76
هفته های گذشته روزهای شلوغی بودن...
خودم به لحاظ روحی کمی تا حدودی با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم... یکم سخت بود ولی کارهامو به زور و مثل همیشه و طبق روتین و طبق زندگی و ارزش هایی که برای زندگیم در نظر گرفتم دنبال کردم...
کمی برای خودم خرج کردم... ادم ولخرجی نیستم اما گاهی واقعا ادم چیزهایی که نیاز داره رو بخره از مقداری از اون فشاری که روی روح و روان ادم هست کم میکنه... اینم بخاطر وضع روحیم اینترنتی خرید کردم که خودمو مجبور کردم دیروز برم پست تحویل بگیرم که البته نیاوردن مامور پستم درش دخیل بود...
امروز لپ تاپمو روشن کردم و این پست رو دارم مینویسم... میخوام دوباره ازش استفاده کنم ...
باید در مورد قلم نوری یکم سرچ و تحقیق کنم... ولی زیاد این روزا هم وقتش نیست هم حالش و یکجورایی رفته جزو اولویت های اخر...
میخوام به زندگیم برگردم...
مدت چند ماهه دارم برای اضافه کردن وزنم یه رژیم غذایی رو دنبال میکنم اما فقط نیم کیلو توی یه ماه اضافه کردم که خارج از انتظارم بود... انتظار حداقل 2 تا 4 کیلو اضافه وزن رو داشتم برای هر کدوم از این ماه ها...
تمام اون یک ماه رو سرکار با ماشین میرفتم و با ماشین میومدم پیاده رویم فقط دو شب بود که با دوستم رفتم بازار که خرید کنه و باهاش راه میرفتم... حالا باز دوباره اخر ماه وزن میکنم ... اینکه میبینم وزنی اضافه نمیکنم یکم دلسردم میکنه... دیگه حوصله وزن کردن ندارم..
من بخاطر دلایلی حتما باید چند کیلویی اضافه کنم... وگرنه اصلا از وزن حال حاضرم ناراحتی ای ندارم... نمیدونم ممکنه به مرور زمان وزن بیشتری اضافه کنم یا نه... حتی خیلی چیزهایی که دوست نداشتمم دارم میخورم مثل تخم مرغ آب پز... اصن بدم میاد...
توی این چند هفته پرسه یکی از همکارانمم رفتم اونم با چه وضعی... حقیقتا واسه من رنگ لباس مهم نیست اما رنگ مشکی یا تیره پوشیدن بخاطر احترام به صاحب مجلسه... و متاسفانه همکارام بهم نگفته بودن منم رنگ لباسام روشنه معمولا صورتی ارغوانی بنفش سبز اصن هر رنگی که فک بکنین... بعد اون شب بعده کار همه رفتیم و منم لباسم رنگی بود... زنگ زدم چادرمو بفرستن اونم پر از چروک... هیچی همون مانتو شلوار رفتم دیگه... شده بودم نقل مجلس... رنگی رنگی:))
چند وقته قبل در مورد گرفتن حق و حقوق زن از مرد موقع ازدواج نوشتم... پشت نوشتنش دلایلی بود که اینجا نمینویسم و ازش حرفیم نمیزنم... چون مربوط به زندگی شخصی فرد دیگه ای بود...
بشخصه به نظر هر کدوم از دوستان احترام میگذارم... ولی گاهی خوبه خودمون رو جای طرف مقابل بگذاریم ... اگر گرفتن حق طلاق باعث ایجاد حس ناامنی در فرد مقابل میشه اینکارو نکنیم.. از این حق بگذریم اگر واقعا قصدمون زندگی کردنه... اینو میدونم هیچ کسی دنبال خراب کردن زندگیش نیست اینو میدونم دوییدن توی اتاقای دادگاه و ثابت کردن و جدا شدن سخته... اما هیچ چیزی هم تضمین کننده زندگی نیست... زندگی مثل یه هندونه سر بسته س واقعا... و از طرفی دو نفر وقتی ازدواج میکنن واقعا برای ساختن زندگی باید تلاش کنن نه اینکه بعده ازدواج همه چیو رها میکنن و بعد تا یه اتفاقی میفته سریع بفکر جدا شدن میفتن... این روزا زندگی ها اینقدر سخت شده که یکم به هر کدوم از طرفین سخت بگذره که نتونه از پس این سختی و مسولیت بر بیاد راحت ول میکنه و میره...
