه که وقت نمیکنم انجامشون بدم.. 

ایرادی نداره.. قدم به قدم میرم جلو😊

امید به خدا... 

الان مثلا اومدم استراحت کنم اینجام🤭

نظرات (۴)

دلم برای بچه کوچیکها تنگ شده ، 

امروز خواهرمو که رسوندم مدرسه ، رفتم جلوی در یه خونه ای پارک کردم تا خواهرم برگرده و از قضا اون دروازه خونه هه که مشبک بود و شیشه های کوچیک کوچیک پایین دروازه داشت بود ، بعد یه کوچولویی از پشت شیشه مارو نگاه میکرد و ما هم بهش دست تکون می دادیم و اونم می خندید و می رفت ...

 

 

پاسخ:
بچه های کوچیک خیلی شیرین و عزیزن.. اصن وجودشون حس خوبی میده.. 
امیدوارم دور و اطرافتون یه کوچولوی تازه دنیا اومده ببینین.. بین همسایه ها، بین اشنا و فامیل.. توی پارکی که واسه ناهار میرین اونجا.. توی فروشگاه موقع خرید.. مثل تجربه شیرین امروزتون.. 

سلام گلم خوبی 

فرانکم 

همسر میگه سریالش بد نیست 

 

من هنوز وقت نکردم ببینم 

 

پری جان بهم یاد بده چطوری شما ذو به دوستام اضافه کنم 

پاسخ:
سلام عزیزم😍
خوشحالم میبینم هنوزم مینویسی❤خوش اومدی وبم😁

قسمت سومش رو که دیدم بنظرم خیلی به زندگی واقعی خیلی از ماها نزدیکه.. 
هر وقت فرصت کردی با ارامش نگاهش کن.. 

حل شد دیگه😁
قربونت😊 خیلی خوشحال شدم❤🌹

خوشحالم که خوش گذشته 🙂

چه توصیف جالبی، حدا حفظش کنه، چه بچه شیرینی 🌹

 

فکر میکنم اگه باهاش مرتب صحبت کنین و اشیای مختلف رو بهش نشون بدین و اسمش اون اشیا رو چند بار تکرار کنین، کلمات بیشتری رو بتونه بیان کنه.

البته تو زمینه راه رفتن و حرف زدن، تا جایی که میدونم بچه‌ها متفاوتن.

 

یادمه یه بار یه صفحه پُر از نقاشی بچه رو به یه بچه کوچیکتر نشون دادیم. اون بچه کوچیکتر اینقدر از ته دل ذوق کرد و خندید که همه مون به خنده افتادیم. چیز خنده داری هم نبود، ولی خیلی باحال بود که چقدر ذوق کرده بود از دیدن یه صفحه پُر از نقاشی.

 

این خیلی عالیه که مراقب پدر و مادر سالخورده‌ات هستی، حدا حفظشون کنه و سلامت باشن همیشه ☘

 

پری جان، شاید این حرفم رو دوست نداشته باشی، ولی به عنوان یک دوست بیانش میکنم. به نظرم اولویت اول زندگی‌ات، خودت باش. 🙂

 

می‌دونی، درسته که احترام پدر و مادر واجبه و البته از سال‌های جوانی‌شون برای رشد ما گذاشتن، ولی یه نکته که هست، اینه که ما مسئول زندگی خودمون هستیم در وهله اول.

 

در واقع پدر و مادرهای ما جوونی‌شون رو سپری کردن، شغل داشتن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن و تو زندگی پیش رفتن. اما گاهی به خودم میگم خودِ ما کجا ایستادیم؟ و چه کسی در دوران پیری، دست ما رو می‌گیره اگه حتی خودمون هم در دوران جوانی دست خودمون رو نگیریم؟

 

ما جوان‌های امروزی، به اندازه پدر و مادرهامون هم شاید زندگی نکرده باشیم. ما نسل جدید، فرصت‌های خیلی کمتری نسبت به نسل‌های قبل در اختیار داریم و استرس‌های خیلی بیشتر و حال و آینده‌ای نامعلوم‌تر.

 

می‌دونم شاید گفتن این مسائل تلخ باشه. می‌تونستم تا همون جمله که نوشتم "این خیلی عالیه که ..." پیام رو با یه آرزوی موفقیت ببندم و تمام، همه چی به شادی و خوشی. اما دلم نیومد ننویسم برات.

 

در هر صورت، زندگی خودته و تصمیم‌ها و اولویت‌های خودت. 🙂 امیدوارم به بهترین شکل از زندگی‌ات استفاده کنی، مستقل بشی و دست پدر و مادر محترم رو هم بگیری. 

 

سلامت باشی ☘

پاسخ:
مرسی😁
ممنونم الیشاع برای دعای خیرت🍀🌹

به مرور زمان آره.. الان تازه حروف رو یاد میگیره کم کم و اروم اروم حروف دیگه رو هم که اسونه یاد میگیره و بعد به کلمه میرسه تقریبا تا ۴ سالگی فک کنم زمان میبره😊
دقیقا شرایط بچه ها متفاوته.. 

