۱۶۸
*امروز اولین روز کاریمه بعده سال تحویل.. اینبار بعده تعطیلات عید، رفتن به سرکار برام استرس زیادی همراه داره و حقیقتا دوست داشتم می تونستم ازش فرار کنم... حس ناخوشایندی هست...
این موضوع رو باید حتما به وب منتقل کنم.. یا جایی دیگه در موردش حرف بزنم..*
این پست تا شب تکمیل میشه چون دلم میخواد پای لپ تاپ بشینم و بنویسم..
اصن حال و هوای کار کردن نیست.. تنبل شدم نمیدونم چی... شایدم تاثیرات تغییر فصله..
خوابالو و بی حال شدم.. دلم میخواد سرکار نرم...
من الان پای سیستم نشستم و دارم تایپ میکنم... از دیروزه کمی دلگیر بودم ولی نمیدونم به چه دلیلی... امروز یکم دلگیر تر شدم با خوندن یسری نوشته ها...
ولی ایرادی نداره...
رفتم سرکارمو برگشتم وقتی برگشتم یهو گفتم ببینم از این نهال انگور چه خبر... دیدم جوونه زده و خیلی خوشحالم کرد... خیلی روحیه م عوض شد...
......................
این روزا واقعا نیاز به حرف زدن با یه دوست امن رو حس میکنم... دوستی که بتونم باهاش در مورد همه چیز حرف بزنم .... واقعا همچین کسی نیست...
تصمیم گرفتم سعی کنم تمام حرفام رو توی دفتر بنویسم با تمام احساساتی که حس میکنم... ولی هنوز شروع نکردم...
امسال با این فکر که هیچکی غیر خودم پشتم نیست و خودم تنهام و باید خودم روی پام باایستم یسری تصمیماتی گرفتم...
مثلا سعی کنم تنهایی هم که شده برم کافی شاپ... تا حالا تنهایی نرفتم... منتظر نباشم که خواهرام وقت ازاد داشته باشن که بریم یا منظر نباشم دوستم وقت بزاره... که البته این تصمیم رو هم گرفتم که با این یکی دوست متاهلمم ارتباطم رو کم و بعدم قطع کنم... مثل باقی ذوستای متاهلم... مسببش خودشه...
من از دروغ شنیدن بدم میاد و اونقدر احمق و ساده نیستم که متوجه نشم... بارها ندید گرفتم بارها دلیل دروغهاشو میفهمیدم ولی اینبار نمیتونم تحمل کنم... حسی شبیه خنجر خوردن از پشت دارم... دیگه نمیخوام باهاش هم کلام بشم... میخوام حذفش کنم... دوستایی دورو برم باشن که مثل خودم باشن...
دیگه نمیخوام منتظر باشم تا کسی باشه که حمایت روحی روانی و عاطفی ازش بگیرم تا بتونم کاری رو شروع کنم... میخوام با این روحیه ای که دارم یجوری شروع کنم حتی اگر شکست بخورم...
.............
دلم یه سفر میخواد... یه سفری که یه دوست رو ببینم و باهاش بتونم از همه چیز حرف بزنم...
...........
الان مدتیه خیلی کم حرفتر از قبل شدم... اصن توی جمع ها حرف نمیزنم... نمیدونم چرا اینجوری شدم... یا کوتاه حرف میزنم...
نکنه باز افسرده شدم؟
ولی این نیست.... فقط موضوع اینه این ادما افرادی نیستن که من بخوام باهاشون در ارتباط باشم ... گاهی دلم میخواد اگر میتونستم خیلی از ارتباطهامو محدودتر میکردم... با هر ادمی رفت و امد نمیکردیم...
موضوعی پیش امده که بابا گفت فلانی دیگه حق نداره پاشو بزاره توی خونه من... اگر پشت درم بود حق ندارین درو براش باز کنین...
از نظر من ادمی که نمک میخوره و نمکدون میشکنه ارزش ارتباط داشتن و کمک کردن نداره...
...................
امروز باران برام پاسخ ایمیلم رو فرستاد و باید جواب بدم... دلم میخواست نزدیک میبودیم تا میشد همو ببینیم و گل بگیم و گل بشنویم و بتونیم لحظه ای از این هیاهوی دنیا فرار کنیم....
خیلی باران رو دوست دارم... از اون دست ادمای خونگرم و مهربون و زیبایی هست که جون میده واسه رفاقت....
.....................
وقتی بهتون میگم دوست من، واقعا شما هم فک میکنین منم دوستتونم؟ یا فقط یه کلمه س که ازش استفاده میکنین؟
برای من واقعا دوستمین...
اگر فقط بعنوان یه کلمه برای ارتباط برقرار کردن در اینجا هست که استفاده میکنین منو همون پری بنویسین بهتره...
مرسی که هستین میخونین و میاین اینجا و وقت میگذارین....
....................
مدتیه شبا خوب نمیخوابم تا دیروقت بیدارم وقتی هم که میخوابم نیمه شب بیدار میشم و باز صبح دوباره میخوابم.. شاید به لحاظ روحی خسته م... برنامه هام بهم ریخته و کمی عصبیم...
میشه برام دعا کنین؟
مرسی...............
- ۰۳/۰۱/۱۴
خواهش میکنم پری عزیز 🙂
امیدوارم خبر خوش تلاشهای مثبت و نتیجهبخش و موفقیتت رو بشنویم و خوشحالمون کنی 🌱
درک میکنم، کار درستی انجام میدی. گاهی خوبه نتیجهی کارها خودش صحبت کنه و خبر از موفقیتمون بده 🤝
شاد و رو به رشد باشی