بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

سـبــزه سـبــز، گـــــرمـه گــــرم، بــــوی زنــدگــی...

بــهـــار دلــــــــ

اینجا یه گوشه ای از ذهنم رو مینویسم..
آدرس کانال تلگرامم رو برمیدارم..
به اندازه کافی اینجا خواننده خاموش داره، نمیخوام این روند داخل کانالمم باشه..
اعضای اونجا دوستانی هستن که اینجا هم فعال بودن و هستن و اکثر اوقات کنارم بودن و من ازشون ممنونم.. توی دنیای واقعی چنین دوستانی ندارم متاسفانه.. از طرفی کانالم، مثل خیلی از کانالها برنامه ریزی شده و با هدف جذب مخاطب زده نشده.. یه فضایی برای منه.. کمی خصوصی تر شاید.‌..

ممنونم که کنارمین...

آخرین مطالب

۲۴۹

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

فعلا فقط چند تا لینک هست که الان به چشمم خورد اینجا میگذارم...

یه کامنتی هم خودم در جواب سوال یه دختر خانم در مورد خانواده شوهر نوشتم که اونم اینجا برای خودم یه کپی شو قرار میدم. 

 

لینک چطور ممکنه خانوما هنوز ازدواج کنن؟! 

بعدا نوشت: انگار این لینک طی این یک هفته حذف شده.. اما گذاشتم باشه.. 

کاش ازش اسکرین گرفته بودم، موضوع جالبی بود.. 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

قسمتی از کامنت خودم روی پست رفتارهای سمی خواهرشوهر ومادرشوهر:

 

البته نویسنده اون پست، تنها واکنششون لایک کردن بود نمیدونم خوندن یا نه... 

 

« بعضی ادمها چوب مهربونیشون رو میخورن، بعضی ها هم اینقدر از خانواده شوهر بد شنیدن که اگر بدی نبینن خودشون در تلاشن که همه چی بد بشه و قطع ارتباط بشه.. 

 

توی زندگیت، تعادل رو حفظ کن چه با خانواده شوهر چه خودتون با عروسهاتون... اگر مهربونی دیدی مهربونی کن.. اگر بی احترامی دیدی، فاصله تو محترمانه حفظ کن.. اگر ناراحتی ای از خانواده شوهر داشتی با همسرت درمیون بگذار بهشون محترمانه بگه.. اگر ادمهایی بودن که درک میکردن و ارتباط برقرار کردن بلد بودن و اهل گفتگو بودن حتما خودت باهاشون صحبت کن تا درک شی و زاویه دید اونها رو هم ببینی.. شاید سوتفاهمی باشه که حل شه.. چون لایق اینکه ازت عذرخواهی بشه هستی.. اگر ادمهای حرف نشنیدن بودن و سریع گارد میگیرن همون از طریق همسر یا در صورت عروس با برادر و به صورت غیر مستقیم صحبت کن..»

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

+ جهت یاداوری این تاریخ برای خودم:

امروز ۲۳ مرداد ۱۴۰۴ برای اولین بار تنهایی و بدون همراهی بابا، رانندگی کردم و رفتم مغازه خرید کردم و برگشتم ... 

 

++ جهت یادآوری این تاریخ برای خودم: 

امروز ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ برای اولین بار از محل کارم تا خونه توی ترافیک رانندگی کردم... 

 

+++ قبلا گفته بودم اگر جنگ بشه از سمت ما هم حمله میشه... ممکنه طالبان حمله کنن...‌ طالبان حمله نکردن اما بعده قضیه جنگ ، درگیری ها و حمله گروهک ها از سمت ما بیشتر شده.. قضیه امروز دومین حمله بود.. اولی حمله به دادگستری بود دومی هم امروز که درگیری بود و شناسایی کرده بودنشون قبل از اینکه کاری انجام بدن.. از این مورد میترسیدم که اتفاق افتاد... 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

فقط چند تا عنوانه و تنها در مورد یک موضوع تجربه شخصیمو دوست دارم بنویسم... 

 

۱. نااگاهی عاطفی!

۲. محبت دوستانه و محبت عاشقانه! 

۳. تنهایی مردان یا آزادی زنان! 

۴. خواهر شوهر و مادرشوهر (غولهای زندگی!)/ عروس (مظلوم تاریخ!) 

دلم میخواست میتونستم یه عکس مناسب این عنوان پیدا کنم و بگذارم😑... عکس رو هم گروک لطف کرد درست کرد.. این بانمک در اومد میگذارمش😊

خب انگاری عکس قسمت صندوق بیان آپلود نمیشه... پیکوفایل رو چک میکنم ... 

 

 

فقط در این مورد دوست دارم تجربه شخصی و احساس شخصی خودم رو که بهش اگاه بودم رو بنویسم... 