اگر ادمها بتونن شرایط و تفاوت هم رو بپذیرن بتونن در کنار هم رشد کنن و به هم کمک کنن و یاد بگیرن چطوری همدیگه رو حمایت کنن کجا یکی 80 درصد خودشو بگذاره تا 20 درصد اون یکی رو تکمیل کنه و کجا هر کدوم نمیتونن این صد درصد رو جور کنن و بشینن حرف بزنن و راه حل پیدا کنن ... این کارا میشه ساختن زندگی... میشه تلاش کردن...
گاهی فک میکنم خیلی ایده ال گرا فک میکنم شایدم کمالگرانه...
قبلا اصلا این چیزا واسم مهم نبود اما الان واقعا تغییر کرده بعده تجربه کردن یه سری چیزها این چیزا واسم خیلی مهم شده... من هیچ وقت حق طلاق از کسی نخواستم و نمیخوام اما قطعا انتظاراتی خواهم داشت که شاید از پسشون بر نباد... نمیدونم شاید افکار من غیر واقع بینانه س...
این روزا اصن اینقدر عجیب توی این کتابها و کلیپ های روانشناسی غرق شدم که احساس میکنم همه رو دارم تحلیل میکنم انگار قفا شدم روی رفتار ادم ها همه ش دارم همه رو تحلیل میکنم که این کار خوبه این کار بده چکار کنم بهتر بشم چکار کنم اینجوری نشم... چکار کنم زندگی خوبی داشته باشم... نمیدونم چرا توی این افکار گیر کردم و زندانی شدم...
نیاز به کمک دارم گاهی....
گاهی احساس ناکافی بودن و بی ارزشی دارم گاهی بی اعتماد بنفس نسبت به حرفی که میزنم... فقط زمان میخوام... گاهی فک میکنم پدر و مادرم دوستم ندارن چون فلان حرف و رفتارشون این رو نشون میده ... زیاده فکر میکنم...
بی علاقه به کتاب شنیدن و فیلم و سریال دیدنم .... خیلی میخوابم خیلی گیج شدم خیلی تمرکز نیاز دارم دیگه هیچی مثل شنیدن اهنگ و غیره حالمو خوب نمیکنه...
یسری اتفااقاتی که اخیرا افتاده حالمو بد کرده... روحیه و مودم همین شده ... از درون گرفته و بی حال و حوصله و نابود و از بیرون یه فرد با حوصله و دارای روحیه و پر تلاش... در حقیقت خیلی خسته م ...
عجیبه اما امروز تصمیم گرفتم تا وقتی اینجام اینجا شروع کنم به نوشتن... از حالم این شاید کمکم کنه... بفکر دکتر رفتن نیستم حال و حوصله شو ندارم از طرفی ساعت کاریم با ساعت دکتر رفتن همخوانی داره نمیتونم برم... غیرحضوری؟ توی خونه فعلا شرایطی رو ندارم بتونم خصوصی با کسی حرف بزنم... دلم نمیخواد هیچ کسی از حال و اوضاعم خبردار بشه ... هر چند به پدرم چند شب قبل گفتم حالم خوب نیست اگر یه زمانی تندی ای میکنم ببخشید منو... به لحاظ روحی حالم خوب نیست... حواسش از اون روز بیشتر بهم هست حالمو هر روز صبح و هر وقت از سرکار میام بیشتر میپرسه... یجورایی انگاری اونم پیرمردو نگران کردم...
اشکمم بنده که سریع بیاد...
میخوام حالمو خوب کنم و خوبم میشم حتما موفق میشم...
- ۰۲/۰۴/۲۳