میبینی؟ 
بچه های به این کوچیکی اینقده پاک و معصومن که به راحتی ذوق میکنن و میخندن و خندیدنشون کلی انرژی و حس خوب به ما بزرگترا میده.. پناه منم همینطوریه.. خیلی ذوق میکنه از خیلی چیزها و چقده ما از ذوقش خوشحال میشیم😍

ممنونم برای دعای خوبت🙏🍀

اتفاقا حرفت رو دوست دارم چون مدتهاست به این نتیجه رسیدم که اولویت اول زندگیم خودمم.. ولی یوقتایی شرایط طوریه که نمیتونم از این وضع رها بشم.. البته شاید توی پاسخی که من توی کامنت قبلی برات نوشتم اغراق هم بکار رفته باشه.. به هرحال من کل روز رو که در کنار پدر و مادرم نیستم.. ساعاتی که بهم نیاز دارن مثلا دکتر میرن. داروهاشون رو بخوان بخرن یا یسری کارهایی که لازمه گاها یه جوان در کنارشون حضور داشته باشه.. درکنارشونم.. گاهی من گاهی خواهرم.. در حد توانمون.. تا حسرتی در اینده نداشته باشیم.. 
ولی برای خودم به دلایلی کارهام رو اولویت بندی نمیکنم.. چون خیلی وقتها پیش اومده بخاطر اتفاقات ناخواسته برنامه هام که اولویتم بودن بهم خورده و چون فرد مضطربی هستم اذیت شدم.. برای همین شاید اینجوری آسایش بیشتری دارم.. حرص نمیخورم که چرا اینکارو نتونستم الان که وقتشه انجام بدم و غرغر نمیکنم دیگه.. از درون شروع به جنگیدن با خودم نمیکنم.. 
نمیدونم چرا در جواب کامنت قبلیت چنین حرفی رو نوشتم.. ولی الانکه خوندم حس میکنم کامنتت رو خوب متوجه نشده بودم.. ولی خب اون حرفمم اشتباه نبود فقط برداشت و حس درونی من به شرایط زندگیمه.. شرایطی که اونجوری که میخواستم پیش نرفته.. 

ممنونم🍀 امید به خدا.. 
زنده باشی شما هم شاد و سلامت باشی 🍀🌹

هفته‌ی پُرکاری داشتی، حدا قوت 🙂

سمت ما که همه رفتن مسافرت، جاده چالوس و اطراف.

 

بچه‌ها شیرین و دوست‌داشتنی‌ان، سلامت باشه همیشه 🌱

من خیلی از مراحل رشد بچه‌ها سردرنمیارم. مثلا اینکه کِی حرف می‌زنن یا کِی به راه می‌افتن یا کِی می‌تونن مثل بقیه آدم‌ها غذا بخورن و از شیرخوارگی فاصله بگیرن.

 

امیدوارم با موفقیت به کارهات برسی. به قول وارن بافت، اولویت‌هات رو مشخص کن، سه تای اولی رو نگه دار و بقیه رو دور بریز. این‌طوری می‌تونی به کارهای مهمت برسی و پیشرفت کنی.

پاسخ:
مرسی 🍀🌹
چه عالی.. 
ما هم امروز شمال سمت خودمون رفتیم🤭🤭 عکسش توی کانالمه جای دوستان خالی🙂
مرسی ممنونم🙏🍀
نمیدونم چی بگم.. میتونم بگم پناه الان وارد ۷ ماهگی شده یعنی داره میره توی ۸ ماهگی.. غذا خوردن به صورت میکس، مثل فرنی رو تازه شروع کرده، هنوز دندون در نیاورده.. به خزیدن نیفتاده ولی میچرخه و دست و پا میزنه که بیاد جلو.. تازه میتونه بشینه.. بشکن میزنه، بوس میفرسته، دست میزنه.. این چیزا رو بهش یاد دادیم😁 دخترمون دس به سینه و با ادب میشینه🤭
اونم شبم برای اولین بار گفت پ پ.. یعنی یه صحنه خیلی باحالی بود.. بچه از گشنگی به حرف اومد😂 همچین حالتی رو تصور کن.. در واقع میگه مَ مَ من نوشتم پ پ، چون میخواستم بگم منظورش گشنگی بود.. 
امیدوارم یه روزی خودت تمام این لحظات شیرین رو در کنار فرزند خودت تجربه کنی و باهاشون خاطره بسازی.. 
ممنونم تقریبا ۵۰ درصدو امروز انجام دادم.. 
اینجوری من باید فقط در خدمت پدر و مادرم باشم به کارهای خودم نمیرسم😁 برای همین بدون اینکه برای خودم دغدغه درست کنم جلو میرم.. پدر و مادرم سنشون بالاست اما مادرم در این بین ، نیاز به همراهی و کمک بیشتری داره.. اکثرا صدام میکنه و در حال حاضر اولویتم مادرم و پدرم هستن مگر کاملا مستقل بشم که بتونم بی دغدغه فقط به برنامه های خودم برسم.. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">