وقتی برادرم ازدواج کرد، از اونجایی که دو سال از من کوچکتره، و من خیلی دوستش‌ دارم و اکثرا حامیش بودم، ناخوداگاه به توجهش و حضور همسرش حساس شده بودم و اگر کاری رو مثل شکستن یخ و توی پارج انداختن رو برادرم برای همسرش انجام میداد توی دلم حرص میخوردم و میگفتم این کارا رو خودش میتونه انجام بده تا حالا داداش توی خونه، این کارو انجام نداده ما انجام میدادیم.. از دید و محبت خواهرانه به قضیه نگاه میکردم.. به مرور یاد گرفتم بین این دو تمایز قائل بشم و اون حس گارد و حساسیت رو نسبت به همسر برادرم کنترل کنم و خودمو جای عروسمون بگذارم... هر چند یجورایی ادم حس می کنه برادرش رو از دست داده.. در حالی که اینطور نیست.. شاید حس حسادتی هم که پیش میاد بی تاثیر نباشه اما این بار روانی زیادی برای همه داره.. هم مادر هم خواهر هم برادر هم همسرش... شاید گاهی پذیرش این قضیه برای برخی افراد اونقدر سخت میشه که تبدیل میشن به عروس و خواهر شوهر و مادر شوهر... گاهی هم به عرف و تعریف جامعه، ادم انتظار همچین برخورد های تند رو داره.. از طرفی همه برای پذیرش نیاز به زمان دارن... امیدوارم تونسته باشم لپ کلام رو برسونم... 

 

۵. دوستی/عشق/ازدواج! 

۶. از رویا تا واقعیت! (تقابل احساس و منطق) 

۷. توانایی ابراز و بیان خود

۸. دعوای درست😀  (اینو دوست دارم) 

۹. خط قرمزهای زندگی!

۱۰. شریک زندگی هم بودن/ مادر بودن/ همسر بودن

۲۴۸: رمز همون قبلیه، در صورت تمایل به خوندن

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۱۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۲

۲۴۷

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

نبودن و در سکوت حضور داشتن و تمرکز روی برنامه هامون بنظرم ایده بدی نیست... 

 

نگران نبودن دوستامون نباشیم و براشون ارزوی موفقیت داشته باشیم...

۲۴۶

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ

سلام 

 

دوستان این وبلاگ تا مدتی که وضعیت فنی سایت بیان مشخص نشه به روزرسانی نمیشه توی کانال هستم و اونجا فعالیتم مثل گذشته ادامه داره.. 

 

 

۲۴۵

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

سلام 

امروز حالم خیلی خوبه و خیلی نسبت به کل هفته گذشته بهترم و از اینکه ۲۴ تا ۴۸ ساعت تنهایی و سکوت رو به خودم هدیه دادم و توی این چند روز هیچ کاری انجام ندادم خوشحالم... 

 

روز جمعه هفته گذشته یسری حرکت که توی یوگا باعث ازاد سازی احساسات سرکوب شده میشد رو انجام دادم و واقعا حالم از روز بعد که از خواب بیدار شدم بد بود... خیلی پر از حس غم و ناراحتی و اصن خیلی بد بود.. حوصله حرف زدن خواهرمو نداشتم.. یعنی باعث شده بود حساس بشم و دلم تنهایی میخواست.. به شدت دلم میخواست تنها باشم... 

پنج شنبه ما عروسی شهر دیگه ای دعوت بودیم و قبل از این ماجرا واقعا دلم میخواست که برم و به مدیرمونم گفته بودم که میرم و اون روز نیستم که بیام سرکار.. 

 

اما وقتی اینجوری شدم نرفتم.. با پدرم حرف زدم.. اول راضی نشد منو تنها بگذارن بهم گفتن بیا و توی خونه اونجا تنها بمون.. اما روز قبل از رفتنشون بهش گفتم بار اولم که نیست که میخوام تنها بمونم و بعدم واقعا به لحاظ روحی و جسمی نیاز دارم تنها باشم.. البته که این سه روز گذشته و همینطور امروز کمی درد جسمی در ناحیه دست و شونه م دارم که شدید بود اما امروز کمی بهترم و این چند روزه با سیستم هم کار نکردم تا بهتر بشم و بتونم این هفته نوبت دکتر بگیرم.. متاسفانه نوبت دکتر چند ماه دیگه میفته... 

خلاصه اینکه خانواده م رفتن و من تنها موندم...

از اینکه از دیروز صبح تنها بودم و در سکوت کامل... حس خوبی دارم... 

امشب که دارم مینویسم مامان و برادرم و همسرش برگشتن... کنارم هستن...

 

یوقتایی ادم توی زندگیش به تجربه چنین لحظه هایی نیاز داره... اینکه تنها باشه سکوت مطلق باشه کتاب باشه و نوشیدنی مورد علاقه ش و غذا هم ساده ترین چیزی که فکرش رو کنید... 

 

گاهی ادم برای گذر از سختی و حال بدی که ناخواسته بوجود میاد باید به خودش هدیه ای که نیاز داره رو بده...

اینبار به خودم تنهایی و سکوت رو هدیه دادم... 

 

و نتیجه اون حال خوب حال حاضرمه... ❤️

وجود دوستانی که خودشون نمیدونستن اما کنارم بودن خوب بود ❣️

 

و با اینکه ۲۴ ساعت از خانواده م دور بودم ولی کمی دلتنگشون بودم.. مخصوصا برادرزاده م.. 

فقط به من میگه عمه😁😍 قربونش برم که میاد با چه بانمکی توی بغلم میشینه😍 

از اینکه نمیتونم بغلش کنم بخاطر این درد ناراحتم و دلیل بخشی از این درد هم، بغل کردن خوشگل عمه ست😘 

خواهرزاده یجوری عزیزه برادرزاده یجور دیگه❤️

امیدوارم داشتن خواهرزاده و برادرزاده رو تجربه کنین..‌ خیلی شیرینن😍❤️